#پارت_576نه خوابم میبرد و نه ارسلان اجازه میداد برم تو اتاق پیشش..... چیزی که این مدت اخیر وحشتش رو داشتم برام پیش اومده بود....اگه تونستن تا این حد بهم نزدیک بشن و روم اسلحه بلند کنن پس دفعه های بعدی قادر به انجام همچین کاری هستن... اون بهم هشدار داده بود.... گفته بود زندگی رو واسم جهنم میکنه.... دستمو روی پیشونیم گذاشتم و کمرمو به عقب تکیه دادم...وقتی اون صحنه یادم میومد تنم از ترس می لرزید... چه تضمینی هست این اتفاق دوباره نیفته!... صدای نارگل رو که شنیدم چشمامو باز کردم....بالای سرم ایستاده بود درحالی که یه لیوان نوشیدنی توی دستش بود ... خیلی آروم گفت:
-بفرمایید خانم....
تشکر کردمو نوشیدنی خنک و خوش طعمی که خودمم نمیدونستم چی هست رو جرعه جرعه خوردم و بعد گفتم:
-ممنون..... جواب تشکرم رو داد و نگران پرسید: -حالا آقا خوب ....
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم: -خودمم نمیدونم....
چند ثانیه از گفتن این جمله نگذشته بود که اژدرخان به همراه دکتر درحالی که خیلی آروم باهم گپ میزدن از پله ها پایین اومدن... فورا بلند شدمو رفتم سمتشون و پرسیدم:
-حالش چطوره !؟؟ خوبه !؟ میتونم برم پیشش! اژدرخان رو به دکتر گفت:
-شانار خانم هستن....همسر ارسلان! ایشونم دکتر خلعتبری هستن...
با تحسین نگاهم کرد و بعد گفت:
-حال همسرت خوبه نگران نباش....زخمش عمیق نیست....گلوله رو هم درآوردیم....با استراحت و مراعات همچی درست میشه ..... آهسته لب زدم"ممنون" و بعد هم پله هارو بالا رفتمو خودمو به اتاق رسوندم.... درو کنار زدم و رفتم داخل...دراز کشیده بود روی صندلی راحتی و چشماشو بسته بود.... با قدمهای آروم به سمتش رفتم.... بوی سیگار میومد که تا چند دقیقه پیش مثل همیشه درحال سیگار کشیدن بود.... بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت:
-هنوز بیداری!؟
مثل خودش آروم جواب دادم:
-آره....
-برو بخواب....
خوابم نمیومد و این حاصل تلفیق چند احساس و هزارو یه جور فکری بود که قادر نبودم از خودم دور نگهشون دارم....بیشتر بهش نزدیک شدم و گفتم:
-خوابم نمیاد......تو خوبی!؟
سرش رو یکم جا به جا کرد و گفت:
-آره الان بهترم.....
وقتی دید بدون هیچ حرفی دارم نگاهش میکنم انگار که سنگینی نگاه هامو حس کرده باشه ،چشماشو باز کرد و با اشاره به کنار خودش گفت:
-میخوای بیایی اینجا......!؟
-نمیخوای بخوابی.....!؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه.....تا وقتی ابراهیم نیاد خوابم نمیبره...... رفتم جلو و کنارش دراز کشیدمو یه جورایی خودمو نزدیکش جا دادم....سرمو گذاشتم رو شونه اش که گفت:
-فکر نکن چون همچین غلطی کردن بازممیتونن اینکارو بکنن....اولین اشتباه کسی که بخواد به من و اطرافیان من آسیب برسونه میشه آخرین اشتباهش......
کنجکاو گفتم:
-ابراهیم و یوسف رو فرستادی دنبال کی ؟! -نیازی نیست به این چیزا فکر کنی.....
میدونستم گفتن این حرف به این خاطر که نمیخواد من دچار ترس و وحشت بشم با این حال متعجب گفتم:
-اون تیر قرار بود بخوره تو سینه ی من....چطور میتونم بهش فکر نکنم!؟؟؟؟
از درد یه نفس عمیق کشید.....چشماش رو هم فشار داد..... ظاهرا درد سنگینی رو داشت تحمل میکرد..... آهسته پرسیدم:
-خیلی درد داری!؟
نمیدونم راست میگفت یا دروغ اما درحال جواب گفت:
-نه....مسکن زدم خوبم....فقط پلکهام هی سنگین میشن.....نمیخوام بخوابم......
-بزار من برم ....تو بخواب......
خواستم بلند بشم که نگه ام داشت و گفت:
-نه بمون پیشم .....تو خودت مسکنی......بهتر از صدتا مسکن حتی......
پلکهاش سنگین شد و صداش خسته و پژمرده و بعدهم در کمتر از ثانیه مسکنش تاثیر خودش رو گذاشت و خوابش گرفت.....
@harimezendgi👩❤️👨🦋