رمان : عشق با یک نگاه
قسمت : بیست دوم
نویسنده : یلدا قربانزاده
مهمان ها در حال آمدند بودند و مه هم با این که به عشقم میرسیدم اما دلم کمی نارام بود فکر میکردم که اتفاقی بدی می افته اما کوشش میکردم که ای افکار احمقانه را از فکرم دور کنم
نشسته بودم که عمه جانم داخل اوتاق شد تا مه را دید صدقه و قربانم رفت مه هم زیاد دلتنگش بودم کنارم نشست و با هم در قصه مصروف شدیم .
( حالا از زبان سیاوش )
بلاخره رسیدیم به خانه همهگی رفتیم داخل و با همگی احوالپرسی کردیم با جمیله مادر و احمد پدرجان،
چشم هایم دلبر لجبازمه میپالید اما فکر کنم که در اوتاق اش بود خوب رفتیم در اوتاق که مرد ها بودن دیدم اسد هم آمد
اسد : اوو لالاجانم تبریک باشه
سیاوش : بسیار تشکر بیدرم
اسد : انشاالله خوشبخت شوین
سیاوش : سلامت باشی اسد جان انشالله عروسی تو را هم بیبینیم
اسد : ههههه انشالله ولا تا جای که فکر میکنم مه مجرد پیر میشم
سیاوش : هههههه خدامهربان است
اسد : بدون شک خوب دگر باز هم تبریک باشه سیاوش جان مه دگر باید برم بیدرم کمی قبل ریس تماس گرفت بود گفت که یکبار باید بیایی میفهمی که زیاد عصاب خراب است فقط خود را عاجل به تو رساندم تا از نزدیک تبریکی بتم لالایم
سیاوش : ههههه ها میفهمم بیدرم درست است بسیار تشکر میکنم از ای که آمدی
اسد : خواهش میکنم لالایم در ای چی گپ است پس خدانگهدار
سیاوش : خدانگهدار .
.
.
و نکاح هم بسته شد ما هم چون همگی از خود بود ما هم رفتیم طرف صالون خانم هاا
تا جای که دیدم او آدم احمق که اسمش شهزاد بود نامده بود البته به خوبی خودش بود که نیایه
اگر نی از پیش مه سالم بیرون نمیشد
نشستم و بیقرار بودم که چه وقت دلبرم را میبینم
وبالاخره بعد چند دقیقه سمایم آمد آه که مثل ماه های که در تاریکی شب با زیبای و روشنی خود تمام آسمان تاریک را درخشان میکند
همینطور سمایم هم زیباتر از آن ماه تمام دنیای مرا درخشان کرد
همانطور از زینه ها پایین آمد وقتی که مرا دید از شرم نگاهی خود را پایین کرد و لبخندی زیبای که بر لب داشت مرا بیشتر خوشحال می کرد .
( حالا از زبان سما )
کار های نکاح هم تمام شد ...
همراه عمه جانم نشسته بودم و قصه میکردم که دیدم حورا و یوسف طفل های عمه جانم آمدند خیلی دلتنگ شان شده بودم گونه هایشان را بوسیدم و اونا هم آمدن پهلویم نشستن و با زبان کوچک و شیرین شان میگفتند که خیلی زیبا شدی .
و البته به عمه جانم درباره سیاوش گفتم او هم خیلی خوشحال شد و برای ما آرزوی خوشبختی کرد
همی قسم قصه میکردیم که سانازم وارد اوتاق شد
ساناز : اوه چقدر زود مرا فراموش کردین خوب گرم گرفتین
عمه (هوا ) : ههههه بیا سانازم چرا بخیلی میکنی
مه : هههه
ساناز : بلی ها عمه جانم مه که میایم پیش شما اما اول باید عروس خانم را پایین ببرم چون یازنه جان انقدر چشم هایش سما را میپالید که اگر شرم نمیبود هتمن میگفت سما را صدا بزنین هههههه
هوا : هههههه ای وای
مه : ساناز عصابمه خراب نکو چرا هیچ زبانته کنترول نمیتانی
ساناز : ههههه نوچ
بعد دیدیم که بهارجان هم آمد
بهار : وای سلام به ینگه زیبایم ماشالله خیلی ناز شدی
مه : سلام به بهار نازم نام خدا تو هم مثل ماه شدی
بهار : تشکر ینگه جانم چی میکنین بیاین پایین بریم
ساناز : هاا بهار جان مه هم میگفتم که بیا پایین بریم
مه : پس درست است سانازم، بهارم، عمه جانم بریم
بلاخره هر سه ما پایین رفتیم که سیاوش را دیدم.....
چقدر جذاب شده بود با او اندام ورزشی که داشت بیشتر جذاب معلوم میشد و با او لباسی که هم سیت لباس مه بود و چهار چشمه به مه خیره شده بود مه چشم هایمه پایین کردم و نزدیکش شدم
که صورت خود را نزدیک کرد و گفت
سیاوش : خیلی زیبا شدی ماه مه زیاد دوستت دارم خانمم
از ای که خانمم گفت احساس شادی کردم، و کلمه دوستت دارم واقعن دگر بس بود باید مه هم ای کلمه را میگفتم
مه : چ...ی...چیز..اس مه...!
سیاوش : هههه چی نفسم ؟
مه : مه هم دو....دوستت دارم
یکباره دیدم چشم هایش برق زد و لبخند لبش بیشتر شد
سیاوش : تو چی...گفتی... یکبار دگر هم بگو
مه : حرف خوب یکبار گفته میشه
سیاوش : طیاره تیر شد خواهش میکنم
اوفف مجبور شدم دوباره بگویم
مه : دوستت دارم سیاوش عبوسم
سیاوش : هههه حالی اگه بمیرم هم غمی ندارم
با کلمه مرگ عصابم خراب شد
مه : بار آخرت باشه که از مرگ حرف میزنی اگرنی همینجه جذایته میتم
سیاوش : ههه ای وای عشق مه قهرش آمد درست است دگر ای کلمه را به زبان نمیارم
مه : خوب است
دیدم که دستمه گرفت، دست های گرمش کاملا دست های کوچک مرا پوشانده بود خیلی محکم گرفته بود که اگر هرچقدر کوشش هم میکردم رها نمیشد
@kahkashan_dastan