View in Telegram
کهکشان🪐داستان
رمان : عشق با یک‌ نگاه قسمت : بیست دوم نویسنده : یلدا قربانزاده مهمان ها در حال آمدند بودند و مه هم با این که به عشقم می‌رسیدم اما دلم کمی نارام بود فکر میکردم که اتفاقی بدی می افته اما کوشش میکردم که ای افکار احمقانه را از فکرم دور کنم نشسته بودم که…
بعد چله ها را هم در دست همدیگر کردیم و همه کف زدند
دیدم سحرم هم آمده خیلی خوشحال شدم سحرم را در آغوش گرفتم
سحر : آه دوست عزیز مه انشالله همیشه همی قسم خوشحال باشی
مه : جانم بسیار تشکر زیاد خوش شدم که آمدی
سحر : البته که میایم مگر می‌شد بهترین دوست را در بهترین روزش تنها بانم
مه : سحر خودم هستی 🥹
سحر : باز هم تبریک باشه سمایم یازنه جان
مه : تشکر جانم
سیاوش : بسیار تشکر
بهارم هم آمد پیشم و خیلی خوشحال بود البته دیگر نامزدی برادرش است، البته چیزی که مه را به تعجب آورده بود نگاهای سمیر لالایم به بهار بود که خیلی زیبا نگاه میکرد و بعد دوباره نگاهش را پایین میکرد البته بهار هم نگاهای میکرد خوب دگر......بعدن خواهد فهمیدم ههه .

حس خیلی خوبی کنار سیاوش داشتم که
متاسفانه ای خوشی خیلی هم طول نکشید که....!

@kahkashan_dastan
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily