(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور)
#تبلیغات_انجام_میشود
📢 برای ارسال 👇👇
📬 #نظرات، #پیشنهادات
📸 #عکس
📰 #اخبار و #مطالب
با ما در ارتباط باشید:
🆔 @hamed_bazari70
🆔 @sadeghbazari
#مادر نابینا کنار تخت #پسرش در شفاخانه نشسته بود و #می گریست... #فرشته ی فرود آمد و رو به طرف #مادر گفت: ای #مادر من از جانب #خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از #آرزو های ترا براورده سازد، بگو از #خدا چه می خواهـی؟ #مادر رو به فرشته کرد و گفت: از #خدا می خواهم تا #پسرم را شِفا دهد. #فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ #مادر پاسخ داد: نه! #فرشته گفت: اینک #پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی #بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... #مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی! * سال ها #گذشت و #پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر #موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... #پسر روزی رو به #مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم #چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که #خانمم نمی تواند با تو یکجا #زندگی کند. می خواهم تا #خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا #زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه #پسرم من می روم و در خانه ی #سالمندان با هم سن و سالهایم #زندگی می کنم و راحت خواهم بود... #مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول #گریستن شد. #فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای #مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال #پشیمان شده یی؟ می خواهی او را #نفرین کنی؟ #مادر گفت: نه #پشیمانم و نه #نفرینش می کنم. آخر تو چه می دانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم #رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی #آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که #بینایی چشمانت را از خدا می خواهی، درست است؟ #مادر با اطمینان پاسخ داد نه! #فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ #مادر جواب داد: از خدا می خواهم #عروسم زن خوب باشد و #مادر مهربان باشد و بتواند #پسرم را خوشبخت کند، #آخر من دیگر نیستم تا #مراقب پسرم باشم. #اشک از #چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو #قطره در #چشمان مادر ریخت و #مادر بینا شد... هنگامی که #زن اشک های #فرشته را دید از او پرسید: مگر #فرشته ها هم گریه می کنند؟ #فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که #خدا گریه می کند. #مادر پرسید: مگر #خدا هم گریه می کند؟! #فرشته پاسخ داد: #خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام #مادر در حال گریستن است...
یک #روز عصر قبل از شام #پدر متوجه #پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند #تکه چوب بازی میکرد. #پدر روبه او کرد و گفت: #پسرم داری چی درست میکنی؟ #پسر با شیرین زبانی گفت: #دارم برای #تو و #مامان#کاسه های #چوبی درست میکنم که وقتی #پیر شدید در آنها #غذا بخورید!