(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور)
#تبلیغات_انجام_میشود
📢 برای ارسال 👇👇
📬 #نظرات، #پیشنهادات
📸 #عکس
📰 #اخبار و #مطالب
با ما در ارتباط باشید:
🆔 @hamed_bazari70
🆔 @sadeghbazari
تِ وِسسه روزآ شو من خو نِدارمه خنه تاریک هسته من سو ندارمه برو ای جان شیرین نازنین مار مه چش گونه دیگه من او ندارمه.....🖤😞
با عرض سلام و ادب ونهایت احترام
دنیای با او بودن به ما نیاموخت که بی او چه کنیم اما وفایش به ما آموخت که محبتهای بی منت و بی صدای او را که جاودانه در جان زندگیمان سبز است، فراموش نکنیم. اما اینبار نشد حتی با رفتنش همه بستگان، دوستان و آشنایان را به دور ما جمع کند و از جمع ما پر کشید و به خاک سپرده شد و داغ سنگینی بر دل همگان گذاشت... از تمامی هم محلیهای و دوستان عزیز و مهربانمان که در مصیبت از دست دادن مادر مهربان مان مرحومه حاجیه خانم #فرشته_داشاب در کنار ما بودند و سعی در تسکین این داغ بزرگ داشتند ، کمال تقدیر و تشکر را داریم ،محبت و صفایتان را ارج مینهیم و نیکوترین دعاهای خود را نثارتان میکنیم و آرزومندیم زنجیر عشق و محبت یاران، هرگز از هم نگسلد و بتوانیم گوشه ای از محبت هایتان را در جشن شادی تان جبران نمائیم ان شاالله🖤🕯
متاسفانه با خبر شدیم خانم حاجیه #فرشته (صدیقه)داشاب همسر محترمه آقای کربلایی قربان محرابی به دیار باقی شتافت😔
ایشان مادر بزرگوار آقایان :مهران ،مهرداد و فرهادی محرابی فرد می باشند.
این مصیبت را به اطلاع اهالی محترم روستای #کالیکلا لفور رسانده و به خانواده داغدار آن مرحـــــومه تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن شادروان ، رحمت و مغفرت واسعه و برای بازماندگانش صبر و شکیبایی مسئلت می نماییم.
🔲خــداونــد قریـن رحمتــش فرمایـد🔲
با عرض پوزش از خانواده ی مرحومه از گذاشتن عکس ایشان معذور می باشم ،برای اینکه قبلا بارها چند بار خودشان گفتند اگه یک موقعی فوت کردم عکس ایشان نذارم تو کانال خبری محل (الوعده وفا)
او دید که پیش #فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود دسته بزرگی از #فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند #نامه هایی را که توسط پیک ها از #زمین می رسند، باز می کنند و آنها را #داخل جعبه می گذارند
#مادر نابینا کنار تخت #پسرش در شفاخانه نشسته بود و #می گریست... #فرشته ی فرود آمد و رو به طرف #مادر گفت: ای #مادر من از جانب #خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از #آرزو های ترا براورده سازد، بگو از #خدا چه می خواهـی؟ #مادر رو به فرشته کرد و گفت: از #خدا می خواهم تا #پسرم را شِفا دهد. #فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ #مادر پاسخ داد: نه! #فرشته گفت: اینک #پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی #بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... #مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی! * سال ها #گذشت و #پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر #موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... #پسر روزی رو به #مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم #چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که #خانمم نمی تواند با تو یکجا #زندگی کند. می خواهم تا #خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا #زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه #پسرم من می روم و در خانه ی #سالمندان با هم سن و سالهایم #زندگی می کنم و راحت خواهم بود... #مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول #گریستن شد. #فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای #مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال #پشیمان شده یی؟ می خواهی او را #نفرین کنی؟ #مادر گفت: نه #پشیمانم و نه #نفرینش می کنم. آخر تو چه می دانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم #رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی #آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که #بینایی چشمانت را از خدا می خواهی، درست است؟ #مادر با اطمینان پاسخ داد نه! #فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ #مادر جواب داد: از خدا می خواهم #عروسم زن خوب باشد و #مادر مهربان باشد و بتواند #پسرم را خوشبخت کند، #آخر من دیگر نیستم تا #مراقب پسرم باشم. #اشک از #چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو #قطره در #چشمان مادر ریخت و #مادر بینا شد... هنگامی که #زن اشک های #فرشته را دید از او پرسید: مگر #فرشته ها هم گریه می کنند؟ #فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که #خدا گریه می کند. #مادر پرسید: مگر #خدا هم گریه می کند؟! #فرشته پاسخ داد: #خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام #مادر در حال گریستن است...