♦️کارداش♦️▪️دم صبح بود. بم لرزید و فروریخت. ۱۳۸۲. دانشجوی لیسانس بودم. دانشگاه بهشتی. خودم را صبح از کرج به دانشگاه رساندم. دلم میخواست کاری کنم. اما چه کاری؟ دم در ورودی دانشکده، دیدم که عدهای از دانشجوهای خوابگاهی، ساک به دست، یک گوشه جمع شدهاند. نزدیکشان شدم و گوش کردم. حس کردم دارند میروند بم برای کمک:
- کجا میرین؟
یکیشان جواب داد:
+ داریم میریم بم.
- کس دیگری هم میتونه بیاد؟
+ آره فکر کنم.
دویدم و کیف و کتاب را به یکی از دوستانم دادم و زنگی به خانه زدم و خبر دادم. دو همکلاسی دیگر هم پرسیدند و آمدند. رفتیم مهرآباد و با یک هواپیمای نظامی، رفتیم سمت بم.
▪️همه خم شدهبودند به سمت پنجرههای هواپیما. شهر نبود. تلّ خاک بود. هواپیما هر طور بود نشست. خود فرودگاه هم درب و داغان شده بود. دیوارها ترک برداشتهبود و سقفهای کاذب ریختهبود.
▪️رها شدیم در شهر. هر کس برود کاری کند. بیبرنامه و سر در گم. من رفتم سمت جایی که قرار بود کمپ نیروهای امدادی خارجی باشد. گفتم شاید آنجا به دردی بخورم (که نخوردم!). زمینی بود آسفالت و بزرگ قدر یک زمین فوتبال. کنار فرمانداری. از تیمهای امدادی خارجی فقط آلمانیها رسیدهبودند. بقیه دسته دسته داشتند میرسیدند. تیم آلمانی مترجم میخواست. همراهشان شدم. حدود ۴۸ ساعت از زلزله گذشتهبود که با تیم آلمانی و سگهایشان به اولین محله رفتیم.
▪️تا رسیدیم، چشمم خورد به تعدادی نیروی امدادی با لباسهای سورمهای. پشتشان نوشته بود: Turkey. نمیدانم کی رسیدهبودند. چطور انقدر زود رسیدهبودند؟ چرا به کمپ تیمهای خارجی نیامده بودند؟ اولین تیم خارجی که خودش را به بم رساندهبود. غرق خاک. خسته. اما پیگیر. داد و بیداد میکردند و میدویدند. میگفتند شب اول خودشان را رساندهاند. آلمانیها هاج و واج نگاهشان میکردند. چند کلمهای با انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف زدند و از ترکها اطلاعات گرفتند.
▪️هیچ وقت آن صحنه یادم نمیرود. ترکیهایهایی که از ما هم زودتر خودشان را به بم رساندهبودند و داشتند برای ما، از جان مایه میگذاشتند. حالا ترکیهی جان و سوریه عزیز، زخم خوردهاند. زخم ِ کاری..
. راهیانه|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane#پاره_ی_تن|
#روشنا|
#از_رنجی_که_میبریم #Türkiye|
#Syria|
#Allepo|
#Kahramanmaras_earthquake