رمان : عشق با یک نگاه
قسمت : بیست یکم
نویسنده : یلدا قربانزاده
( حالا از زبان خود سیاوش )
وقت های شام بود همگی ما در صالون بودیم که به مادرجانم زنگ آمد نفهمیدم کی است مادرم هم همچنان همراهش حرف میزد و از آمادگی میگفتند که قلب مه بیشتر به تپیدن شروع میکرد و مادرجانم بلاخره خداحافظي کرد و موبایل را قطع کرد
عبدلحمید : چی شده آمنه جان کی بود ؟
آمنه : ولا یک خبر خوش دارم به بچیم سیاوش
مه : مادر جان چی شده نی که...
شهریار : مادرم بگو که حالی قلبش در دهنش میایه
آمنه : دختر ما سماجان قبول کرده و قرار است آمادگی های شیرنی خوری را بیگیریم
مه : چیییییییی راست میگی مادر......!
آمنه : بچیم چرا چیغ میزنی آرام باش بلی جمیله خانم زنگ زد و برم گفت
مه : وای خدایا شکرت.... بلاخره دعا هایم مستجاب شد
بهار : هورااااا
با سرعت رفتم طرف اوتاقم هی در اوتاق با خود قدم میزدم زیاد خوشحال بودم که به دلبرم میرسم،
عشق حسی زیبای است عشق پاک است هوس را بر حریم پاک و مقدس عشق راهی نیست
سما با قلب مهربانی و شرم که داشت و لجبازی که میکرد مرا بیشتر عاشق خود میساخت .
****
بلاخره روز نامزدی یا همان شیرنی خوری فراه رسید مادر جانم همه فامیل های نزدیک ما را دعوت کرده و همچنان خالیم شان را، با این که میفهمیدم نمی آیند چون از مه زیاد خفه هستند خوب دگر عشق مگر به جبر هم میشود....البته که نه، مه هم اسد لالایم را دعوت کردم او هم گفت از راه پوهننون خود را هتمن میرساند .
شهریار : داماد جان بیا که بریم سلمانی که ناوقت میشه
مه : درست است اینه آمدم
با هم رفتیم سلمانی و بعد احمام کردم لباس هایمه پوشیدم پیراهن تنبان سفید با واسکت جیگری مخمل که با لباس سمایم هم سیت است وای که خدا میداند سمایم با او لباس جیگری چقدر ماه معلوم میشود
عطر را هم زدم و کاملا آمده شده بودم بهترین روز زندهگیم بود .
پایین رفتم دیدم همه آماده هستند
سیاوش : وای وای سلطان زیبایم مادر جانم
آمنه : هههه توبه ماشالله به بچه جزابم نام خدا نظر نشی
سیاوش : جانم مادر قندم بسیار تشکر
شهریار : وای مادر جان بانش باز ینگه جان برش اسپند دود کنه هههه
بهار : راست میگه مادر جان نمیبینین که چشم هایش برق میزنه
وای که در خجالت غرقم کردند
سیاوش : هههه آفرین نوبت شما هم میرسه تشویش نکنین
شهریار : انشالله که برسه
پدرم : حله دگر بریم بچیم عروسم را منتظر نمانیم که ناوقت میشه
سیاوش : بریم پدر جان
( حالا از زبان سما )
آرایشم تمام شده بود و از آرایشگاه خانه آمده بودم در اوتاقم بودم رفتم نزدیک آینه واقعن خودم از دیدن خودم کاملا تعجب کردم با ای که آرایش ظریفی کرده بود و همچنان ساده زیباتر شده بودم لباس هایم هم به رنگ جیگری مخمل بود و همچنان تاج هم داشت که خیلی برم میامد لبخندی به لبانم نشست فکرش را هم نمیکردم که روزی عاشق کسی شوم که از او فرار میکردم عجیب است و همچنان زیبا است این عشق
دل از آینه کندم و رفتم در گوشه تخت نشستم
منتظر بودم که سانازم آمد
ساناز : وای به خواهر مقبول نام خدا زیبا بودی زیباتر شدی
مه : تشکر سانازم نامخدا تو هم خیلی زیبا شدی
ساناز : تشکر نفسم
دیدم مادرم هم آمد کنارم
جمیله : های ماشالله به دخترهای مقبولم حالی نظر خواهد شدین حله ساناز، جان مادر زود اسپند را بیار که خواهرت را اسپند کنیم ماشالله خیلی ماه شده
خیلی میشرمیدم خواستم خود را نجات بتم که......یک فکر به سرم زد
😜مه : قربانت مادر نازمه وای که پدرجانم خانم خود را بیبینه چی خواهد شد
ساناز : هاا ولا هتمن ضعف میکنه که انقدر خانم زیبا داره
جمیله : وای دخترا از دست شما از آمدن پشیمانم کردین مه میرم بعدن پیش تان میآیم
مه : هههه فرار کرد
ساناز : هههههه هاا
@kahkashan_dastan