View in Telegram
این حواس‌پرتی می‌خواهد تا کجا به دنبال خود بکشانَدت؟ تا کجا؟ کجا؟ کجا؟ این همه‌سال برای فراموش‌کردن به هر دری بزنی و به هر چیزی دخیل ببندی؛ از  درس و مَشق و کتاب و مدرک و وبلاگ و شعر... گرفته تا پیوندها و یگانگی‌ها و بیگانگی‌ها... و آخر سر ببینی که نه تنها چیزی از اندوهِ دور و بیهوده‌ات کم نشده، که مثل زخمی تازه‌دوخته، منتظر اشارۀ لبخندی‌‌است تا دوباره بشکفد. بعد تلاش کنی تا به یاد بیاوری، چیزی یا کسی را که اصلا یادت نمی‌آید کجا و کی گم‌اش کرده‌ای!  سال‌ها شبيه "دون كيشوت" به آسياب‌های بادی حمله كنی، تا به خيالِ خودت، دادِ دل از روزگار بِستانی و در نيمه‌های راه كه می‌ايستی تا نفسی تازه كنی خنده‌ات می‌گيرد از شكل و شمايلِ خودت و حماسۀ ابلهانه‌ات. برای گريختن از زيرِ تگرگِ زوال و فراموشی، پناه ببری به توليدِ مثل و فرزند، تا ادایِ جاودانِگان و بی‌مَرگان را درآوری و از پسِ چند سال، موی سپيدت به انكارهای تو ريشخندی دردآلود بزند و سر به سرِ دلِ شكسته‌ات بگذارد. فقط دلت می‌خواهد به معبدی بروی كه سايه‌سار درختِ انجيری باشد، نه برای مراقبه و شوخی‌هایِ بوداوار. فقط سايه‌سار درخت کهن‌سالِ انجيری كه هياهوی گنجشكانش تو را با خود ببرد، بافه‌ای از برگ‌های خشكيده زير سرت بگذاری و با چشم‌های بسته، به خوابی هميشگی بروی؛ به سرزمينِ فراموشی،فراموشی، فراموشی... #کسی_که_برایت_ناشناس_بود @bazjost_adabi
Telegram Center
Telegram Center
Channel