در تَهی میانِ دو زمستان
از آن پارْ برفِ زارِ گریان، تا این آخرینْ برف ریزان
در کوره راه پرمشقت و در سیرِ فرسایشِ زمان، خوش گرفتند قوّت و جان
در کولۀ پشت بنهادند هم عزّت، هم غیرت، هم توان
از آخرین دیدار قبل از احضار که بوسیدمشان
تا واپسین بار، در کوتَهْ ملاقات که بوئیدمشان
هربار که با فواصلی دور دور میدیدمشان
داشتند از تحوّل و تغیّر با خود نشان
هم در گفتار و رفتارشان
هم در سکوت و نجوایشان
هم در ایما و در اشارات شان
نظاره میکردم مردی تدریجی را در جوهرشان، در صورتشان
در فاصله اولین دوریِ طولانی، از پس زروَرقی قهوهای تصویر میکردم قامت و رخسارهشان
امّا آخرین بار در پس زمینۀ شوق انگیز آبی، در آغوش میکشیدمشان
لذّتی داشت وصف ناشدنی، گذر از مسیرِ قهوهای غم گنان به آبیِ عشق نشان
بذر مسرّتی کاشت در پَرچین دل، نقطه چینِ روندِ پر رمز و رازشان
بهمن ۸۰
زندان ۵۹
سروده «گل وحشیِ دشتِ بیسایبان»، شهید «هدی صابر»
منبع: سایت «در فیروزه ای»
🆔 @hodasaberr