#پارت_575
ترس همچنان تو وجودم بود...احساس ناامنی و پریشونی میکردم...بدتر از همه اینکه ارسلان اجازه نمیداد کسی نزدیک بشه و دستش هم بی امون خون ازش سرازیر میشد....! نمیخواست بره بیمارستان که سوال و جواب پس بده و ظاهرا سپرده بود تا یه دکتر ییاد خونه.... اون بخاطر من تیر خورده بود و برای اینکه من آسیب نبینم خودش رو سپر تنم کرده بود.... دلم نمیخواست برم پیشش...باید میدیدمش....قدم زنان و آشفته رفتم سمت در اتاق...فوزیه با ظرف ودستمالهای خونی اومد بیرون و درو بست... نگاه پر نفرتی بهم انداخت ..از اون نگاه ها که بهم میگفت مقصر تیر خوردن و آسیب دیدن ارسلان منم... یه چند قدم از در دور شد..آهسته قرم برمیداشت زیر جلکی نگاهم میکرد که ببینه من میخوام چیکار کنم... خواستم برم سمت در که فورا چرخید سمتم و گفت: -آقا نمیخوان کسی رو ببینن.... حرصم گرفت از این حرف....حتی اینم واسه من امرونهی میکرد...اخم کردمو گفتم: -من هرکسی نیستم....زنشم.... اینو گفتم و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از این زن پر غرور که فکر میکرد مالک ارسلان هست نموندم رفتم داخل.... داشت با اژدر حرف میزد و پشت سرهم سیگار میشکید....متوجه من که شدن دیگه حرفی نزدن..... اژدرخان از روی صندلی بلند شد و گفت: -میرم و دکتر که اومد باهاش میام.... اومد و از کنارم گذشت و رفت بیرون.... با قدمهایی آروم رفتم سمت ارسلان ...رو به روش ایستادم و به کسی که خودش رو سپرم کرده بود تا آسیبی نبینم خیره شدم.... سیگار دیگه ای روشن کرد و مابین دو انگشتش گرفتش.....انگار اینجوری میخواست خودش رو آروم بکنه.... پیرهن سفیدش کاملا خونی شده بود.....رو به روش نشستم و اینبار دستشو نگاه کردم و بعد از یه سکوت طولانی گفتم: -از طرف اون شیخ اومده بودن !؟؟ چیزی نگفت......دوست داشتم حرف بزنه....جوابمو بده.... اما انگار اون این قصد رو نداشت.... دوباره گفتم: -من میدونستم اونا اگه بدونن من اینجام میان سراغم....برای....برای همین ازت خواسته بودم با نهال راه بیای... بازم حرفی نزد و چیزی نگفت....انگار ترجیح میداد به جای هر حرف و سوالو جوابی فقط سیگار بکشه... حتی از درد هم نمی نالید و توجهی به خونی که از دستش جاری میشد نداشت.... چند دقیقه بعد ابراهیم با گرفتن اذن ورود ، اومد داخل....ارسلان خاکستر سیگارشو تکوند و گفت: -ابراهیم.... -جانم آقا -همین حال میری سراغش و برام پیداش میکنی... نفهمیدم مخاطبش کیه...شاید همونی که به طرفم شلیک کرده بود شایدم نهال.... ابراهیم مطیع و اطاعت گر گفت: -چشم آقا....میارمش خدمتتون....امر دیگه ای ندارین!؟ -نه برو.... اه لعنت به من که یه درصد حواسمو جمع نکردم...که اگه اینکارو کرده بودم لااقل میفهمیدم یه نفر داره پشت سرم میاد.... ذهنم اونقدر درگیر خانواده ی دایی اللخصوص روزبه ودختری جوونی که همراهیش میکرد بود که اصلا به این شک نکردم که یه نفر داره تعقیبم میکنه.... وقتی دیدم اصلا حرفی نمیزنه رفتم سمتش و گفتم: -من...من نمیخواستم اینطور بشه ارسلان ...من ترسیده بودم... بالاخره دهن باز کرد و حرف زد: -تقصیر تو نبود....کسی هم که باعث و بانی اینکار بوده دیر یا زود...الان یا بعدا جواب کارشو میبینه...... چون اون روز چندین مرتبه بهم زنگ زده بود فهمیدم حتما یه چیزی هست .... انگار شک کرده بود....به اینکه قرار بود یه اتفاقی بیفته..... نفس عمیقی کشیدمو گفتم: -خیلی درد داری!؟ جواب نداد.....نتونستم ساکت بمونم...چشم دوختم به زخمش و گفتم: -نمیخوای بری بیمارستان!؟ خون زیادی ازت رفته.... سرشو به عقب تکیه داد...حاضر بود درد بکشه اما خم به ابرو نیاره....توهمون حالت نگاهی به زخم دستش انداخت و گفت: -نه...حوصله دردسرای بعدش رو ندارم..... -آخه خون زیادی داره ازت میره.... -الان دکتر میاد...تو برو بیرون..... -میخوام پیشت باشم.... سرس تکون داد و با نگاه به دست غرق خونش گفت: -نه ...تو برو بیرون..... همون لحظه اژدر به همراه دکتر اومدن داخل....ارسلان اجازه نداد تو اتاق پیشش بمونم شاید چون نمیخواست زخم دستش رو ببینم....منم خیلی لجاجت به خرج ندادم و با اینکه دلم میخواست پیشش باشم اما رفتم بیرون.....
@harimezendgi👩❤️👨🦋