بازجُست ادبی

Channel
Logo of the Telegram channel بازجُست ادبی
@bazjost_adabiPromote
309
subscribers
کانال اشعار و پژوهش‌های ادبی @Bidelaneh12 :تلگرام
در صفت ابرو:

ابرو را اهل عرب حاجب گویند و به طاق و محراب و عین نعلی و نعل و هلال تشبیه کرده‌اند و بر دو قسم است؛ متّصل و منفصل. بعضی به هم پیوسته و بعضی از هم گسسته و از روی لطف، پیوسته خوش است. چنان‌که گفته‌اند:
پیوسته کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است


ادراک حقیقت او، تعلّق به دقّت نظر دارد؛ چرا که گاه‌گاه، از ابر زلف محجوب گردد. چنان‌که طالب دیدار از عین قصور گوید:
یک شب از زلف سیَه‌گوشۀ ابرو بنما
گرچه در ابر، مَه یک‌شبه نتوان دیدن

چون از گوشه‌ها سرکژی دارد، راست به کمانی می‌ماند که معشوق در کمین عشّاق کشد، چنان‌که گفته‌اند:
سِحری‌است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش


گوشه‌گیر کمان ابرو، به بند زلف است که دلبستۀ اوست. چنان‌که شیخ عمادالدّین می‌گوید:
دل من گوشه گرفت از همه عالم لیکن
گوشه‌گیری‌ است که در بند کمان‌ابرویی است


قبلۀ عشّاق است و گوشه‌نشینان وی را محراب خوانند و از توجّه روی دل در او دارند. چنان‌که شیخ عمادالدّین فرماید:
مذهب غمزۀ خونخوار تو دارد دل من
لاجرم گوشۀ ابروی تواش محراب است


اهل قلم آن را حلقۀ نون خوانند. چنان‌که گفته‌اند:
خوشنویسان را نیاید در قلم
هیچ نونی خوشتر از ابروی دوست


شهسواران عرصۀ میدان فصاحت چوگان‌اش گفته‌اند. چنان‌که قطب چوگانی گوید:
خال تو فراز خم ابروی کجت
گوئی‌است که آن در خم چوگان باشد


📖 کتاب: انیس‌العشّاق - باب سِیّم
🖊 نوشته: شرف‌الدین رامی
@bazjost_adabi
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد

زین بیش نیک بود به من رای تو گذشت
گر بد شده‌است رای تو این نیز بگذرد

گر دوری از هوای منت هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد

گر هست مستمند دل بی‌گناه من
در محنت بلای تو این نیز بگذرد

وصل که بود روز طرب دلگشای تو؟
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد

بگذشت آن زمان که بُدم من سزای تو
اکنون نی‌ام سزای تو این نیز بگذرد

گر سیر گشتی از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد

#سنائی
دیوان سنایی؛ مدرس رضوی؛ انتشارات سنایی؛ چاپ پنجم؛ ۱۳۸۰؛ ۸۴۷
@bazjost_adabi
آنکه دائم هوس سوختن ما می‌کرد
کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

#ملا_ظاهری_اصفهانی (ملا طاهر نائینی)
نتایج الاافکار؛ محمد قدرت‌الله گوپاموی؛ بمبئی؛ چاپ ۱۵؛ ۱۳۳۶

آنکه هر شب هوس سوختن ما می‌کرد
کاش می‌آمد و امروز تماشا می‌کرد

#ملا_طاهر_نائینی
قاموس الاعلام؛ شمس‌الدین سامی؛ استامبول؛ ۱۳۱۱؛ ج ۴؛ ۲۹۹۱
@bazjost_adabi
تا در دلم هوای قدت جا گرفته است
جانم هوای عالم بالا گرفته است
خون شد دلم ز غصّه که آن غنچۀ امید
با دیگران شکفته و با ما گرفته است

#ملا_ظاهری_اصفهانی (ملا طاهر نائینی)
@bazjost_adabi
گفتم دل و جان در سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
کان من بودم که بی‌قرارت کردم

#عطار
مختارنامه؛ محمدرضا شفیعی کدکنی؛ انتشارات توس؛ ۱۳۵۸؛ باب سی‌ام؛ شماره ۶


گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بردم که بی‌قرارت کردم

#مولوی
دیوان شمس؛ بدیع‌الزمان فروزانفر؛ انتشارات امیرکبیر؛ ۱۳۷۶؛ رباعیات؛ شمارۀ ۱۲۹۳
*این رباعی از دیوان شمس در چاپ ۱۳۷۸ حذف شده‌است.

@bazjost_adabi
وعدۀ آمدنت
صدای دور نوازندۀ دوره‌گردی‌است
در ظهر خسته‌کنندۀ جمعه
که تنهایی‌ام را گوشزد می‌کند

منتظر ایستاده‌ام و زمین
بی‌وقفه زیر پایم راه می‌رود
ایستادم و غروب از پشت کوه
تماشایم می‌کند

چه کنم
که دیوارها بر من تنگ نگیرند
فرصت تمام شد و
صدای اذان
از گوشۀ چشم خاک‌آلودم
می‌چکد

امروز هم گذشت
تنها دلخوشی‌ام
گنجشک کوچکی‌است
که از سنگ مزار کناری
گندم برمی‌داشت
#امین_دانشی
@bazjost_adabi
هجو و هجا:

به معنی بدگفتن فحش‌دادن و استهزاء‌کردن در شعر است. مثلاً تاریخ بیهقی می‌نویسد: «خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجو کردند.»

فردوسی که هجو او از سلطان محمود، نمونۀ بسیار خوبی است در ادبیّات فارسی و نشان می‌دهد که فقط جنبۀ حملۀ شخصی دارد، می‌گوید:
چو شاعر برنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت به جا


منجیک ترمذی، از شعرای نیمۀ دوم قرن چهارم هجری، یکی از مخالفان خود را چنین هجو می‌کند:
ای خواجه مر مرا به هجا قصد تو نبود
جز طبع خویش را به تو بر کردم آزمون
چون تیغ نیک کش به سگی آزمون کنند
وان سگ بود به قیمت آن تیغ رهنمون


بین هجو و مدح، فاصلۀ زیادی وجود نداشت و اگر شاعر مدیحه‌سرا جرئت هجو‌گفتن ممدوح را پیدا می‌کرد، بی‌محابا می‌گفت. در دربار سلاطین، شاعر اوّل مدح کسی را می‌گفت، بعد تقاضای صله می‌کرد و در آخر اگر نتیجه‌ای نمی‌شد، او را تهدید به هجو می‌کرد:
سه بیت رسم بود شاعران طامع را
یکی مدیح و دگر قطعۀ تقاضایی
اگر بداد سوم شکر ور نداد هجا
از این سه بیت دو گفتم دگر چه فرمایی


هجا در شعر جاهلی عرب سلاحی بود در خدمت قبایل متخاصم. قبل از آغاز جنگ شاعری، قبیلۀ دیگر را هجو می‌گفت و شاعری از آن قبیله جواب می‌داد. بعضی از مردم از هجو شاعران بیشتر از کشت و کشتار می‌ترسیدند. زیرا گاهی یک هجو چنان خفّت و خواری برای قبیله به شمار می‌رفت، که اثرش به آسانی محو نمی‌شد. اعراب جاهلی معتقد بودند که هجو را یا باید با خون شست یا با هجوی دیگر.
می‌گویند یکی از اولین هجو‌نویسان باستان شاعری بود به نام اورخیلوکس (Archilochus) اهل پاروس (Paros) که از دختر شخصی به نام لیکامبس (Lycambes) خواستگاری می‌کند و وعدۀ ازدواج می‌گیرد. بعداً لیکامبس زیر قول خود می‌زند و دختر را به او نمی‌دهد، ارخیلوکس چنان عصبانی می‌شود که هجوهای متعدّد در حق دختر و پدرش می‌نویسد و همه جا آن‌ها را می‌خواند.
عاقبت لیکامبس و دخترش از فرط شرمساری خود را به دار می‌زنند.

📖کتاب: تاریخ طنز در ادبیات فارسی؛ انتشارات کاروان؛ ۱۳۸۴؛ ص ۱۲
🖊نگارنده: دکتر حسن جوادی
@bazjost_adabi
محمود درویش جملۀ «کاش ندیده بودمت» را بسیار زیبا بیان کرده است:

عُد بی إلی حَیثُ کُنتُ

قَبلَ أن ألتَقیکِ

ثُمَّ إرحَل..



مرا بازگردان

به جایی که بودم

قبل از دیدارت

سپس سفر کن...

#محمود_درویش

@bazjost_adabi
دست قبول عشق چه غم گر دلم شکست
باشد شکستگی ورق انتخاب را
#طالب_آملی

بیدل شکسته‌رنگی خاصان مقرر است
باشد شکستگی ورق انتخاب را
#بیدل
@bazjost_adabi
به تن بویا کند گل‌های تصویر نهالی را
به پا بیدار سازد خفتگان نقش قالی را

من و اندیشۀ بوس و کنار او محال است این
مگر بینم به خواب این آرزوهای خیالی را

#طالب_آملی
@bazjost_adabi
بیرون میا که شهرۀ ایّام می‌شوی
ما کشته می‌شویم تو بدنام می‌شوی

#شاه_طاهر
@bazjost_adabi
بازجُست ادبی
هست/است: بعضی از فضلا میان این دو کلمه تفاوت قائل‌اند. "هست" را به معنای وجود دارد یا نشانۀ تاکید و "است" را فقط رابطه یا فعل اسنادی می‌دانند و بنابراین جمله‌های زیر از نظر آنها غلط یا لااقل غیر فصیح است: او هنوز جوان هست. به جای او هنوز جوان است. درختی…
«است» یا «هست»:

«هست» و «است» در مواردی خاص می‌تواند به یکدیگر تبدیل شود.
مثلا در ترکیب «نه+هست: نهست» به «نه است: نیست» (=وجود ندارد) تبدیل می‌شود. یا مثلا وقتی "هست" به واژۀ پیش از خود می چسبد. در جمله «در کیف چه هست؟» عبارت «چه + هست» به «چه است: چیست» تغییر یافته‌است.
عده‌ای دلیل استفاده از هست به جای است را اجبار در وزن شعر فارسی می‌دانند. حال آنکه با جستجو در متون منثور کهن می‌توان بسیاری از نمونه‌های این جابه‌جایی را مشاهده کرد:
«...آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وی است بی خبر بود...» (کیمیای سعادت؛ عنوان اول؛ فصل ۳)

«...امام ابوعبدالله به رحمت حق تعالی پیوست و خاکش به مرو است...» (اسرارالتوحید؛ باب اول بخش ۷)

دلیل دیگر اینکه افعال ربطی متصل در زبان پهلوی و فارسی دری قدیم با «ه‍» آغاز می‌شد:
پهلوی:
هم هی هست
هیم هیذ هند

دری قدیم:
هیَم هَیی هست
هَییم هییت هَیَند

فارسی امروز:
-َ م ی َ-ست و هست و است
یم ید -َند
(دستور مفصل امروز؛ خسرو فرشیدورد؛ ۱۳۸۲؛ ۴۱۸)
یعنی پیش از فارسی امروز این افعال همگی با «ه‍» شروع می‌شده و امروز تبدیل به همزه شده. یعنی پیش از «است» فعل «هست» به‌کار برده می‌شده است.

«برخی می‌پندارند به کار بردن "می‌باشد" و "هست" به جای "است" غلط است در حالی که چنین نیست زیرا در آثار گذشته و حال این کاربرد بسیار است.»
(دستور مفصل امروز؛ خسرو فرشیدورد؛ ۱۳۸۲؛ ۴۲۰)

«است و فروع آن و همچنین هست، بود، می‌باشد، خواهد بود، باش، نیست، نبود، مباش، باد، مباد و امثال آنها از حروف اسنادند.»
(دستور زبان فارسی؛ خیامپور؛ چاپ پنجم؛ ۱۳۴۴؛ ۱۰۳)

«بودن و است و مشتقات آن نیز اگر به معنی وجود داشتن باشند فعل اسنادی نیستند.» (دستور زبان فارسی ۱؛ انوری و گیوی؛ ویرایش ۴؛ ۱۳۹۰؛ ۵۳)

«باید دانست که میان دو کلمه "هست" و "است" از جهت ریشه کلمه و معنی اصلاً هیچ تفاوتی نیست. یعنی این دو لفظ دو صورت یک کلمه و به یک معنی است، اما اختلافی که در استعمال این دو لفظ وجود دارد، بیشتر از جنبه معانی و بیان است تا از جنبه لغت و دستور. نکته این است که در کلمه "هست" نسبت به "است" تاکیدی وجود دارد. مثلاً اگر بگوییم: آیا هوا روشن است؟ انکار فصیح آن این جمله است: نه هوا تاریک است. اما هرگاه گفته شود آیا هوا روشن هست؟ جواب انکاری درست آن است که: نه هوا روشن نیست.» (دستور زبان فارسی؛ پرویز ناتل خانلری؛ چاپ چهارم؛ ۳۲۳)

جالب اینجاست که فعل «بود» نیز، هم اسنادی و هم تام است.
پس استفاده از کلمۀ «است» و «هست» چه در جایگاه فعل اسنادی یا فعل تام مجاز می‌باشد و «هست» نسبت به «است» تاکیدی در خود دارد.
#امین_دانشی
@bazjost_adabi
هست/است:

بعضی از فضلا میان این دو کلمه تفاوت قائل‌اند. "هست" را به معنای وجود دارد یا نشانۀ تاکید و "است" را فقط رابطه یا فعل اسنادی می‌دانند و بنابراین جمله‌های زیر از نظر آنها غلط یا لااقل غیر فصیح است:
او هنوز جوان هست.
به جای
او هنوز جوان است.

درختی در خانه ماست.
به جای
درختی در خانه ما هست.

این حکم تا اندازه‌ای درست است، زیرا در آثار ادبی فارسی غالباً "هست" به معنای وجود دارد به کار رفته است و اگر هم "هست" به جای "است" به کار رفته باشد، به منظور تاکید معنای جمله است. مثلاً در دو جمله زیر:
۱- احمد عاقل است
۲- احمد عاقل هست
جمله ۱ فقط عاقل بودن احمد را خبر می‌دهد و حال آنکه جمله ۲ این خبر را به تاکید بیان می‌کند و گویی به مخاطب اطمینان می‌دهد که در عاقل بودن احمد نباید تردید کرد.
با این همه این تمایز معنایی در همه جا و با این دقت مراعات نشده است و در آثار معتبر ادبیات فارسی مواردی را می‌توان یافت که در آنها "هست" و "است" علی‌السّویه به جای یکدیگر به کار رفته‌اند. در مثال‌های زیر "هست" به جای "است" واقع شده است:
«ای امام مسلمانان تو را وقت ضعیفی نیست که همزادان تو هنوز جوان هستند.» (به‌جای جوان‌اند) (پند پیران)

«هر عماری که پیش می‌آمد عقوب می‌پرسید که: این عماری یوسف هست؟» (قصص قرآن)

«من خطا کرده‌ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید.» (تاریخ بیهقی)

توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست (سعدی)

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی (حافظ)

"است" به جای "هست":
«در آدمی بسیار چیزهاست موش است و مرغ است.» (فیه ما فیه)

در خراسان شنیده بودم که جزیره‌ای است که زنان آنجا چون گربگان به فریاد می‌آیند‌. (سفرنامه ناصرخسرو)

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پست‌اند(سعدی)

در عبارت زیر همۀ "است"ها به جای "هست" به‌کار رفته‌اند:
«هرجا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است.» (گلستان سعدی)
در نتیجه می‌توان گفت که استعمال "هست" به جای "است" و بالعکس غلط نیست اما اگر هر کدام از آنها بر طبق آنچه گفته شد به جای خود به کار رود البته بهتر است.

📖کتاب: غلط ننویسیم، صفحه ۴۱۴
🖊نگارنده: ابوالحسن نجفی
@bazjost_adabi
این حواس‌پرتی می‌خواهد تا کجا به دنبال خود بکشانَدت؟ تا کجا؟ کجا؟ کجا؟ این همه‌سال برای فراموش‌کردن به هر دری بزنی و به هر چیزی دخیل ببندی؛ از  درس و مَشق و کتاب و مدرک و وبلاگ و شعر... گرفته تا پیوندها و یگانگی‌ها و بیگانگی‌ها... و آخر سر ببینی که نه تنها چیزی از اندوهِ دور و بیهوده‌ات کم نشده، که مثل زخمی تازه‌دوخته، منتظر اشارۀ لبخندی‌‌است تا دوباره بشکفد. بعد تلاش کنی تا به یاد بیاوری، چیزی یا کسی را که اصلا یادت نمی‌آید کجا و کی گم‌اش کرده‌ای!
 سال‌ها شبيه "دون كيشوت" به آسياب‌های بادی حمله كنی، تا به خيالِ خودت، دادِ دل از روزگار بِستانی و در نيمه‌های راه كه می‌ايستی تا نفسی تازه كنی خنده‌ات می‌گيرد از شكل و شمايلِ خودت و حماسۀ ابلهانه‌ات.
برای گريختن از زيرِ تگرگِ زوال و فراموشی، پناه ببری به توليدِ مثل و فرزند، تا ادایِ جاودانِگان و بی‌مَرگان را درآوری و از پسِ چند سال، موی سپيدت به انكارهای تو ريشخندی دردآلود بزند و سر به سرِ دلِ شكسته‌ات بگذارد.

فقط دلت می‌خواهد به معبدی بروی كه سايه‌سار درختِ انجيری باشد، نه برای مراقبه و شوخی‌هایِ بوداوار.
فقط سايه‌سار درخت کهن‌سالِ انجيری كه هياهوی گنجشكانش تو را با خود ببرد، بافه‌ای از برگ‌های خشكيده زير سرت بگذاری و با چشم‌های بسته، به خوابی هميشگی بروی؛ به سرزمينِ فراموشی،فراموشی، فراموشی...

#کسی_که_برایت_ناشناس_بود
@bazjost_adabi
طنز حافظ:

یکی از وجوه والای شخصیت و هنر حافظ طنز اوست. مقام طنز مقام شامخی است و هنرمندان رند و رندان هنرمند به آن دست می‌یابند و اشاراتشان تسلّی‌بخش و اندوه‌زدا می‌شود. طنز حافظ از کمرنگ‌ترین و ظریف‌ترین نمونه‌های طنز در ادب فارسی است. در بسیاری موارد، در بادی نظر، طنزآمیز بودن مضمون و لحن ادای بسیاری از ابیات حافظ احساس نمی‌شود، فی‌المثل وقتی که می‌گوید:
آن کو تو را به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می‌کنم شُکر که بر جور دوامی داری

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه رَوم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به درِ صومعه با بربط و پیمانه رَوم

خوش هوایی‌است فرحبخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

گاه طنز‌های حافظ قوی‌تر و در عین حال انتقادآمیز هم هست.
نشان مرد خدا عاشقی‌است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه مَی عاقل و فرزانه شد

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود

در مجموع مناعت طبع و انضباط هنری حافظ به او اجازه نمی‌دهد که از وادی طنز به زمینۀ هزل و فکاهت و از آن منفی‌تر به ورطۀ هجو و بدزبانی کشیده شود. حافظ در جنب بیش از سیصد مورد طنز مفرّح و طبیعی، دو یا حداکثر سه مورد اشاره هجوآمیز دارد.

📖کتاب: چارده روایت؛ مقدمه
🖊نگارنده: بهاء‌الدین خرمشاهی

@bazjost_adabi
نامۀ شماره ۸:

به عزیزم عالیه؛
به من گفته‌ای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می‌شوند، از مغرب به مشرق خبر می‌برند، ولی صبر لازم است. دربارۀ خودم نمی‌دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم یا نه.
هنوز تو را می‌بینم در مقابل در ایستاده‌ای، رو به بالا بنا به عادت نگاه می‌کنی.
کی خبر مرا به تو می‌آورد؟
نسیم خنکی که موهایت را تکان می‌دهد، صدای من است. بارها از تو می‌گذرد و تو او را نخواهی شناخت. عالیه! یک قطرۀ شفّاف در این وقت سحر روی دست تو می‌افتد. گمان نکن باران است، طبیعت پر از کنایات است. وقتی که عاشق از معشوقه‌اش دور می‌شود، بعدها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده، از نظر می‌گذرند. قطرۀ باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می‌آید، شبیه به اشک آن عاشق است.
چقدر رقّت‌انگیز است که گل به محض شکفتن پژمرده شود. قلب در دست اطفال همین حال را دارد. اگر تو نمی‌خواهی مرا از خودت دور کنی، اگر جز این است؛ به من بگو امشب بدون خبر می‌توانم بازگشت کنم یا نه.
مخبر تو.
نیما

۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۰۵

📖کتاب: نامه‌های عاشقانه نیمایوشیج
🖊گردآورنده: امین بابایی‌پناه
@bazjost_adabi
پریدند از قفس با بال‌های سوخته، گفتند
خوش آن مرغی که از رنج نفَس آزاد می‌گردد

#امین_دانشی
@bazjost_adabi
برای ما که چون سایه به دنبال تو می‌گردیم
حضور نور، هم در حکم مرگ و هم بقای ماست

#امین_دانشی
@bazjost_adabi
Telegram Center
Telegram Center
Channel