"مرگ ابژه، ملانکولیا و فتیش"
"تا زمانی که ابژه به عنوان یک "کُل"، دوست داشته نشود، فقدان او نیز به صورت یک کل احساس نمیشود!"
در ملانکولیا فرد نمیفهمد دقیقا چه کسی را از دست داده است؛ در واقع ابژهی از دست رفته، در روان او از اساس "مفقود" شده است و از اینجهت فقدان در آنها پدیدهای بسیار متفاوت با فقدان در فردی خواهد بود که حقیقتا "میداند" که چه ابژهای را از دست او رفته است!
عدم تجربهی دوست داشتن ابژه به عنوان یک کل (WHOLENESS) سبب میشود تا ما پس از از دست دادن ابژه ناتوان از تجربهی "فقدان حضور او" باشیم و میدانیم که مسالهی اصلی در ملانکولیا دقیقا همین گونهی پیچیده از فقدان است؛ من نامش را میگذارم "فقدانِ فقدان"!
در حالت طبیعی، ما به دلیل حضور کافی ابژه وقتی او را از دست میدهیم، احساس فقدانی را تجربه تجربه میکنیم که در دل آن فقدان یک حضور و یک بودن حقیقی وجود دارد؛ اما در ملانکولیا این گونه از فقدان تجربه نمیشود و لذا سوژهی ملانکولیک دست به خلق یک دوست داشتن و نفرتِ FAKE میزند؛ نفرت از خودی که قدر ندانسته (قدر ابژهی خیالینِ از دسترفته) و عشق به ابژهای خیالی-ساختگی برای پر نمودن جای خالیِ "فقدانِ فقدانِ ابژه"! اما در میان این دنیای ایدهآل، همیشه نوایی نالان از یک ابژهی نیمهجان یا مرده هم به گوش میرسد. در رویای فرد ملانکولیک به وضوح این صدا و تنِ نیمهجان در قالب افرادی در بستر احتضار یا جنازههایی در غسالخانه (مردهشورخانه) قابل رویت است.
شاید به همین دلیل است که گاهی افراد ملانکولیک بیان میکنند که زندگیِ الان ما، یک زندگی اشتباهی است؛ انگار همچون مسافری در هتلی در یک شهر غریب به شکلی موقتی در حال زندگی هستیم. آنها به دنبال بازگشت به چندین دهه قبلتر در زندگی خویش هستند؛ دهههایی که تو گویی در آن، ابژهی ایدهآلِ دوستداشتنی حضور داشته است.
به همین دلیل سوژهی ملانکولیک گاهی علاقهی وسواسگونهای به پارهابژههای vintage (قدیمی-عتیقه) و یا دنبال کردن هیستوریِ زمانهای دورِ سپریشده پیدا میکند. او در میان این اشیاء قدیمی به دنبال نجات ابژهای است که هر لحظه در معرض از یاد رفتن و نابودی است. برای نمونه یافتن ساعتهایی که دیگر تولید نمیشوند؛ ساعتهایی که در سمساریها یا ساعتفروشیها در حال خاک خوردن و زنگ زدن هستند و حالا سوژهی ملانکولیک با دغدغه و اشتیاقی عجیب در پی نجات دادن این ابژههای در حال انقراض به جستجویی وسواسگونه میپردازد.
این گونه فرد ملانکولیک برای خلق ابژهی ایدهآلِ ساختهشده در ذهن خویش به دنبال مصداقی در واقعیت میگردد؛ به دلایلی شاید اشیاءِ ارزشمند قدیمی، بهترین ابژهی جایگزین باشند؛ اول آنکه حال و هوای نوستالژیک آن اشیاء به لحاظ هیجانی میتواند وجود فرد از دسترفته را یاداوری نماید؛ دوم آنکه ارزشمند بودن اشیاء قدیمی و کمیاب، بر ایدهآلبودن و ارزشمند بودن ابژهی مفقود شده دلالت مینماید؛ و اما مهمترین دلیل ناخوداگاه انتخاب اشیاء قدیمی شاید این باشد که گذشت زمانی طولانی از ساخت آنها، سبب شده تا آنها کهنه شده و در معرض مرگ قرار گیرند و دقیقا همین مساله این اشیاء را با ابژهی از دست رفته پیوند میزند: ابژهی نیمهجان، ابژهی در حال احتضار!
در واقع در عین آنکه اشیاء قدیمی همچون ساعتهای کهنه، ارزشمند هستند اما مرگ و تخریب نیز به آنها بسیار نزدیک شده است؛ لذا سوژهی ملانکولیک با درگیر شدن در پروسهی یافتن آن اشیاءِ نیمهجانِ ارزشمند، هم به شکلی مانیک (شیدا گونه) به دنبال نجات جان ابژه و بازگرداندن او از سرزمین مردگان به جهان زندگان است و هم با خرید و نگهداری از آنها در جایی امن و حفاظت شده، کنترل کاملی را بر آنها اعمال مینماید؛ کنترلی که حتی به هنگام حیاتِ ابژهی حقیقی بر او نداشته و لذا ابژه را از خود دور و دستنیافتنی تصور مینموده است؛ کمیاب بودن اشیاء گرانبهای قدیمی نیز بر همین مسالهی دوری ابژه صحه میگذارد. در عین حال، رابطهی پر از نفرتِ آمیخته به عشق خود با ابژه نیز در پروسهی خرید، نگهداری و استفادهی حسابشده و دقیق از اشیاء قدیمی به نوعی فرصت ترمیم -بهشکل جایگزین- را پیدا میکند.
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomihaniii
ادامه
👇