رمان : عشق با یک نگاه
قسمت : بیست سوم
نویسنده : یلدا قربانزاده
که متاسفانه ای خوشی خیلی هم طول نکشید که....!
شخصی کف زنان وارد صالون شد با دیدن شخصی که وارد شد...
قلبم از ترس استاد شد احساس میکردم که اتفاق بدی می افته
شهزاد : وا وا تبریک باشه.....
همه در تعجب بودن سیاوش از خشم زیاد کنترول نمیشد
سیاوش : تو اینجه چی میکنی
شهزاد : آقا سیاوش ! پس بخاطر همی آدم مه را رد کردی سمایم
مه که از ترس سخن به لبم نمیرسید
سیاوش با شنیدن اسم مه از زبان شهزاد مثلا یک ببر شده حمله کرد طرف شهزاد و مشتی محکمی زد به صورتش
سیاوش : تو بیشرف کی هستی که اسم خانم مرا به زبان کثیفت میاری گپ بزن
بعد سمیر هم حمله کرد به طرف شهزاد و درگیری شد مه از ترس دیوانه میشدم
مه : پدرجان خواهش میکنم یک کاری کنین
پدرم و چند نفری دگر هم عاجل او سه نفر را از هم جدا کردن
مه : تو کی هستی ها آدم بیشرم چی میخواهی ای کار ها چی معنی میته
جلو اشک هایمه گرفته نمیتانستم
شهزاد : یعنی هیچ نفهمیدی که مه چی میخوایم ها
سیاوش : یا از اینجه برو یا خودم از بین میبرمت آدم بیشرف
سمیر : تو هیچ آدم نمیشی هاا یا خودم آدمت کنم
شهزاد : هه مه سما را میخوایم
دیدم که سیاوش باز خونش به جوش آمد که مه دستشه گرفتم و کنترولش کردم
سمیر را هم پدرم محکم گرفته بود
مه : سیاوش خواهش میکنم چی میشه آرام باش او دیوانه است نمیخوایم که تو را چیزی شوه
سیاوش : سمایم درست است گریه نکو خواهش میکنم بیبین مه پیشت هستم آرام باش
شهزاد : هههه پس از سیاوشت محافظ میکنی
مه : تو کی هستی که از مه حساب میپرسی هاا ! بلی، سیاوش چون تو عاشق نی بلکه یک هوس باز بیشرف هستی مه سیاوش را دوست دارم و سیاوش هم مه را
شهزاد :.....پس ایقسم
پدرم : تو دیگر از حدت خود گذشتی شهزاد بخاطر که برادرزاده ام بودی چیزی نگفتمت دیگر از حد خود گذشتی از اینجه گمشو اگر نی خودم میفهمم همراهت چیکنم
شهزاد : کاکاجان مه احترام شما را دارم اما شما چرا ایقسم میکنین ها مرا مجبور به چی کار ها میکنید دگر راه برم نماندین....
شهزاد کاری عجیبی کرد....!
دیدم که شهزاد اصلحه را از پشت خود بیرون کرد و به سمت سیاوش گرفت که مصادف بود با چیغ زدن مه و همه
مه : چی میکنی دیوانه شدی اصلحه را پایین کو ؟
سیاوش مرا در عقب خود پنهان کرد
سیاوش : چی میخواهی بکنی بیشرف فکر کردی مه از تو و ای اصلحه تو میترسم
شهزاد : اگر سما از مه نشد اجازه نمیتم که از تو هم شوه آقا سیاوش
خیلی میترسیدم که سیاوش را چیزی نشه اشک هایم مثل باران سرازیر میشد
مه : نی ایکاره نکو شهزاد خواهش میکنم
سیاوش: سمایم به ای آدم پست خواهش نکو
شهزاد : خیلی دیر شده
چشم هایش مثل کاثه خون شده بود تا میخواست که شلیک کنه......که....
خود را جلو سیاوش انداختم که......
حس سوزش در قسمت شکمم حسکردم
سیاوش : سما سمااااااا چی کردی
شهزاد: نی لعنتی
سمیر زود اصلحه را از پیش شهزاد گرفت و او را با مشت محکم به زمین زد
سحر : سمایم خدایا....
ساناز : چی کردی شهزاد لعنتی خواهرم .......!
مه که احساس خوبی نداشتم
و سردم میشد سوزش زخم هم بیشتر و بیشتر میشد روی زمین اوفتادم.......
مه : س..یاو....ش...م
سیاوش گریه میکرد چشم هایش مثل کاسه خون شده بود
سیاوش : جان سیاوش نفس سیاوش به مه بیبین تو را چیزی نمیشه اجازه نمیتم
جمیله : دخترم نازم جان مادرش یک کاری کنین
کم کم از حال میرفتم
( حالا از زبان خود سیاوش )
سمایم غرق در خون بود چرا ایقسم شد لعنتی میکشمت آدم بیشرف
زود واسکت جیگری که قرار بود شاید خوشی هایما باشه را از تنم بیرونکردم و روی زخم سمایم گذاشتم تا بیشتر خون ریزی نکنه
مه : سمایم حالی میبرمت شفاخانه چشم هایته بسته نکو خواهش میکنم
دیدم سمایم از حال رفت و چشم های زیبایش که برم دنیا را داده بود بسته شد
نخیر سمایم......
سما را در آغوش خود گرفتم و عاجل او را در موتر گذاشتم جمیله مادر و ساناز هم در موتر سوار شدن مه خیلی میترسیدم که عزیز مه از دست بتم قلبم درد داشت گلونم بغض شدیدی گرفته کاش مه بجای سمایم زخمی میشدم کاش او را چیزی نمیشد مه نتانستم از دلبرم محافظت کنم اشک هایم جاری میشد از چشمهایم، فقط با خود تکرار میکردم اجازه نمیتم اجازه نمیتم از آینه عقب به سمایم نگاه میکردم که بیهوش بود مثل این که به خواب ناز رفته باشه، خون خیلی زیادی ضایع کرده بود خدایا خواهش میکنم.....
حالی میرسیم.....
جمیله مادر که از شدت گریه زیاد کاملا بیحال شده بود
ساناز فریاد میزد : یازنه خواهش میکنم بیشتر سرعت بیگیرررر
@kahkashan_dastan