امیرحسین کمیجانی

Channel
Logo of the Telegram channel امیرحسین کمیجانی
@amirkomijaniiiPromote
1.07K
subscribers
psychoanalytic approach دریافت‌ وقت: ۰۹۰۴۶۰۳۵۴۱۵ ثبت‌نام‌ در دوره‌ها: ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ www.ramesh-group.ir ادمین: @Amirhkomijani
iris nazarena
aedes de venustas
.
زیبایی‌هایی در جهان هست که حتی با تمام تمنایی که برای داشتنشان داریم، به هنگام به‌دست یافتنشان، روان، توان لمس آنها را ندارد و همچنان ترجیح می‌دهد آنها را رویا و چیزی غیرقابل دسترس تصور نماید...

شکافی که میان‌ آرزو (میل) و متعلقِ آرزو ایجاد می‌گردد سبب می‌شود تا رویا حتی با وصال نیز همچنان حضور خود را تا همیشه تثبیت نماید.

شاید هم ما آرزوهایمان را تحقق نایافته در نظر می‌‌گیریم تا پوچیِ ناامیدکننده‌ی مهلک گریبانگیرمان نشود. آنجا که آرزو هست لاجرم "معنا" نیز حضوری پررنگ خواهد داشت. در واقع تصور می‌کنم معنا در یک برداشت، همان آرزو است. ابژه‌ای که تبدیل به آرزو می‌گردد،معنا نیز به درون آن تزریق خواهد شد...

پی‌نوشت: زنبق ناصره (ناصریه) یا زنبق بیسمارک یکی از همان آرزوهای رویاگونی است که گویی هیچ‌گاه به انتها، به واقعیت منتهی‌نمی‌گردد از شدت خیال‌گونه‌گی‌اش که حیرتی لرزآور به جان می‌افکند.

این گونه از زنبق، صرفا در شرق کوه‌های ناصریه در لبان رشد می‌نماید. زنبقی که رایحه‌ی آن با گونه‌ی رایج زنبقی که در عطرهای زنبق‌محور می‌بینیم (همچون پرادا لهوم، ولنتینو اومو، لنویی د لوم لِ اینتنس ایوسن لورن، ایریس اینفیوژن پرادا، رزرو پرایو گیونچی و ...)، عطرهایی که زنبق در آنها کیفیتی پودری-آرایشی پیدا می‌کند، بسیار متفاوت است.

بهترین عطری که توانسته رایحه‌ی زنبق ناصره را در ترکیبی حیرت‌انگیز با چرم و روایح دودی (اینسنس) درآورده و خوانشی بسیار متفاوت از زنبق را به‌ مخاطب ارائه دهد، عطر "آیریس نازارنا" از برند اَدِس دِ ونوستاس (برندی امریکایی) است. این کمپانی تابحال تعداد عطرهای‌ بسیار محدودی را خلق کرده اما تقریبا تمامی کارهای این برند بسیار ظریف، بسیار بالانس، با شفافیت رایحه‌ی بسیار بالا و با ترکیب‌های حیرت‌انگیز و هنرمندانه‌ای همراه بوده‌اند. چرم بکار رفته در این عطر نیز با عطرهای چرمی معمول بسیار فاصله دارد.‌ در واقع همه‌ی نت‌های حاضر در این عطر در ظریف‌ترین، شکننده‌ترین و در عین حال غنی‌ترین‌ حالات ممکنشان خودنمایی می‌نمایند. بعد از این کار، "گرندیل د افریکا" بهترین کار این خانه‌ی عطر از نگاه من است، که از جمله زیباترین کارهای وتیوری محسوب می‌شود؛ وتیور در غنی‌ترین و عمیق‌ترین حالات ممکنش.
#امیرحسین_کمیجانی

#aedesdevenustas
#irisnazarena
#iris

@amirkomijaniii
آیا حمایت کردن از مراجع جزو ملزومات روانکاوی است یا اصولا در روانکاوی خبری از حمایت وجود ندارد؟

اگر از تفاوت‌های میان رویکردهای تحلیلی در تکنیک و نگاهشان به معنای حمایت بگذریم، حمایت همیشه جزو اساسی هر رویکرد درمانی‌ای است؛ در واقع نمی‌توان در جایگاه درمانگر نشست اما حمایت را از نوعِ بودنِ خویش حذف کرد؛ حمایت در ذات درمانگری است؛ ما هستیم تا مراجع از وجود درمانگرایانه‌ی ما برای ترمیم و رشد خویش استفاده کند و این‌ جز از طریق حمایت‌گری درمانگر رخ نخواهد داد.

برای مثال مراجعی که به شدت نسبت به تغذیه‌ی خود روند آسیب‌زایی را پیش گرفته یا بیش از حد الکل مصرف می‌نماید تا حدی که آسیب وارده یا احتمالی، کاملا جدی است، درمانگر به اندازه کافی خوب نمی‌تواند نسبت به این مساله‌ی مراجع بی‌تفاوت عمل نموده و سکوت نماید.
خودتخریبی اینجا جلوی هر پیشرفت، تجربه و تفکر رو به رشدی را خواهد گرفت

درمانگر به‌اندازه‌ کافی خوب قطعا به شکل خوداگاه با ناخوداگاه مسیری را با مراجع پیش می‌گیرد تا روند خودتخریبی مراجع مورد تامل قرار گیرد. در واقع خنثی بودن روانکاو -به معنای سطحی و عامیانه‌ی آن' اینجا کاملا آسیب‌زننده خواهد بود و معنای واقعی‌ای جز "عدم‌ مراقبت" را برای مراجع در پی نخواهد داشت.
شاید مراجع ناخوداگاه قصد دارد با خودتخریبی،‌‌ میل روانکاو برای حمایت را برانگیزد،
شاید می‌خواهد در برابر بهبودی مقاومت نماید،
شاید می‌خواهد روانکاوی را ناکارامد جلوه دهد
شاید می‌خواهد درمانگر را این‌گونه کنترل نماید و صدها شاید دیگر؛ اما در هر صورت و با هر نیتی در مراجع لازم است روانکاو در مقام درمانگر خودتخریبی مراجع را بیش از هر موضوع دیگری در جلسات مورد "توجه تحلیلی" قرار دهد. این‌‌ مساله منعی با "تداعی آزاد" ندارد. مراجع خودآزار در تمامی تداعی‌هایش محتوای خودتخریب‌گرایانه حضور خواهد داشت. لذا ما او را هدایت نمی‌کنیم؛ او خود ما را به این مسیر می‌کشاند.

#پی‌نوشت:
حمایت با تمامی مصادیق overprotection، کاملا مغایر است. حامی بودن با به عهده گرفتن مسئولیت بیماریِ مراجع و از میان رفتن تمایز فردیِ درمانگر با مراجع و احترام به انتخاب و تشخیص او پدیده‌ای کاملا متفاوت است. اُورپروتکشن عامل اصلی تخطی از مرزهای درمانگری است و نهایتش به حل شدن در مراجع یا تحقیر او به طرق مختلف ختم‌ می‌شود -حتی ابراز عشق اروتیک به‌ مراجع هم نوعی از تحقیر نفس او است. اما حمایت، وسیله‌ای می‌شود برلی دیده شدن مراجع؛ دیده‌شدنی که به تدریج در مراجع "درونی‌" خواهد شد!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii
اُوِر اِستیمیولیت کردن خویش از مسیر جنسی گاهی صرفا راهی برای لذت جنسی یا ارضای تکانه‌های اید نیست، این ACT می‌تواند معنای مازوخیستی عمیقی به خود بگیرد؛

بدین طریق که فرد مدام خود را در معرض تحریک جنسی قرار می‌دهد تا از شدت تحریکِ زیاد، عذابی خودآزارانه را بر خویش تحمیل نماید.

روان گاهی از طریقی ما را تحقیر و تنبیه‌ می‌نماید که قابل تصور نیست. سوپرایگو تربیت شده است تا ما را با موذیانه‌ترین حِیَل دور بزند! لذا لذت اینجا نه مایه‌ی کِیف، که مایه‌ی شکنجه‌ی ما می‌شود!
#امیرحسین_کمیجانی
برای سوگواری دو چیز لازم است:
اول عشق ورزیدنِ اوی از دست‌رفته در دل ما؛ (درونی‌سازی ابژه)
و دوم، عشق‌ ورزیدنِ مای برجامانده برای دل او؛ (درونی‌سازی ما توسط ابژه)

تکه‌ی اول، او را برای ما همیشگی می‌سازد و تکه‌ی دوم نیز، ما را برای او جاودانه...

و گاهی تکه‌ی دوم را یافتن، تمام آن چیزی می‌شود که برای عبور از او و در عین‌حال اتصال به او لازم داریم؛ تکه‌ای که شاید برخلاف تکه‌ی اول، تلاش بسیار می‌طلبد و لاجرم ظرفیت "قدردانی" در درون...

#امیرحسین‌_کمیجانی
بقای هیستری در ناله کردن است و نارضایتی. از گمانه‌های من در مورد دلیل این ناله کردن، تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌ی بسیار قوی در مرکز پاتولوژی آنهاست.

اغراق موجود در هیستری در جذب توجه مردان و میل زنانه‌ی تشدیدیافته نسبت به مردها گاهی پوششی است برای پنهان نمودن و یا بی‌اهمیت جلوه دادن تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌‌‌ای که برای آنها احساس حقارت، درد و آشوب هویتیِ بسیار شدیدی را به همراه می‌آورد...

نارضایتی همیشگی زنان‌ هیستریک از مردان‌ زندگی خود گاهی یک نشانه‌ی معنادار از جانب آنهاست بدین گونه که من از مردان ناراضی‌ام نه به آن دلیل که آنگونه که می‌خواهم مرا ارضا نمی‌کنند بلکه به این دلیل که میل من از اساس به سمت "جنسِ دیگری" است...

در تبیین هیستری گویا میلی هست تا آن را به دوری و غیبت پدر و همچنین ضعف، بی‌اقتداری و اختگی او نسبت دهند و مادری که در این‌ میان اجازه‌ی نزدیکی میان دختر و پدر را نداده است اما آنچه‌ که فروید در تبیین هیستری در کیس "دُرا" بازگو می‌نماید متفاوت با این دیدگاه غالب است...

بدین‌گونه لزوما این فالوس مردانه نیست که زنان هیستریک این چنین به دنبال تملک آن برای خویش هستند؛ آنها گاهی به دلیل نفرت شدیدی که از مادر دریافت‌ می‌نمایند، از او روی گردانیده و در پی فالوسی ایده‌آل‌ می‌گردند؛ فالوس اینجا به تعبیری جایگزین پستان‌ و رَحِم مادر می‌شود؛ لذا درگیر مردهای ایده‌آل شدن و در نهایت‌ بی‌ارزش‌سازی آنها، لزوما نه یک DRIVE مستقل و بنیادین در هیستری، بلکه گاهی یک DRIVE جابجا و منحرف شده از ابژه‌ی اصلی خود است!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii
پی‌نوشت نوشتار اخیر:
احتمالا این تکه‌ی مصاحبه‌ی پیشین #سیاوش_قمیشی را مشاهده نموده‌اید که او در مقابل درخواست مجری برای گرفتن عکسِ یادگاری تمایلی نشان نداده و با حالتی پرمعنا در واکنش به کلمه‌ی یادگاری از مجری پرسید: #یاد_چه_گاری ؟!

اینکه جمله‌ی ساده‌ی او اینچنین مورد استقبال مخاطبینش قرار گرفت قطعا دلایل ناخوداگاه بیشماری را یدک‌ می‌کشد؛ جمله‌ای که در آن با حالتی طنازانه و در کوتاه‌ترین حالت ممکن بی‌اهمیتی و بیهودگی حفظ گذشته در یادها و خاطرات را متذکر می‌شود؛ نکته‌ای که شاید در مقابل با فرهنگی قرار‌ گیرد که در بخشی از آن #یادگاری، یاد‌ گذشته و پیشینیان به شدت مورد ارزش‌گذاری روانی قرار می‌گیرد.

این در حالی است که در بسیاری از آهنگ‌های قمیشی همچون "یادگاری"، "بوسه‌ی باد" و "پرسه" بر مفاهیم و احساساتی تاکید می‌شود که کاملا‌ مرتبط و درهم‌آمیخته با مفهوم یادگاری و گذشته است (برای نمونه این بیت از آهنگ بوسه‌‌ی باد: یاد باد، یاد‌گذشته شاد باد/این دل زرد و تهی در حسرت دیدار باد) و این تناقض به نظر می‌رسد تعارضی بنیادین در روان بشر است! انسان از اساس نمی‌داند که چه احساسی و‌ چه رویکردی به‌ گذشته‌ی خویش داشته باشد!

به نظر می‌رسد برای اغلب ما "یادگاری" در عین حال که بخش مهمی از هویت ما را شکل می‌دهد اما همزمان آن را اساس زندگی خویش نمی‌پنداریم و حتی گاهی آن را تحقیر نموده و با طرق مختلف سعی در از یادبردن، کنار گذاشتن و رد کردن آن می‌کنیم. مثال بارزش آن هنگامی است که میلی در ما زنده می‌شود تا وسایل و لباسهای قدیمی خود را اصطلاحا "رد کنیم تا برود!" و با رد کردن آنها و بخشیدنش به دیگران احساس سبکی، خیال راحتی و رِفرش شدن را تجربه‌ می‌نماییم.

یادگاری اما در #ملانکولیا خاصیت یا کیفیت دوم (رد کردن) را در اغلب موارد پیدا نمی‌کند و سوژه‌ی ملانکولیک گذشته را نه بخشی از هویت خویش بلکه هسته‌ی اصلی شخصیت خود می‌پندارد و لذا یادگاری تا سر حد #فتیش می‌تواند توسط او مورد کتکسیس قرار گیرد...

در این نوشتار در ادامه‌ی مبحث "زمان دوّار" به جایگاه اشیاءِ وینتیج در قالب فتیش در ملانکولیا پرداخته‌ام.

#امیرحسین‌_کمیجانی

#yadechegari
دلبستگی بسیار شدیدی که در فرد ملانکولیک نسبت به این ابژه‌های کهنه‌ ایجاد می‌شود گاهی به حدی است که برای‌ ما این احساس را ایجاد می‌نماید که تک تک این اشیاء، حقیقتا همچون همسران، والدین و عزیزانِ او هستند و لذا در صورت رخداد کوچکترین اتفاق ناخوشایندی برای آن اشیاء به شدت او را دچار اضطراب خواهد کرد. نکته‌ی بسیار مهم در مورد داینامیک این دلبستگی این است که اصولا میان شیء مورد علاقه (فتیش) و ابژه‌ی از دست رفته، ارتباطی آشکار یا پنهان وجود دارد. فلذا آن شیء می‌تواند نمادی از ابژه باشد.‌ برای نمونه در مورد ساعت، اغلب این افراد به دنبال ساعت‌هایی هستند که ردی از ساعت مورد علاقه‌ی‌ ابژه در آنها وجود دارد. نمونه‌ی غالب آن در ایرانیان دهه‌ی ۶۰ و ۵۰ احتمالا ساعت seiko 5 ژاپنی است!

جایی که آدمی توان و شانس اتصال عمیق به ابژه‌ی محبوب را نداشته باشد، "فتیش" و علاقه‌مندی به ابژه‌های بی‌جان فرصت حضوری جایگزین را پیدا خواهند کرد.‌ فتیش، جایگزین کوچکی از آن روح انسانی می‌شود که فرصت لمس او را در زمان حیات یا حتی پس از مرگش نداشته‌ایم! چرا که در وضعیت نوروتیک، پس از فوت یک عزیز، فرد همچنان عزیز از دست‌رفته را می‌بیند و او را در بیداری و رویا عمیقا لمس می‌نماید!

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii
"مرگ ابژه، ملانکولیا و فتیش"

"تا زمانی که ابژه‌ به عنوان یک "کُل"، دوست داشته نشود، فقدان او نیز به صورت یک کل احساس نمی‌شود!"
در ملانکولیا فرد نمی‌فهمد دقیقا چه کسی را از دست داده است؛ در واقع ابژه‌ی از دست رفته، در روان او از اساس "مفقود" شده است و از این‌جهت فقدان در آنها پدیده‌ای بسیار متفاوت با فقدان در فردی خواهد بود که حقیقتا "می‌داند" که چه ابژه‌ای را از دست او رفته است!

عدم تجربه‌ی دوست داشتن ابژه به عنوان یک کل (WHOLENESS) سبب‌ می‌شود تا ما پس از از دست دادن ابژه ناتوان از تجربه‌ی "فقدان حضور او" باشیم و می‌دانیم که مساله‌ی اصلی در ملانکولیا دقیقا همین گونه‌ی پیچیده از فقدان است؛ من نامش را می‌گذارم "فقدانِ فقدان"!

در حالت طبیعی، ما به دلیل حضور کافی ابژه وقتی او را از دست‌ می‌دهیم، احساس فقدانی را‌ تجربه تجربه‌ می‌کنیم که در دل آن فقدان یک حضور و یک بودن حقیقی وجود دارد؛ اما در ملانکولیا این گونه از فقدان تجربه نمی‌شود و لذا سوژه‌ی‌ ملانکولیک دست به خلق یک دوست داشتن و نفرتِ FAKE می‌زند؛ نفرت از خودی که قدر ندانسته (قدر ابژه‌‌ی خیالینِ از دست‌رفته) و عشق به ابژه‌ای خیالی-ساختگی برای پر نمودن جای خالیِ "فقدانِ فقدانِ ابژه"! اما در میان این دنیای ایده‌آل، همیشه نوایی نالان از یک ابژه‌ی نیمه‌جان یا مرده هم به گوش می‌رسد. در رویای فرد ملانکولیک به وضوح این صدا و تنِ نیمه‌جان در قالب افرادی در بستر احتضار یا جنازه‌هایی در غسال‌خانه (مرده‌شورخانه) قابل رویت است.

شاید به همین دلیل است که گاهی افراد ملانکولیک بیان می‌کنند که زندگیِ الان‌ ما، یک زندگی اشتباهی است؛ انگار همچون مسافری در هتلی در یک شهر غریب به شکلی موقتی در حال زندگی هستیم. آنها به دنبال بازگشت به چندین دهه قبل‌تر در زندگی خویش هستند؛ دهه‌هایی که تو گویی در آن، ابژه‌ی ایده‌آلِ دوست‌داشتنی حضور داشته است.

به همین دلیل سوژه‌ی ملانکولیک‌ گاهی علاقه‌‌ی وسواس‌گونه‌ای به پاره‌ابژه‌های vintage (قدیمی-عتیقه) و یا دنبال کردن هیستوریِ زمان‌های دورِ سپری‌شده پیدا‌ می‌کند. او در میان این اشیاء قدیمی به دنبال نجات ابژه‌ای است که هر لحظه در معرض از یاد رفتن و نابودی است. برای نمونه یافتن ساعت‌هایی که دیگر تولید نمی‌شوند؛ ساعت‌هایی که در سمساری‌ها یا ساعت‌فروشی‌ها در حال خاک خوردن و زنگ زدن هستند و حالا سوژه‌ی ملانکولیک با دغدغه و اشتیاقی عجیب در پی نجات دادن این ابژه‌های در حال انقراض به جستجویی وسواس‌گونه می‌پردازد.

این گونه فرد ملانکولیک برای خلق ابژه‌ی ایده‌آلِ ساخته‌شده‌ در ذهن خویش به دنبال مصداقی در واقعیت می‌گردد؛ به دلایلی شاید اشیاءِ ارزشمند قدیمی، بهترین ابژه‌‌ی جایگزین باشند؛ اول آنکه حال و هوای نوستالژیک آن اشیاء به لحاظ هیجانی می‌تواند وجود فرد از دست‌رفته را یاداوری نماید؛ دوم آنکه ارزشمند بودن اشیاء قدیمی و کمیاب، بر ایده‌آل‌بودن و ارزشمند بودن ابژه‌ی مفقود شده دلالت می‌نماید؛ و اما مهمترین دلیل ناخوداگاه انتخاب اشیاء قدیمی شاید این باشد که گذشت زمانی طولانی از ساخت آنها، سبب شده تا آنها کهنه شده و در معرض مرگ قرار گیرند و دقیقا همین مساله این اشیاء را با ابژه‌ی از دست رفته‌ پیوند‌ می‌زند: ابژه‌ی نیمه‌جان، ابژه‌ی در حال احتضار!

در واقع در عین آنکه اشیاء قدیمی همچون ساعت‌های کهنه، ارزشمند هستند اما مرگ و تخریب نیز به آنها بسیار نزدیک شده است؛ لذا سوژه‌ی ملانکولیک با درگیر شدن در پروسه‌ی یافتن آن اشیاءِ نیمه‌جانِ ارزشمند، هم به شکلی مانیک (شیدا گونه) به دنبال نجات جان ابژه و بازگرداندن او از سرزمین مردگان به جهان زندگان است و هم با خرید و نگهداری از آنها در جایی امن و حفاظت شده، کنترل کاملی را بر آنها اعمال‌ می‌نماید؛ کنترلی که حتی به هنگام‌ حیاتِ ابژه‌ی حقیقی بر او نداشته و لذا ابژه را از خود دور و دست‌نیافتنی تصور می‌نموده است؛ کمیاب بودن اشیاء گرانبهای قدیمی نیز بر همین مساله‌‌ی دوری ابژه صحه می‌گذارد. در عین حال، رابطه‌ی پر از نفرتِ آمیخته به عشق خود با ابژه نیز در پروسه‌ی خرید، نگهداری و استفاده‌ی حساب‌شده و دقیق از اشیاء قدیمی به نوعی فرصت ترمیم -به‌شکل جایگزین- را پیدا‌ می‌کند.
#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomihaniii
ادامه👇
پی‌نوشت ۱: اسب تورین آخرین ساخته‌ی بلاتار، شاید زیباتر از هر فیلمی توانسته‌ مفهوم "تکرار یکنواخت در زمان" را به‌ ما نشان دهد. عجیب آنکه لااقل برای‌ من دیدن این تکرارها که شامل هر روز از خواب بیدار شدن و آب آوردن از چاه و خوردن سیب‌زمینی روی میز چوبی است، احساس پوچی و ناامیدی را‌ برنمی‌انگیخت! تو گویی در عمق این تکرار،‌ بلاتار توانسته همچون‌ نگاه معناداری که در سکوت رخ‌ می‌دهد و از هزار سخن پرمعناتر است، چیزی را کاملا شهودی به مخاطبش منتقل‌ نماید که او یا من را دچار ملال ننماید. این حس معناداری که در بطن رفتارهای تکراریِ روتینِ به ظاهر پوچ در این فیلم احساس می‌شود بیشترین شباهت را به مفهومی دارد که در این نوشتار به آن پرداخته‌ام.

پی‌نوشت ۲: اینکه تا این حد تجربه‌‌هایی همچون‌ سفر و خریدهای آنچنانی، بُلد و ارزشمند تصور می‌شود، دقیقا از این‌ جهت است که راهی انگاشته‌ می‌شوند برای خروج از تکرار؛ غافل از آنکه با این نگاه، تکرار کیفیتی پوچ‌تر، تروماتیک‌تر و غیرقابل فهم‌تر به خود خواهد گرفت. نگاهِ به دنبال فرار از روتین و طلب‌کننده‌ی شادی‌، به نظر می‌رسد یک تصور سطحی از نحوه‌ی بخشیدنِ لذت به خود است تا بتواند فرد را از پوچی روزمره خلاص نماید. اما طبق آنچه در این نوشتار عنوان می‌شود، لازم است بجای تجربه‌ی لذت (دوپامین)، که هر چه بیشتر ما را دچار دیسکانکشن با زندگی واقعی می‌نماید، از طریق یافتن‌ عمق در همان روزمرگی‌هایمان چیزی را در خود روشن سازیم. شبیه به دو شخصیت فیلم اسب تورین یا شخصیت اصلی فیلم نوستالژیا از تارکوفسکی که شمعی به دست گرفته و راهی تکراری را می‌پیماید...
#امیرحسین_کمیجانی
وقتی از انسانهای خردمند در دوران‌ پیری‌‌شان سوال می‌شود که اگر به عقب بازگردید آیا چیزی را در طول مسیر حیاتتان تغییر می‌دهید یا خیر؛ اغلب این‌گونه پاسخ‌ می‌دهند که هیچ نقطه‌ای از آن‌ را تغییر نخواهیم داد. این پاسخ احتمالا به این دلیل نیست‌ که آنها هیچ اشتباهی را در زندگی خود مرتکب نشده‌اند و لذا از سر خودشیفتگی چنین‌ می‌گویند، بلکه این پاسخ شاید حکایت از همان نگاه دَوّار به زمان در آنها دارد؛ اینکه آنها چگونه در تکرارهای پراشتباهشان، در دردهایی که از سر نادانی و خامی خویش یا سرنوشت کشیده‌اند، آنقدر عمیق شده‌اند تا از دل همانها خودشان را به گونه‌ی دیگری بازشناسی نمایند و از این رو همان زندگیِ ملال‌آور -و نه چیزی دیگر- برایشان تبدیل به عین غایت، معنا و شاید زیبایی شده است.
#امیرحسین_کمیجانی
آیا زمان در روانکاوی "خطی است؟

توماس مان در اثر شگرف خود "کوه جادو" می‌گوید زمان رو به جلو حرکت نمی‌کند، بلکه در یک دایره مدام تکرار می‌شود و صرفا پس از یک چرخش به نقطه‌ی آغازینش باز می‌گردد؛ حقیقت زمان از نگاه او نه خطی بلکه "دَوّار" است. روانکاوی نیز از یک‌ منظر بر طبق همین نگاه دوّار در مورد زمان با ما سخن‌ می‌گوید و زندگی را صرفا ایده‌‌های قدیمی‌ای می‌داند که مدام تکرار می‌شوند؛ ایده‌هایی که آنها را جلو می‌بریم، با آنها بازی‌ می‌کنیم و نهایتا همان ایده‌ها دوباره در شمایلی دیگر در حضور ما تکرار می‌گردند.

ما در میان این ایده‌هایی گوناگون گرفتار می‌شویم و خروج از آنها و حرکت رو به چیزی در مقابل، دیگر بی‌معنا می‌شود. حتی آن چیز که تصور می‌کنیم خارج از‌ ما و در نتیجه راهی به رهایی است نیز بازنماییِ تغییرشکل‌یافته‌ی دیگری از همان ایده‌های قدیمی هستند.
و اما "عشق" در این میان از این جهت پرمعنا می‌شود که توهمی را خلق‌ می‌نماید مبنی بر اینکه می‌توان از ایده‌های قبلی رهایی یافت، زمان را از حالت تکراری و دایره‌وار خارج ساخت و آن را خطی و رو به جلو تبدیل نمود.

"طراوتی" که در عشق احساس می‌شود به دلیل ایجاد همین "توهم خروج" است. اینکه کسی آمده است که با حضورش تمامی وجود ما را قرار است به فاز یا فضای دیگری وارد سازد. تو گویی با عشق‌ می‌توان از تمام آنچه که انسانهای بی‌عشق به آنها دچارند، یعنی از همان ایده‌های تکرار شونده‌ی کلافه‌کننده رها شد.

روانکاوی اما -شاید- عشق را گونه‌ی دیگری می‌نگرد؛ عشق را نه لزوما راهی برای خروج از دایره‌ی زمان و چیزی جداشده از آن، بلکه یکی از همان ایده‌های تکرارشونده‌ی قدیمی در دایره‌ی زمان ادراک می‌کند؛ ایده‌ای که بارها و بارها تکرارش می‌کنیم اما هر بار در آن‌ "گرفتار" می‌شویم و به‌ جای رهایی و خروج از زمانِ دایره‌ای‌شکل،‌ ما را هر‌ چه بیشتر به درونش می‌غلتاند. روانکاوی زنده ساختن دوباره‌ی همین عشق‌های قدیمیِ تکرارشونده است؛ شاید قدیمی‌ترین آن! همان عشق با تمام دردهایش اما با این تفاوت که این‌بار این عشق با شخص روانکاو بیدار می‌شود.

"تکرار" در نهایتِ خودش در این فضای عاشقانه زنده می‌شود (امید می‌رود که زنده شود). تکرار دردناکی که آنالیزان (روانکاوی‌شونده) هر جلسه با آن مواجه می‌گردد. مهم نیست کیفیت آن عشق تا چه اندازه شدید است؛ حتی شاید آنالیزان هیچ عشقی را به روانکاو احساس ننماید -مراجع نارسیسیستیک، وسواسی یا‌ پارانوئید- اما او نیز جایی به شرط حضور، قلبش برای روانکاو به تپش خواهد افتاد و درد عشق را تجربه خواهد کرد.

امید ما بر این است که این بار "دردِ عشقناک"، به "عشقی دردناک" مبدل گردد؛ دردی که برخلاف آنچه اغلب آدمیان مدام تجربه‌ می‌نمایند بی‌معنا نباشد؛ بلکه عشق یا دردی شود سراسر معنا آفرین‌؛ آنگاه در دل تکرارهای بی‌شمار میان آنالیزان و روانکاو، ناگهان تکرار رنگ دیگری‌ می‌گیرد؛ آنالیزان همچنان درد می‌کشد و همچنان تکرار می‌کند اما در تکرار، این بار "معنا" سر برون‌ می‌کند؛ و لذا تکرار مطلقِ پوچ، به تکراری معنادار‌ مبدل‌ می‌گردد و این‌گونه عشقِ بی‌معنای مازوخیستیکی که در طول زندگی‌ آنالیزان مدام تکرار می‌شد بدون هیچ تغییری امیدوارکننده، به عشقی بدل می‌شود که با تمام دردش اما آنالیزان آن را دوست می‌دارد و با اشتیاق راه‌های غریب آن را می‌پیماید.!
زمان همچنان دوّار است و "خطی" نشده است، تکرار همچنان حضور دارد، درد نیز همچنین؛ اما به‌ مدد "عشقی واکاوی‌شده" تمامی آنها از حالت‌ ملال‌انگیز و پوچِ پیشینِ خود خارج شده‌اند. شاید این از مهمترین شاخصه‌های‌ متمایزکننده‌ی روانکاوی با بسیاری از مکاتبی باشد که داعیه‌ی نجات بشر یا تغییر احوالات او را دارند. روانکاوی وعده نمی‌دهد؛ وعده از "توهم زمان خطی" برمی‌خیزد؛ آنجا که خیال می‌کنیم حیاتِ دیگری‌ می‌توان یافت که الان در اختیار‌ ما نیست و می‌توان با یک‌سری تغییرات به آن حیاتِ موعود وارد شده و به آن دست یافت؛ کیفیتی ذهنی که زندگی حالِ خود را در آن پوچ‌ می‌یابیم و آن زندگیِ متصور شده را‌ پرمعنا

روانکاوی از نگاه من راهی را پیش‌ می‌گیرد تا همان‌ پوچی را عمق ببخشاید و از این طریق غنی و‌ پرمعنایش سازد؛ نه اینکه آلترناتیوی برای زندگی و رهایی از رنج ارائه دهد. روانکاوی از ما می‌خواهد که در همان تکرارهای بیهوده‌ چیزی را بیابیم و برای یافتن معنا سفر به سرزمین دیگری ننماییم. این‌ گونه‌ نگریستن به "زمان" و "معنا" شاید بتواند نقطه‌ای باشد برای کسب فهم دقیق‌تری از معضل پوچی و تکرار، دو معضلی که مدام در اندیشه‌ها و تفکرات گوناگون به دنبال راه‌حلی برای تغییرشان هستیم.
#امیرحسین‌_کمیجانی
ادامه👇
در ملانکولیا فرد نمی‌داند چه کسی یا چه چیزی را از دست داده است از آن‌جهت که فقدان از ابتدا برای او وجود و حضور داشته است و فقدان صرفا‌ مربوط به مرگ حقیقی ابژه نمی‌شود.
این حقیقت که از ابتدا ابژه‌ی خوبی برای از دست دادن وجود نداشته است تا سوژه بخواهد برای از دست دادن آن (ابژه‌ی خوب) سوگواری نماید، آنچنان برای سوژه دردناک و وحشت‌آور است که سوژه را برای تحمل این درد وارد یک‌مرحله قبل‌تر از سوگ می‌نماید: "تو چرا انقدر نبودی! یا به عبارتی "بد بودی!"، "بد حضور داشتی!"

این روایت و تعبیر شخصی و کاملا ساده‌ شده‌ی من است از آنچه فروید در تبیین ملانکولیا در مقاله‌ی ماتم و ملانکولیا برایمان شرح داده اما کلاین از نگاه من یک مرحله بیش‌تر از فروید عمیق‌تر‌می‌شود و تبیینی از ملانکولیا به ما می‌دهد که برای من "دلنشین‌تر" است و بیشتر make sense می‌کند.
مباحث تئوریکی را ابتدا کلاین مطرح می‌نماید تا به‌ ما نقش تکانه‌های id (نهاد) را در شکل‌گیری کیفیت روانی ملانکولیک نشان دهد و برخلاف تئوری فروید ملانکولیا را طی یک بازگشت رگرسیو، خشم سوپرایگو به id تعریف می‌نماید و نه لزوما خشم به ابژه‌ی بد درونی‌شده (آنچنان که فروید می‌گوید).
به زبان ساده خشم و خودسرزنشی شدیدی که در ملانکولیا حضور دارد خشم به تکانه‌های در طلب ارضا، تشنه و خام id است که: "تو چرا طلب کردی وقتی ابژه چیزی برای ارائه نداشت؟! چرا خودت رو بی‌ارزش و حقیر کردی برای اویی که اصلا حضور نداشت؟!"
به باورم ایده‌ی سنترال ایگو، لیبیدینال ایگو و آنتی لیبیدینال ایگو در نظریه‌ی فربرن از دل اندیشه‌های کلاین در خصوث ملانکولیا برآمده و بسط یافته است.

بعید نیست که دلیل نگاه عمیق کلاین به ملانکولیا‌ متاثر از مرگ برادرش باشد. برادری که کلاین یکی از دلایل رفتن خود به سمت روانکاوی را تشویق‌های او می‌دانست. کسی که به دلیل داشتن طبع شاعرانه، ایده‌پردازی خلاقانه را به دور از نظریات علمی در ذهن کلاین به ودیعه گذاشت. او بسیار زودهنگام درگذشت و کلاینِ جوان از مرگ او عمیقا متاثر شده بود.
کلاین غریزه‌ی مرگ و سوگواری را در ارتباط با برادرش حقیقتا "تجربه" کرد. و به باورم این تجربه در ترکیب با ذهن خلاق او مسبب چنین نظریه‌ی سترگ و در عین حال بسیار پر احساسی از ملانکولیا و البته مانیا (شیدایی) شد...

این تغییر زاویه‌ی دید به ملانکولیا در نظریه‌ی کلاین، نتایج تکنیکی متفاوتی را در کار بالینی به بار می‌آورد. برای نمونه دیگر تجربه‌ی سوگ که جزو پروسه‌ی تحلیل مراجعین ملانکولیک است شامل صرفاً تجربه‌ی DEIDENTIFICATION ِ ایگو با سوپرایگو یا ابژه‌ی بد درونی نخواهد شد و بینش در خصوص مازوخیسمِ درونی‌ مراجع نسبت به خود واقعیِ او و همچنین فهم و تصدیق تکانه‌های اگرسیو-لیبیدینالِ نهاد شاید در اولویت کار قرار گیرد...

فردا آغاز دوره‌ی "ملانکولیا و مانیا در نظریات کلاین" خواهد بود. در این دوره سعی خواهیم کرد این دو مفهوم پایه‌ای در روانکاوی را از منظر کلاین شرح داده و به مصادیق آن در فضای کار بالینی-تحلیلی، بپردازیم.

علاقه‌مندان می‌توانند جهت ثبت‌نام از طریق لینک‌ تلگرام https://t.center/Rameshgroup یا پیام به تلگرام-واتس‌اپ شماره ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ اقدام‌ نمایند.

@amirkomijaniii
توجه:
جلسه‌ی ابتدایی دوره "ملانکولیا و مانیا" از ۱ شهریور به پنج‌شنبه‌ی پیش‌رو، ۸ شهریور منتقل گردیده است.

مدرس: امیرحسین کمیجانی
طول دوره: دو جلسه‌
پنجشنبه‌ها: ساعت ۱۶ الی ۱۹
به همراه یک‌جلسه اکسترا جهت پرسش و پاسخ

علاقه‌مندان می‌توانند جهت ثبت‌نام از طریق لینک‌ تلگرام https://t.center/Rameshgroup یا پیام به تلگرام-واتس‌اپ شماره ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ اقدام‌ نمایند.

@amirkomijaniii
مادری را از سالهایی دور به یاد دارم که می‌گفت: "می‌خواهم آلت تناسلی پسرم را بِبُرّم تا او هیچگاه عاشق دختری نشود و تا همیشه برای من باقی بماند!"
در تئوری لکان اصولا "نام‌ پدر" و جایگاه او به عنوان اخته‌گر و عامل شکل‌گیریِ فردیت و نمادپردازی- که وجه افتراق نوروز از ساحت سایکوز است- در کودک شناخته می‌شود؛ اما من تصور می‌کنم در وهله‌ی اول و به طریق اولی این مادر است که برای کودک نقش و جایگاه اخته‌گر را ایفا کرده و لذا او را وارد ساحت سه‌تایی، واقعیت، نماد و به طور کلی آگاهی از خود و دیگریِ مهم در جایگاه قانون‌گذار می‌نماید.

ایده‌ی "مادر فالیک" که از کهن‌ترین ایده‌های بشری است یک‌ نتیجه‌ی ضمنی دربردارد: اینکه مادر علاوه بر رَحِم، صاحب آلت-فالوسی است برای میل‌ورزی و دخول! او نیز خواهان آن است تا با آلت خویش، در جهان ابژه‌هایی را جستجو نموده و به آرزوهایی دست یابد که نه رحم و سینه‌ی او، بلکه فالوس وی طلب می‌نماید. لذا این مادر است که با اشتیاق ورزیدن به یک ابژه‌ی دیگر،‌ جایگاه caring ِ او در ذهن فرزند به جایگاه اخته‌گر تغییر شکل می‌دهد.

شروع میل‌ورزی مادر به "چیزهایی" به جز فرزند، شروع فرایند فردیت‌یافتگی کودک نیز خواهد بود و در طی این مسیر، کودک از بودن در جایگاه آلتی ارضاکننده برای مادر، به سمت خودارضایی (به‌شکل سمبلیک و نه صرفا عمل فیزیکی خودارضایی) تغییر جهت می‌دهد؛ خودارضایی در اینجا معنا و دلالتی سرنوشت‌ساز را به خود می‌گیرد: من با خودم و داشته‌های خودم‌ می‌توانم لذت ببرم و دیگر وابسته به تو (مادر) نیستم.

مادرانگی همچون شمشیری دو لب است؛ مادر با لبه‌ای از آن قادر است بند ناف کودک را از خویش "بِبُرّد" و سبب میلاد حقیقی کودک شود؛ می‌توان این کارکرد مادر را "اخته‌گرِ حیات‌بخش" نام گذاشت و با لبه‌ی دیگرِ این شمشیر، نه بند ناف، که گردن کودک را بریده و او را از حیات ساقط می‌نماید! این سویه‌ی مادرانه را نیز می‌توان به "اخته‌گرِ بلعنده" تشبیه نمود.

آنچه که گویا لکان بیشتر به آن‌ می‌پردازد همین سویه‌ی بلعنده‌ی مادر است؛ سویه‌ای که به تعبیر او بسان تمساحی‌ است که خواهان بلعیدن فرزند خویش بوده و لذا نقش پدر را نجات‌دهنده‌ی کودک از این بلعیده شدن توسط مادر توصیف می‌نماید؛ پدری که کودک را به بیرون، به واقعیت و به فردیت پرتاب می‌نماید. در این تبینن لکانی، به نظر می‌رسد رحِم‌ مادر به شکل نمادین توصیف‌گر قسمتی از وجود او است که تمایل به حفظ کودک در درون خویش را دارد؛ شبیه به همان سخن فروید که در سخنرانی‌های مربوط به زنانگی‌اش گفته بود (قریب به‌مضمون) که: بزرگترین آرزوی زن آن است که صاحب فرزند پسر شود و خرسندتر از او زنی است که دو پسر دارد: یکی فرزندش و دیگری شوهر او!

در پرورژن و سایکوز ما با همین اخته‌گریِ بلعنده‌ی مادر مواجهیم؛ مادر، کودک را ابژه‌ی میل خویش قرار داده و او را همچون غذایی بسیار لذید ستایش می‌کند. در این حالت، مادر صرفا زیباییِ کودک، دلبرانگی، نمک، جذابیت‌های کاملا عینی و به‌طور کلی خصلت‌هایی از او را می‌ستاید که از دل آن بینشی برای کودک به عنوان یک سوژه‌ی مستقل از مادر ایجاد نمی‌شود. برای مثال این جمله را در نظر بگیرید: "تو دختر-پسر خوشگل منی". اینجا زیبایی کودک نیز در راستای ارضای یک نیاز در مادر مورد ستایش و تصدیق قرار گرفته است و نه به عنوان یک ویژگی که کودک می‌تواند جدای از نیاز مادر برای داشتن فرزندی زیبا، خود را با آن بازشناسی نماید.


در این فضا کودک به سمت شکل‌دهی هویتی مگالومانیک و متوهم پیش خواهد رفت؛ که هر چند بسیار فالیک به نظر می‌رسد اما به دلیل کارکرد غیرمستقلانه‌اش و در واقع به دلیل اینکه این فالوس در قالب خدمتی برده‌وار برای مادر، تایید دریافت می‌نماید، شکلی کاملا ازخودبیگانه و مازوخیستیک به خود خواهد گرفت؛ به ظاهر فالیک اما در حقیقت بی‌هویت! همچون‌ انسانی که صرفا آلت پرتوانی داشته و بدون هیچ معنا، مفهوم و هویتی از خود، موظف است در تمام عمر خویش متقاضیان زیادی را به ارضا برساند.‌ حسی که چنین فردی از خود دارد چیست؟ ارزشمندی، بزرگی و فالیک بودن؟ یا اختگی و دست‌نشاندگی و بردگی؟!

پدر در همان تمثیل لکانی صرفا هنگامی می‌تواند چوب بازدارنده‌ای را در دهان مادر قرار داده و فرزند را به بیرون پرتاب نماید، که مادر، خود خواهان این بیرون‌افتادگیِ کودک از درون خویش باشد؛ به یک معنا اگر مادر رضایت به جدایی کودک از خویش ندهد، پدر با تمام توانش برای هدایت کودک در مسیر بلوغ، کاملا ناتوان و بی‌تاثیر در این‌ مهم خواهد شد. لذاست که در فضای اجتماعی نیز قدرت حقیقی را بایستی متعلق به زنان دانست و پشت تحولات اجتماعی نقش اصلی را در میان آنها جستجو نمود و نه صرفا در مردان. سِمَت و عنوان "ریاست" اغلب نصیب مردان می‌شود اما گردانندگان و هدایت‌گران تاریخ-فرهنگ، در بسیاری از موارد زنان بوده‌اند؛ هر چند در خفا و به دور از نظرها!
دوره "ملانکولیا و مانیا در نظریات ملانی کلاین"

خودکشی فرد ملانکولیک تقلایی است برای حفظ عزیزانش در مقابل نفرت غیرقابل کنترل در درون او. در حالت شیدایی، ایگو نه تنها از ملانکولیا می‌گریزد، بلکه از بدبینی‌ و نفرتی که قادر به تسلط یافتن بر آن نیست نیز فرار خواهد کرد. ملانی‌ کلاین.

هر قدر فروید وجه سادیستیک‌ ملانکولیا را بر ما عیان‌ نمود، کلاین صورت عاشقانه-افسرده‌گونِ ملانکولیا را شاعرانه‌تر و خلاقانه‌تر از فروید بر ما رونمایی کرد.‌
و دل پر از اندوهی پر افسوس و آه می‌شود از اندیشیدن به سخنان این زن عاشق؛
چرا که او در هر یک از ما و در پس هر لحظه از آسیب‌زدن‌هایمان بر خود، عشقی را نشانه‌ می‌رود و نشانمان می‌دهد به ابژه‌ای که نمی‌خواهیم از سر خشم و آز، از دستمان برود؛
پدری، مادری، معشوقی که وجودشان ما را بی‌ "چاره‌" ترین ساخته است و این عشق از سر همین بیچارگی است که خویشتنمان را آماج درد می‌سازد...

ملانکولیا و مانیا دو trait یا ساختار کاملا در هم تنیده با یکدیگرند؛ در پس هر خصلت‌ مانیکی می‌توان حضور ملانکولیا را تصدیق‌ نمود از این رو فهم هر یک از این دو پارت، بدون دیگری ناقص خواهد بود.‌

در فضای تحلیلی کمتر به این دو‌ مفهوم در آموزش‌ها پرداخته‌ شده است اما روح سرگردان این دو مفهوم در جلساتِ تحلیلی دائماً حضور دارد و ما صرفا از آن غافل هستیم. بخش عظیمی از رفتارها و ایده‌های ذهنی مراجعین درگیر ایده‌های ملانکولیک و مانیک است و قطعا اشراف به این دو ما را جهت فهم دقیق‌تر مراجعینمان یاری خواهد داد.

در این دوره ما به تحلیل دو مقاله‌ی‌ مهم از کلاین در مورد ملانکولیا و مانیا می‌پردازیم.

♦️شروع دوره: ۸ شهریور ۱۴۰۳
♦️زمان: پنج‌شنبه‌ها ساعت ۱۶ الی ۱۹
♦️طول دوره: ۲ جلسه (مجموعاً ۶ ساعت)
-به همراه یک جلسه‌ پرسش و پاسخ

♦️هزینه: ۱/۲۵۰/۰۰۰ تومان
قابل پرداخت در دو قسط

♦️مدرس: امیرحسین کمیجانی، روان‌درمانگر تحلیلی، دانش‌آموخته‌ی روانشناسی بالینی از دانشگاه تهران و بهشتی

♦️شیوه برگزاری:
-آنلاین از طریق برنامه گوگل‌میت
-آفلاین

🖋ثبت‌نام: از طریق لینک زیر:
https://t.center/Rameshgroup

و یا پیام‌ به ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ در تلگرام یا واتس‌اپ

@amirkomijaniii
Telegram Center
Telegram Center
Channel