در مرکزِ همیشگیِ انفجار

Channel
Logo of the Telegram channel در مرکزِ همیشگیِ انفجار
@hallofshitsPromote
1.47K
subscribers
آه آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار می‌زید و ساده و خاموش می‌ماند؟ ـــ محمد مختاری @Mahmoodi_hossein https://t.center/HidenChat_Bot?start=1869913641
[~] و چیزی حوالی‌ی چارده‌سالم بود که در روزنامه‌ها برخوردم به شعری از مردی به نام نیما یوشیج: «خواب در چشم ترم می‌شکند...» ندانستم یعنی چه ولی جذبم کرد و، هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر جذب می‌شدم. بعدها بود که نیماشناس شدم: چیزها یاد گرفتم از شعر او که هنوز هم ندیده‌ام در سخن کسی. دیرترها، اما، شراره‌هایی از آن «چیزها» در نامه‌های خودش دیدم: چه نامه‌های متینی، به‌به! پس آنک به خود گفتم و اینک به تو می‌گویم که در ایران نوین هیچ 'کبیر'ی نیامده در هیچ زمینه‌ی فرهنگی الا نیما. و من از بس که دوستش داشتم آن ایام، شبی به خوابش دیدم. قهوه‌خانه‌ام برد و چای داد. اما غمگین بود و پکر. خدا بیامرزد.

ـــ بیژن الهی، از «ترجمه از زبان عالم و آدم» [۱۳۶۳]، در نوشته‌ی در باب ترجمه، این شماره با تأخیر، شماره‌ی ۶، ص ۵۵.
[این مطلب را آقای شـیرازیان در اختیارم گذاشت. ازشان ممنونم.]
هنگام که گریه می‌دهد ساز

هنگام که گریه می‌دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت...
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می‌زند مشت...

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه‌زن و عشوه‌ساز داده
دارم به بهانه‌های مأنوس
تصویری از او به‌بر گشاده.

لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است. هر چه تنهاست.
مردی در راه می زند نی
وآواش فسرده برمی‌آید.
تنهای دیگر منم که چشمم
طوفان سرشک می‌گشاید.

هنگام که گریه می‌دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت.
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می‌زند مشت.
[۱۳۲۷]

ـــ نیما یوشیج، مجموعه اشعار فارسی، نشر نگاه، ۱۳۸۸، ص ۶۷۹-۸۰.
«واقعاً نمی‌دانم خودم هستم. من همه‌ی نویسنده‌هایی‌ام که آثارشان را خواندم، تمام آنان که دیدم، همه‌ی زنانی که دوست داشتم، شهرهایی که سیاحت کردم، همه‌ی اجدادم... شاید دوست دارم پدرم باشم، آن‌که بسیار نوشت امّا فروتنانه منتشر نکرد. هیچ چیز، حتی یک صفحه دوست من. همان که گفتم، من یقینی ندارم و هیچ نمی‌دانم. حتی از وقت مرگ خود نیز بی‌خبرم.»

ـــ خورخه لوئیس بورخس، آمده در اپیگرافِ کتابِ کتاب من و دیگری، احمد اخوت، نشر جهان کتاب.
Forwarded from محاکات
بِبَریدم در یک کِشتی،
در یک کُهن‌آرامْ کِشتی،
در سینه‌یِ آن، یا اگر می‌خواهید، در کفِ موج،
و گُم کُنیدَم، در دور، در دور.

در یراق زمینه‌ای کُهَن.
در مخملِ فریبنده‌یِ برف.
در نَفَسِ چند سگِ گِردِ هم آمده.
در فوج از توان افتاده‌یِ برگ‌هایِ مُرده.

بِبریدم بدون شکستنَ‌م، در بوسه‌ها،
در سینه‌هایی که بر آیند و نفس کِشند،
در فرش‌هایِ کفِ دست‌ها و خنده‌یِ آنها،
در دالان‌هایِ استخوان‌هایِ دراز و مَفصل‌ها.

بِبَریدَم، یا بهتر، خاک کنیدَم.

— هانری میشو، فَضایِ اندرون
ترجمه‌یِ محمود مسعودی

Henri Michaux, Untitled, 1961
@mohhakat
به هر حال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمت‌مان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه‌چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ‌وتف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد ولیکن این آخرین حربهٔ منست تا اقلاً توی دل‌شان نگویند «فلانی خوب خر بود!»
باری، روزها می‌آید و می‌گذرد و ما هم در قید حیات هستیم تا بعد چه بشود!

ـــ صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به شهیدنورایی، نشر کتاب چشم‌انداز، ص ۱۰۹.
... بورخس بیش‌تر اوقات آدمی خجالتی به‌نظر می‌آید. بیش‌تر آدمی گوشه‌گیر است. حتا می‌شود گفت مایل نیست شخصیتش را بروز دهد. و به همین خاطر است که تا آن‌جا که امکان داشته باشد از به‌کار بردن «من» در جمله‌هایش پرهیز می‌کند و بیش‌تر سؤالاتی را که درباره‌ی خود اوست غیرمستقیم جواب می‌دهد. بیش‌تر مایل است با نقل قول از دیگر نویسندگان و تحلیل آثار آن‌ها حرفش را بزند.

ـــ از توضیح رونالد کرایست ابتدای مصاحبه‌ی پاریس ریویو با بورخس، از کتاب کار نویسنده، ترجمه‌ی احمد اخوت، نشر فردا، ص ۴۸.
دیگر این‌روزها اشعاری مثل «کتاب پوسوم پیر درباره‌ی گربه‌های فعال» و یا «کینگ بولو» نمی‌سرائید؟

تـی. اس. الیوت: این نوع شعرها فقط گاهی به مغز انسان خطور می‌کند! هنوز هم چند شعر در این زمینه در میان نوشته‌هایم هست. و یکی دو تا شعر ناتمام درباره‌ی گربه‌ها دارم که احتمالاّ آن‌ها را کامل نمی‌کنم. یکی از این شعرها درباره‌ی گربه‌ی افسونگری است. خیلی شعر غمناکی است. اصلاً دلم چنین چیزی نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواد بچه‌هایم به‌خاطر گربه‌ای که هی مرتکب اشتباه می‌شود گریه کنند. این گربه موجود مشکوکی است و معلوم نیست از کجا شکمش را سیر می‌کند. این گربه با گربه‌های قبلیم خیلی تفاوت دارد. در شعرهایم تابه‌حال سروقت سگ‌ها نرفته‌ام. سگ‌ها، برخلاف گربه‌ها، خیلی خوب در شعر جا نمی‌افتند.

ـــ مصاحبه‌ی پاریس ریویو با تی‌. اس‌. الیوت، از کتاب کار نویسنده، ترجمه‌ی احمد اخوت، نشر فردا، ص ۲۰-۲۱.
[این کتاب به تازگی با نام نویسندگان مشغول کارند توسط نشر جهان کتاب تجدید شده.]
ـــ اقبال لاهوری، جاویدنامه، نوای طاهره.
فردا درختی‌ست

فردا درختی‌ست
شاخه‌ها تنیده به سوی ماه
این که می‌سُرَد و سَرد
روی عقیقِ شیبهای نرم
حال چه زیباست

از این همه درد
نزدیک‌تر به من تو کدامی
پاییزْ ملکوتِ تو باد
از این همه پرنده‌ی مشکوک
روزها که به خاک می‌افکنی

عشق بزرگ را چه به سر رفت
جهان به ساحلش تنها می‌زارد می‌زارد
آه اگر باد زمزمه‌ام را ورق زند
یا که دریام به خاطر سپارد باز
میوه‌ی رسیده هنوز طعم دهان ولرم تو دارد
شب چون مارانه از راه رسد
جهانم را بزرگ خواهم گرفت
ای سایه‌ی رسا که مرا می‌پوشانی
آن سان که مرا
بمیرانی

درختی‌ست فردا

ـــ قاسم هاشمی‌نژاد، تکچهره در دو قاب، بازنشر اینترنتی آوازهای رهائی.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
فراموشت نمیکنم. من کمالم را توی تو پیدا کردم و این را هیچ‌کس، حتا تو، نمیتواند پس بگیرد. تو نمیتوانی به من بدی کنی، هیچ‌کس نمیتواند. من توی خودم پرم ــ تو همیشه ازین کلمه بدت میامد اما من توی خودم پرم، من توی خودم تنها نیستم. و فراموشت نمیکنم. این را به من ببخش و ازم نخاه. تو خیلی چیزها یادم داده‌یی، برایم ممکن نیست همه‌ی آنها را فراموش کنم. نمیخاهم خودم را فراموش کنم. فقط راه زندگی نشانم نده. راهم را من راحت پیدا میکنم. شایــد اصلــن در راهــم.

ـــ شمیم بهار، سه داستان عاشقانه، پیوندان اندیشه و هنر، دفتر سوم از کتاب هفتم، اردی‌بهشت و خرداد ۱۳۵۲، ص آخر.
«بعد ازین
با خیلِ خاموشان نفَس خواهم زدن»



ـــ کنستانتین کاوافی، صبحِ روان، ترجمه‌ی بیژن الهی، نشر بیدگل، ص ۱۹.
[یک ترجمه‌ی انگلیسی از شعر و اجرای یونانی‌ش را در این‌جــا ببینید.]
شخص اخیرالذکر از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد می‌نالد. شاید هم حق دارد. مَثَلی است به فارسی که می‌گویند آن‌وقتی که جیک‌جیک مستانت بود، فکر زمستانت نبود؟ همهٔ کسانی که زناشوئی‌ کرده‌اند مخصوصاً آن‌هائی که بی‌پولند همین شکایت را دارند و به حال بی‌زن‌ها حسادت می‌کنند‌. مطلبی که مهم است هر دو کارش احمقانه است اما برای کسی که پول و وسیلهٔ زندگی دارد آن‌هم یک‌جور تفریح است. گیرم مَثَل دیگری است که می‌گوید سگ که می‌خواهد استخوان بخورد اول به کونش نگاه می‌کند. معلوم می‌شود آقای جرجانی ذرع نکرده پاره کرده و حالا قوز بالا قوزش شده.

ـــ صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به شهیدنورایی، نشر کتاب چشم‌انداز، ص ۹۹-۱۰۰.
من وقتم
و وقتِ من عزیز است
و در وقتِ من جز من نیست
و من محق‌ام.

ـــ ابوبکر شبلی، ده شطح از ابوبکر شبلی، در زبان روزبهان بقلی شیرازی و گزارشِ عطار، به گزینش و تنظیم پرویز اسلام‌پور، مجله‌ی نوشتا.
گفتند: تو را بدینجا چه رسانید؟
گفت: سیاهی بر سیاهی،
تا ما در میان فرو شدیم.

ـــ ابوبکر شبلی، ده شطح از ابوبکر شبلی، در زبان روزبهان بقلی شیرازی و گزارشِ عطار، به گزینش و تنظیم پرویز اسلام‌پور، مجله‌ی نوشتا.
[...] من از تمام این جریان‌ها بیزارم. زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانه‌ٔ پر از گُه است. باید قاشق‌قاشق خورد و به‌به گفت. [...]

ـــ صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به شهیدنورایی، نشر کتاب چشم‌انداز، ص ۸۴.
[...] این هم قسمت ما بود و در عالم ذر برای‌مان نوشته بودند. تقریباً یک جور محکومیت مادام‌العمر به اعمال شاقه است و مضحک این‌جاست‌ که به آن عادت هم کرده‌ام و هر جور تغییری به‌نظر احمقانه و دشوار می‌آید‌.

ـــ صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به شهیدنورایی، نشر کتاب چشم‌انداز، ص ۵۲.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بریده‌ای از یک نامه به یک زندانی

در دل این شب کاین نامه مرا در دست است
مانده در جاده‌ی خاموش چراغ
هر کجا خاموشی است.
باد می‌کاود با رخنه‌ی راه
راه می‌پیچد در خلوت باغ.
آن زن بیوه، که می‌دانی کیست
سر خود دارد در دست
و سگش (کاش چون سگ آدمی‌ای داشت وفا)
پیش او خوابیده‌ست.
نجلا روی حصیرش در اطاقش تنها
«هفت پیکر» می‌خواند.
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان می‌راند.
من به او می‌گویم:
ــ «نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شده‌ست.
با دلاویزی خود دل‌افروز،
آن سفرکرده می‌آید یک روز.»
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
می‌نشیند کمتر حرف منش
(گر چه سود وی از آن است) بگوش.

ـــ نیما یوشیج، مجموعه اشعار فارسی، نشر نگاه، ۱۳۸۸، ص ۷۲۶.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily