(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور)
#تبلیغات_انجام_میشود
📢 برای ارسال 👇👇
📬 #نظرات، #پیشنهادات
📸 #عکس
📰 #اخبار و #مطالب
با ما در ارتباط باشید:
🆔 @hamed_bazari70
🆔 @sadeghbazari
#مادر که میمیرد شبانه روز بی قرار میشوی فرقی نمیکند خود چند ساله ای یا مادر پیر است یا جوان مهم بودنش است که نیست نیست که داد و فریاد کند،عصبی شود،بخندد،حرف بزند با تو در نبودنش او خاطره میشود و تو سر میکنی زندگی را با خاطرات. #مادر_بزرگ که مرد خانه ی ما خالی شد از او حالا ما با دو قاب عکس سر میکنیم پدربزرگ آرام می گرید به یاد جوانی و مادر فرزندانش که او را تنها گذاشته ولی او هنوزم سر میزند به اتاقی که همیشه درکنارش می نشست و نگاهش میکرد... حرفی نمانده اما خدا کند گل باران کرده باشند مسیر وصال مادر به فرزندش را بعد 40سال انتظار"
این مصیبت را به اطلاع اهالی محترم روستای #کالیکلا لفور رسانده و به خانواده داغدار آن مرحـــــومه تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن شادروان ، رحمت و مغفرت واسعه و برای بازماندگانش صبر و شکیبایی مسئلت می نماییم.
مراسم تشییع وخاکسپاری مرحومه متعاقبا اعلام خواهد شد.
تصویر واقعی بلافاصله پس از عمل جراحی است که 7 ساعت به طول انجامید. نوزادتازه متولد شده درآغوش مادرش درسمت راست دکتری که گریه میکند. مادر به بیماری صعب العلاجی مبتلا بود و نوزاد رانمیتواند به دنیا بیاورد. 11سال صبر کرد و از خداوند متعال التماس کرد تا فرزندی به او بدهد، نتیجه عمل جراحی یا نجات کودک یامادرش بود. اگرچه پزشک به مدت 7ساعت تمام تلاش خود را انجام داد، اما نتوانست کودک و مادررا باهم نجات دهد. درپایان،پزشک تصمیم گرفت آنچه راکه مادر از او خواسته بود انجام دهد وآن نجات فرزند خود با هزینه زندگی خویش است. مادربه کودک نزدیک شد تا آخرین بار او را در دامان خود بگیرد و ببوسد و دو دقیقه او را بغل کرد و لبخند زند وسپس چشم هایش رابست و تسلیم مرگ شد... صدای گریه کودک بطور ناخودآگاه بلند میشود. بلکه این احساس از دست دادن برای همیشگی است برای کسی که زندگی به آن داده است که دیگر هرگز نخواهید دید! چه کوتاه است این دیدار و چه طولانی است زندگی اندوهبار بدون مادر...هرسال در کل جهان هزاران مادر در حین زایمان جهت زنده ماندن فرزندان،جان خود را از دست میدهند. 🌹👇 🆔 ━❅ @kalikolaiha🌾❅━ ┄┄
🌹در آخرین #پنجشنبه سال همه #آرامستان ها به رسم بر پایی سنت دیرینه “پنجشنبه آخر سال” پر میشود از حضور ما زندگان، حضوری توام با ابرهای اسفند ماه و زمستانی که روزهای آخر بودنش را نفس می کشد و بهاری که بی تاب آمدن است.
#پنجشنبه آخر سال، دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی که دوستشان داری و یا خوشحال شد از بی تابی بهاری که می خواهد بار دیگر همه رستنی های سبز رنگش را به تو هدیه کند! مبهوت و سرگردان می مانی از این کنتراست بزرگ معنوی خالق بی همتا، همان کنتراستی که در حکمت خداوندی ریشه دارد، همانی که بارها و بارها از کودکی برایمان قصه گفت “یکی بود یکی نبود” و حالا این تویی که این قصه ات را برای دیگری همان گونه آغاز می کنی که یکی بود و یکی نبود.
#آرامستان ها پر است از “حمد و سوره” هایی که بر زبان می رانیم، پر است از حسرت هایی که برای نبودن عزیزی کشیده می شود و به حرمت حکمت خداوند با گفتن “هر چه حکمت اوست” فرو می نشیند.
حالا که بوی عید سبز تر از سبزه هایی که مادر از یکماه پیش سبزشان کرده، به مشام می رسد، انگار دلمان خیلی بیشتر می گیرد از نبودن هایی که به بودنشان عادت داشتیم! دلمان می گیرد برای آنها که خاک را در آغوش دارند و انگار به هر رستی و سبزه ای نزدیکترند!
#پنجشنبه آخر سال دلت برای #مادر یا #مادربزرگت تنگ میشود، برای #پدر یا #پدربزرگت🖤 یا حتی برای #فرزند و #خواهر و #برادرت؟! حق داری دل تنگ باشی!🖤 حق داری دل تنگی ات را با اشکی از چهره فرو بنشانی و خودت را به قدرت وصف نشدنی “رویا” بسپاری و به یاد همه خاطراتت با اویی که امسال عید در کنارت نیست، لبخند بزن.
آخرین #پنجشنبه سال، می گویند این روزها خفتگان ابدی در خاک بوی آرد تفت داده، گلاب و زعفران را حس می کنند و چشم به راه می مانند تا بروی به خانه از جنس خاک و سنگشان...
🌹در آخرین #پنجشنبه سال همه #آرامستان ها به رسم بر پایی سنت دیرینه “پنجشنبه آخر سال” پر میشود از حضور ما زندگان، حضوری توام با ابرهای اسفند ماه و زمستانی که روزهای آخر بودنش را نفس می کشد و بهاری که بی تاب آمدن است.
#پنجشنبه آخر سال، دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی که دوستشان داری و یا خوشحال شد از بی تابی بهاری که می خواهد بار دیگر همه رستنی های سبز رنگش را به تو هدیه کند! مبهوت و سرگردان می مانی از این کنتراست بزرگ معنوی خالق بی همتا، همان کنتراستی که در حکمت خداوندی ریشه دارد، همانی که بارها و بارها از کودکی برایمان قصه گفت “یکی بود یکی نبود” و حالا این تویی که این قصه ات را برای دیگری همان گونه آغاز می کنی که یکی بود و یکی نبود.
#آرامستان ها پر است از “حمد و سوره” هایی که بر زبان می رانیم، پر است از حسرت هایی که برای نبودن عزیزی کشیده می شود و به حرمت حکمت خداوند با گفتن “هر چه حکمت اوست” فرو می نشیند.
حالا که بوی عید سبز تر از سبزه هایی که مادر از یکماه پیش سبزشان کرده، به مشام می رسد، انگار دلمان خیلی بیشتر می گیرد از نبودن هایی که به بودنشان عادت داشتیم! دلمان می گیرد برای آنها که خاک را در آغوش دارند و انگار به هر رستی و سبزه ای نزدیکترند!
#پنجشنبه آخر سال دلت برای #مادر یا #مادربزرگت تنگ میشود، برای #پدر یا #پدربزرگت🖤 یا حتی برای #فرزند و #خواهر و #برادرت؟! حق داری دل تنگ باشی!🖤 حق داری دل تنگی ات را با اشکی از چهره فرو بنشانی و خودت را به قدرت وصف نشدنی “رویا” بسپاری و به یاد همه خاطراتت با اویی که امسال عید در کنارت نیست، لبخند بزن.
آخرین #پنجشنبه سال، می گویند این روزها خفتگان ابدی در خاک بوی آرد تفت داده، گلاب و زعفران را حس می کنند و چشم به راه می مانند تا بروی به خانه از جنس خاک و سنگشان...
#مادر نابینا کنار تخت #پسرش در شفاخانه نشسته بود و #می گریست... #فرشته ی فرود آمد و رو به طرف #مادر گفت: ای #مادر من از جانب #خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از #آرزو های ترا براورده سازد، بگو از #خدا چه می خواهـی؟ #مادر رو به فرشته کرد و گفت: از #خدا می خواهم تا #پسرم را شِفا دهد. #فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ #مادر پاسخ داد: نه! #فرشته گفت: اینک #پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی #بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... #مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی! * سال ها #گذشت و #پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر #موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... #پسر روزی رو به #مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم #چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که #خانمم نمی تواند با تو یکجا #زندگی کند. می خواهم تا #خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا #زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه #پسرم من می روم و در خانه ی #سالمندان با هم سن و سالهایم #زندگی می کنم و راحت خواهم بود... #مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول #گریستن شد. #فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای #مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال #پشیمان شده یی؟ می خواهی او را #نفرین کنی؟ #مادر گفت: نه #پشیمانم و نه #نفرینش می کنم. آخر تو چه می دانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم #رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی #آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که #بینایی چشمانت را از خدا می خواهی، درست است؟ #مادر با اطمینان پاسخ داد نه! #فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ #مادر جواب داد: از خدا می خواهم #عروسم زن خوب باشد و #مادر مهربان باشد و بتواند #پسرم را خوشبخت کند، #آخر من دیگر نیستم تا #مراقب پسرم باشم. #اشک از #چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو #قطره در #چشمان مادر ریخت و #مادر بینا شد... هنگامی که #زن اشک های #فرشته را دید از او پرسید: مگر #فرشته ها هم گریه می کنند؟ #فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که #خدا گریه می کند. #مادر پرسید: مگر #خدا هم گریه می کند؟! #فرشته پاسخ داد: #خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام #مادر در حال گریستن است...