به احترام
#مولانا #باغ_سبز_عشق ۸
مولانا و جهان دیروز:
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سرحلقهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجّادهنشینِ باوقاری بودم
بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی
مولانا جلالالدین در اوایل قرن هفتم در بلخ متولد شد و کودکیِ او همزمان شد با حملهٔ مغول به ایران از دروازهٔ خراسان و این نوجوانِ خراسانی پس از سفری طولانی از شرق ایرانِ بزرگ تا عربستان و سوریه و اقامتی در حلب و دمشق به قونیه رفت و در آنجا تا روز رحلت ماندگار شد. مولانا در خانوادهای اهل فضل و علم متولد شد. پدرش بهاالدین ولد، لقب "سلطانالعلما" را یدک میکشید و در بلخ مریدان فراوان داشت. مولانا پس از درگذشت پدرش دنبالهٔ کار پدر را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. انبانِ مولانا از کلام و فقه و فلسفهٔ اسلامیِ آن روزگار پر بود. او هم مدرّس مدرسه بود و هم پیرِ خانقاه و مرید فراوان داشت. در آن روزگار در جغرافیای جهان اسلام هزاران مدرّس و پیر بودند که نام مهمترینِ آنها امروز فقط در گوشههای کتابهای خطی قدیم یافت میشود و اثری از آنها نمانده است. چه چیزی باعث شد که هشت قرن پس از مولانا ما و شما از او گفتگو کنیم؟
#شمس_تبریزی . و اما چگونه؟
شمس اجازه نداد که گوهرِ مولانا در مدرسه و خانقاه ضایع شود.
شمس در مقالات میگوید:
مرا فرستادهاند
که آن بندهٔ نازنینِ ما
میان قومِ ناهموار گرفتار است،
دریغ است که او را به زیان برند.
شاگردان و مریدانِ مولانا و فضای قونیه در جهان دیروز مولانا را ضایع میکرد. آن قوم، قومِ ناهمواری بود، تقریباً مثل همهٔ جمعیتها در همهٔ تاریخها و همهٔ جغرافیاها. این است که
#اویس_قرنی میگوید: "السلامة فی الوحدة: سلامت در تنهایی است."
در کلام، مولانا پیروِ جهانبینی "اشاعره" است و اگر
شمس نبود، شاید امروز در بهترین حالت، مولانا در نزد ما یکی از صدها متکلم اشعریِ تاریخ میبود و قطعاً در مقامی فروتر از
#هجویری و
#قشیری و
#غزالی و
#فخر_رازی و امثالهم قرار داشت. اما
شمس کارِ خودش را کرد. مولانا را از دستِ قوم ناهموار نجات داد و نگذاشت او را به زیان برند. مولانا همهٔ عمر را به لحاظ روحی در میان دو قطب مدرسه و خانقاه در نوسان بود.
شمس در قدم اول خواست مولانا را از سرگردانی میان مدرسه و خانقاه نجات دهد و از این رو بود که
شمس میگفت: "اول از اینها همه بیزار میباید شد" زیرا "این علمها را به اندرون هیچ تعلقی نیست."
#افلاکی در "مناقبالعارفین" میگوید: چندان که حضرتِ مولانا به صحبتِ
شمسالدین
تبریزی وصول یافت و مصاحبت نمود، ترکِ تدریس و تذکیر کرده و اصلاً به وعظ شروع نکرد. همینجاست که مولانا میگوید:
تا در دلِ من عشقِ تو افروخته شد
جز عشقِ تو هرچه داشتم سوخته شد
عقل و سَبَق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل و دوبیتی آموخته شد
مولانای جهان دیروز را باید در دو بخش دید: مولانای قبل از سیوهشت سالگی و مولانای بعد از آن. مولانای قبل از سیوهشت سالگی مولانای متکلمِ باسوادِ مریدپرور است که آنچیزی که مردمِ آن روزگار میخواستند را میگفت. اما مولانای پس از سیوهشت سالگی (=پس از دیدار با
شمس) مولانای عاشق و عارف و دلسوخته است که به مردم میگفت آن چیزی که میخواهید بیارزش و کهنه است، سراغِ جهانِ نو و با ارزش را از من بگیرید. همین مولانا بود که میگفت:
نوبتِ کهنهفروشان درگذشت
نو فروشانیم و این بازارِ ماست
یا میگقت:
هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وا رَهَد از حد جهان، بی حد و اندازه شود
مولانای قبل از سیوهشت سالگی اگرچه عالم و متکلمِ بزرگی بود، اما حد و اندازهای داشت و مولانای پس از دیدارِ
شمس، بی حد و اندازه شد. تقریباً کلیهٔ آثاری که از مولانا در دست داریم ( دیوان
شمس، مثنوی معنوی، فیهمافیه و مکتوبات) حاصل بخش دوم عمر مولاناست که از قضا کمتر از سیوهشت سال است، تنها اثری که رنگ و هوای دورهٔ اول زندگی او را دارد، "مجالس سبعه" است.
شمس مولانا را طلب کرد و مولانا لبیک گفت،
شمس آب بود و مولانا تشنه، هم
شمس جویای مولانا بود و هم مولانا جویای
شمس:
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان
تصور میکنم یکی از مهمترین پیامهای مولانا در جهان دیروز، توانستن است. مولانا خواست و از چنگالِ قومِ ناهموار نجات یافت، و تا دمِ رفتن، همگان را به بلندیِ همت دعوت میکرد:
دلا خیمهٔ خود بر این آسمان زن
مگو که نتانم، بلی میتوانی
#جویا_معروفی@jooyamaroofi1