🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
🌼🍃داستانی که میخوانید داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.
🌼🍃وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی ملحد می شود.از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد. دکتر جفری لانگ تاکنون چند کتاب درباره ی تجربه ایمان خود نوشته که از این میان می توان به کتاب «نبرد برای ایمان»اشاره کرد. . . 🌼🍃روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری… پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟ ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم. آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. 🌼🍃همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را… از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم. آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم. ساعت نزدیک به نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم… داخل دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم بر روی سنگ روشویی گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم. دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!
🌼🍃وقتی وضو را انجام دادم به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورتم میچکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند… وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم:الله اکبر. با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمیکنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را میشنوید متوجه میشد چه میگویم!!
🌼🍃پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم. احساس خجالت کردم… چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم. در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم:سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد حس کردم قلبم به شدت میتپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.
🌼🍃در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد…جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم.ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم… به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود… احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمیتوانند خم شوند.
🌼🍃بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه میکنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد. انگار صدای آنها را میشنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند!
🌼🍃شروع کردم به دعا: خواهش میکنم،خواهش میکنم کمکم کن…نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم…
با کمک خواهرم تونستم تو یه مطب دندانپزشکی مشغول بشم.کارم سبک بود منشی بودم تلفنهارو جواب میدادم وقت مریضهارو فیکس میکردم چند روزی به بهانه خونه مادرم رفتم سرکار وقتی دیدم از پسش برمیام به سعید گفتم وقتی فهمید شروع کرد داد و بیداد که چرا بدون اجازه من رفتی سرکار حق نداری بری ووو..گفتم من ازبیکاری خسته شدم اعصاب خیاطی هم ندارم میخوام یه مدت دور از محیط خونه و دوخت دوز کارکنم اگرم ناراحتی میرم درخواست طلاق میدم توکه زن و بچه ات روداری غمت چیه.... با این حرفم سعید از کوره دررفت سیلی محکمی بهم زد گفت روز اولی که خواستی این غلط و بکنی بهت گفتم فکر نکن طلاقت میدم الانم حرفم همینه میکشمت ولی طلاقت نمیدم پس دنبال بهانه برای رفتن نباش بتمرگ زندگیت رو بکن تو منو تو این مخمسه انداختی بتول حامله است مجبورم کنارش باشم.با این حرفش دست و پام شل شد گفتم مطمئنی گفت آره ایندفعه برخلاف دفعه قبل ویارش بدِ نمیتونه از بچه مراقبت کنه این بچه به دنیا بیاد میدمش به توبزرگش کن مگه همینو نمیخواستی؟حال عجیبی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت گفتم مبارکه پس حسابی سرت شلوغ میشه منو میخوای چبکار؟!خواست سیلی دوم و بزنه که ازش فاصله گرفتم گفتم یکبار دیگه دستت رو من بلند بشه میرم برای همیشه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی .سعید کلافه و عصبی بود خواست بره که داد زدم در ضمن من از کارم دست نمیکشم گفت پول میخوای بیشتر از قبل بهت میدم گفتم بحث پول نیست از لحاظ روحی احتیاج دارم چندساعتی از جو این خونه لعنتی که حکم جهنم برام داره دور بشم خلاصه سعید مجبور شد قبول کنه کوتاه بیاد با رفتن به مطب دیدگاهم به زندگی کلا عوض شده بود همه جور آدمی رو میدیم واین برام تازگی داشت اون موقع بودکه تازه فهمیدم اگر زندگی بخواد دوام داشته باشه بدون بچه ام میشه اگر هم نخوادهزار تابچه ام داشته باشی نمیشه..
انقدر مشغول کارم بودم که نفهمیدم بتول چطور دوران حاملگیش روپشت سرگذاشت یادمه تازه رسیده بودم مطب که خواهرشوهرم زنگ زدگفت بتول حالش خوب نیست میخوایم ببریمش بیمارستان بیا مراقب ماهور باش.با اینکه مطب خیلی شلوغ نبود میتونستم برم ولی بهانه آوردم گفتم نمیتونم بیام،خودمم نمیدونستم چه مرگم شده بود.چندساعتی که گذشت سعید زنگ زد گفت بتول و بستری کردیم مادرم حالش خوب نیست ماهور بی قراری میکنه نمیتونه نگهش داره.برو خونه اون بچه گناهی نداشت باید میرفتم بتول همون روز زایمان کرد صاحب یه دختر خوشگل شد که ایندفعه بدون نظرخواهی از من اسمش و گذاشتن مهری ماه واقعا هم مثل ماه بود بادیدنش مهرش به دلم نشست.بعد از به دنیا اومدن مهری ماه سعید دیگه نذاشت برم سرکار گفت مهری ماه رو بزرگ کن. مادرشوهرم اون زمان حالش خوب نبود کبدش مشکل پیدا کرده بود برای درمان رفته بود تهران خونه ی برادرشوهرم ومثل قبل حال و حوصله نداشت.. مهری ماه زردی داشت چندروزی بیمارستان بستری شد بهش شیرخشک دادن و همین باعث شد دیگه شیر مادرش رو نخوره و بتولم از خدا خواسته مسئولیتش و انداخت گردن من.البته دروغ چرا منم خیلی دوستش داشتم مخالفتی نکردم.شاید باورتون نشه وجودش باعث شد رابطه سرد بین من و سعید دوباره خوب بشه یه جورایی پنج نفری باهم زندگی میکردیم.همه چی خوب بود تامهری ماه یکسالش شد و یه مدت که گذشت مادرشوهرم از تهران برگشت ولی روزیه روز حالش بدتر میشد..
بعد از ۳ماه دوباره حالش بد شد به ناچار فرستادیمش تهران یک هفته ای از رفتنش گذشته بود که یه روز صبح زود برادرشوهرم با گریه زنگ زد به سعید گفت مادرش فوت کرده انقدر مرگش ناگهانی بود که ههمون شوکه شده بودیم.درسته حالش بد بود ولی نه درحدی که بمیره و همون بیماری کبدی باعث مرگ مادرشوهرم شد با اینکه درحقم خیلی جفا کرده بود ولی موقع دفنش حلالش کردم گفتم کینه ای ازت ندارم من که بخشیدم خداهم از سر تقصیراتت بگذره تو مراسم مادرشوهرم همه ازرابطه ی خوب من و بتول تعجب میکردن مخصوصا وقتی میدیدن بچه هاش به منم میگن مامان..شاید این حرفم درست نباشه ولی بعد از مرگ مادرشوهرم آرامش کامل برگشت به اون خونه رابطه ی منو بتول از قبل هم بهترشده بود.البته بگم رفتار سعیدم بی تاثیر نبود و بتولم خودش و نفر دوم این زندگی میدونست هیچ وقت کاری نمیکرد که من ناراحت بشم .چند ماهی از مرگ مادرشوهرم گذشته بود که بتول باز حامله شد.ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم گفتم به فکر سلامتی خودت باش اگر بخاطر سعید که هم پسرش و داره هم دخترشو.گفت خودمم نمیخواستم ولی شده دیگه..ویار بتول از دو تا بارداری قبلیش خیلی بدتر بود انقدر تهوع داشت که گاهی بستریش میکردیم.وارد ماه چهارم شده بود که افتاد به خونریزی و با تمام تلاشی که کردن بچه سقط شد.
بعد از چند ماه اوضاع مامانم بهتر شد منم رفتم سرخونه زندگیم البته تو این مدت یا سعید میدیدم یا من میرفتم به ماهور سرمیزدم ولی در حد یکی دوساعت بود و بیشتر وقتم سرگرم پرستاری از مامانم بودم یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعید زنگ زدم گفتم بیاد نبالم گفت برادر بتول از روستا اومده نمیتونم بیام بذار فردا میام دنبالت امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منو برسون.وقتی رسیدم انقدر خسته بودم که رفتم بالا دوش گرفتم و منتظر سعید موندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام و باز کردم هوا روشن شده بود.دوربرم و نگاه کردم خبری از سعید نبود با اینکه میدونست من برگشتم اما حتی نیومده بود بهم سر بزنه.خیلی بهم برخورد ولی بازم به خودم گفتم اشکال نداره.حتما سرگرم مهمون بوده.از جام پا شدم تا یه دستی به خونه بکشم.همه جار و خاک برداشته بود رفتم لباسام و جا به جا کنم تو کمد دیواری که دیدم کمد سعید خالیه..با دیدن کمد خالی حسابی جا خوردم لباسهای سعید چرا سرجاش نبود؟!شاید باورتون نشه ولی یه لحظه فکر کردم دزد اومده بعد به خودم اومدم گفتم مینای خنگ دزد اومده فقط وسایل سعید و برده!!مثل مار زخمی بودم هرچی فکر میکردم دلیلی برای اینکار سعید پیدا نمیکردم.چندبار خواستم برم پایین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم.
خلاصه صبر کردم تا بیداربشن بعد رفتم پایین.بتول تا دیدم بغلم کرد گفت کی اومدی؟گفتم دیشب.گفت چه بی خبر گفتم به سعید گفتم بیاد دنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد.گفت ااا به من چیزی نگفته خوش اومدی.آروم که زنداداشش نفهمه گفتم در نبود من انگار خیلی اتفاقها افتاده.گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدبا چندتا نون تازه اومد تو .پشت بندشم داداش بتول یاالله گفت وارد شد. نتونستم حرفم بزنم ماهور و بغل کردم رفتم تو اتاق.یه لحظه شک کردم گفتم شاید اون چیزی که فکر میکنم نیست ولی وقتی در کمد دیواری باز کردم دیدم تمام لباسهای سعید تو کمد.از عصبانیت صدای نفسهام رو میشنیدم ولی سعی میکردم آروم باشم جلوی مهمونا رفتار نسنجیده ای نکنم با ماهور سرگرم بودم که سعید اومد تو اتاق گفت بیا صبحانه بخور. جوابش ندادم نزدیکم شد گفت مینا خوبی یهو باخشم نگاهش کردم گفتم تو بهتری خونه نو مبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم خودش فهمیدمنظورم چیه!گفت تو که نبودی یه سری از لباسهام و آوردم پایین که نخوام برم بالا ولی مامانم سرخود رفته تمام لباسها رو آورده پایین.اتفاقا بهتر جا برای لباسهای تو بازتر شده.گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی..خیلی برام سخت بود من برای اینکه سعید و از دست ندم وجود بتول و قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت با بهانه های چرت و پرت خودش و توجیه میکرد.ماهور و دادم بغلش با قهر زدم بیرون توراه پله بامادرشوهرم روبه روشدم منو که دید گفت میذاشتی چشم باز کنن بعد میرفتی پایین.
انقدر عصبانی بودم که باداد گفتم به تو ربطی نداره.رسیدم بالا درو پشت سرم قفل کردم زدم زیر گریه.حق من از زندگی این نبود چی میشد بچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم.غروب که مهمونای بتول رفتن سعید اومد بالا ولی کلید پشت در بود هر چی التماس کرد راش ندادم.وقتی ناامید شد رفت پایین.یکساعت بعدش مادرشوهرم اومد پشت در گفت بذار این دوتا زندگیشون و کنن سعید و از زن بچه اش جدا نکن ماهور پدر میخواد نمیتونه ۲۴ساعت وردل تو باشه خودت قبول کردی پس چرا الان پشیمون شدی.راست میگفت خودکرده را تدبیر نیست بعد از این ماجرا سعید بیشتر اوقات پایین بود منم تک و تنها بالا زندگی میکردم.انقدر اعصابم ضعیف شده بود که حوصله خیاطی نداشتم ولی باید خودم و سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کار البته به سعید چیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه باید تو عمل انجام شده قرارش میدادم.
با رفتار مادرشوهرم احتمال هر چیزی رو میدادم میدونستم روزهای خیلی سختی رو پیش رو دارم. ولی باید عاقلانه رفتار میکردم بهش این اجازه رو نمیدادم که بین من و بتول اختلاف بندازه.البته شاید هدفشم این نبود ولی رفتار نسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشد و مثل روز برام روشن بود اگر با بتول به مشکل میخوردم سعید و از دست میدادم چون بعد از حاملگی بتول بیشتر حواسش بهش بود... هر موقع با سعید میرفتیم بیرون چند تیکه لباس یا وسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم البته از حق نگذریم شوهر ناهید یه مقدار کمک کرد ولی تمام وسایلش و خودمون خریدیم.دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیک زایمانش شد منو سعید هر شب میرفتیم پایین میخوابیدیم و یه شب که تازه چشمامون گرم شده بود بتول بیدارم کرد گفت درد دارم با سعید بردیمش بیمارستان..بتول ترسیده بود مدام بهم میگفت اگر مُردَم جنازم و ببرید پیش مادرم خاک کنید.دستاش و محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته.برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلا راحت نبود بنده خدا تا نزدیک ظهر درد کشید آخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل تا سزارینش کنن...
بلاخره پسر بتول با وزن چهار کیلو به دنیا اومد انقدر تپل و خوشگل بود که پرستارها عاشقش شده بودن.سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت.انقدر ذوق داشت که یک ثانیه پسرش و رو زمین نمیذاشت.تا به اون روز راجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید نگاه سعید کردم گفت خودت انتخاب کن گفتم من خیلی دوستدارم ماهور صداش کنم .سعید و بتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شد ماهور البته بماند وقتی مادرشوهرم فهمید کلی ایراد الکی گرفت تا خودش اسمش و بذاره ولی سعید جلوش وایستاد..روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرد اجازه نمیداد من حتی نزدیک بچه بشم.تحمل میکردم میریختم توخودم و بتول میدید چه حال بدی دارم ولی از ترس مادرشوهرم جرات نمیکرد چیزی بگه.گذشت تاروز دهم شد بچه رو برد حموم وقتی اوردش بیرون قنداقش کرد بچه از شدت گرما مثل لبو قرمز شده بود به مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست.گفت من سه تا بچه مثل دسته گل بزرگ کردم تو نمیخواد به من یاد بدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبود میشه سریع قنداقش و باز کردم مادرشوهرم که دید حال بچه بدِ از ترسش زیر لب ذکر میگفت بتول گریه میکرد خودمم ترسیده بودم ولی باید یه کاری میکردم چند تا از لباسهاش و در آوردم یهو بالا آورد شروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا آورد یه کم حالش بهتر شد لباسهاش و عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت و بذار برای خودت انقدر جدی این حرف و زدم که جرات نکرد حرفی بزنه ولی بهش برخورد قهر کرد رفت خونش....
به بتول گفتم من دوست ندارم بچه رو ازت بگیرم اما اگر یکبار دیگه بهش اجازه بدی به ماهور دست بزنه میبرمش پیش خودم.بنده خدا بتولم ترسیده بود گفت تنهام نذار من هیچی از بچه داری نمیدونم.با اینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هر چی که باشه بهتر ازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم..بعد از این ماجرا یا بتول خونم بود یا من میرفتم پیشش.همه چی خوب بود تا سعید گفت بچه رو ببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم.گفت من دلم نمیاد خودتون ببریدش.فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم برای سه روز بعد بهم نوبت داد.با سعید هماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم با گریه بهم زنگ زد گفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچار به مادرشوهرم گفتم با بتول بره و خودم آژانس گرفتم رفتم بیمارستان.مامانم سکته مغزی کرده بود تو بخش مراقبتهای ویژه بود.انقدر درگیر مادرم شدم که کلا یادم رفت پیگیر ماهور بشم. فقط آخر شب به سعید زنگ زدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه..چند روزی تو رفت و آمد بیمارستان بودم تا مادرم و ترخیص کردیم. ولی متاسفانه بخاطر سکته یه دست و پاش لمس شده بود.مامانم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بود هر کس بجز من نزدیکش میشد باهاش دعواش میشد همین موضوع باعث شد من برای مدت طولانی از سعید دور بشم و پیش مامانم بمونم.....
با تداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای باز شدن در اومد ازجام بلند شدم گفتم کیه؟سعید اومد تو اتاق گفت: بازم یادت رفته درقفل کنی؟گفتم تو اینجا چکار میکنی برو پایین پیش زنت.نزدیکم شد سفت بغلم کرد گفت زن من تویی اون قراره فقط برام بچه بیاره.گفتم اومدی بالا ناراحت نشه با بی تفاوتی گفت بشه قرار نیست اون برای من تعیین تکلیف کنه.من فقط سر جای خودم خوابم میبره.از این همه بیخیالی سعید داشتم شاخ در میاوردم و جالبه انقدر خوابش میومد که تا سرش و گذاشت رو بالشت خوابش برد تو فکر بودم که بتول بهم پیام داد میشه بیای پیشم.رفتم پایین دیدم حالش خوب نیست رنگ و روش پریده بود انگار درد داشت گفتم خوبی با خجالت گفت نه.نمیدونم چرا دلم براش سوخت آخه اونم گناهی نداشت رفتار سعید اونم تو اولین رابطه خیلی زشت بود. کمکش کردم.لباسهاش و عوض کرد براش یه دمنوش درست کردم بهش مسکن دادم گفتم سعی کن بخوابی.میخواستم برم بالا که دستم گرفت گفت خانم جان من از بچگی از تنهایی میترسیدم تنهام نذاز به ناچار موندم.شاید باورتون نشه ولی این دختر انقدر آرامش داشت که کنارش اصلا حس بدی نداشتم اون خوابید ولی من تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم.....
نزدیک ساعت ۹ مادرشوهرم با سینی صبحانه اومد پایین وقتی منو دیدبا تعجب گفت وا تو دیشب پیش اینا خوابیدی!؟گفتم نه نصف شب پسرت اومد بالا بتول حالش خوب نبود اومدم پیشش.مادرشوهرم گفت اینجوری نمیشه باید چندشب در هفته پیش تو باشه چند شبم پیش بتول..گفتم خودت سعید میشناسی تا خودش نخواد من نمیتونم براش تعیین تکلیف کنم.بگذریم یکی دوماهی طول کشید تا سعید به شرایط عادت کنه و یه مدت که گذشت دیگه بیشتر شبها پیش بتول بود منم اعتراضی نمیکردم..یکی دوماهی طول کشید تا سعید به شرایط عادت کنه و یه مدت که گذشت دیگه بیشتر شبها پیش بتول بود منم اعتراضی نمیکردم.میگفتم بذار حامله بشه دیگه نمیره پیشش.البته رفتارم بابتول دوستانه بوداونم هیچ بی احترامی بهم نمیکرد حتی گاهی میومد پیشم تو کارهای خونه کمکم میکرد کلا شخصیت ساکتی داشت خیلی اهل حرف زدن نبود منم ازش راضی بودم سعیدم بهش عادت کرده بود اول که میومد میرفت به اون یه سر میزد بعد میومد بالا از ازدواج سعید بتول ۷ماه گذشته بود که دوستم ناهید بهم زنگ زد گفت مینا فکرکنم بتول حامله است.گفتم تو ازکجا میدونی؟گفت دوماه عادت ماهانه نشده ببرش دکتر آزمایش بده تامطمئن بشی.... گفتم وا چرا بهم نگفته گفت اون تو فاز این چیزها نیست..انقدر ذوق داشتم که ناهید و از پشت تلفن بوسیدم گفتم خوش خبر باشی.انشالله که حدست درست باشه..وقتی تلفن و قطع کردم رفتم سراغ بتول گفتم چرا بهم نمیگی عقب انداختی قرارمون یادت رفته خندید گفت ناهید دهن لق نتونست چند روز تحمل کنه سریع لو داد!!؟هول نشو من پریودی نامنظمی دارم شده چندماهم پریود نشم گفتم اون موقع مجرد بودی ولی الان شرایط فرق کرده باید شک کنی.گفت من تا مطمئن نشم نمیام آزمایش بدم.
بتول یه کم لج باز بود نمیشد زیاد باهاش کل کل کرد گفتم باشه میرم بی بی چک میخرم اگر مثبت شد برای اطمینان میریم آزمایشگاه گفت باشه..نفهمیدم چه جوری خودم و رسوندم داروخونه تو راه برگشت سعید زنگ زد عادت داشت طول روز چندبار تماس میگرفت بهش چیزی نگفتم میخواستم سوپرایزش کنم ولی قبل من بتول بهش زنگ زده بود. همه چیو میدونست گفت منتظر خبرتم.خلاصه بی بی چک دادم به بتول دست به دعا شدم و از اونجایی که خدا صدام رو شنیده بود بتول حامله بود..انگار دنیا رو بهم داده بودن بهش گفتم تو فقط استراحت کن خودم همه کارهات و میکنم. خوشبختانه بد ویار نبود منم خیلی اذیت نمیشدم این وسط نگم براتون از ذوق مادرشوهرم،اون از منو سعید بیشتر خوشحال بود.گذشت تا موقع تعیین جنسیت شد.وقتی میخواستیم منو سعید ببریمش سونوگرافی مادرشوهرمم همراهمون اومد و خودش همراه بتول رفت تو اتاق وقتی اومدن بیرون برق رضایت و تو چشماش دیدم .گفتم بچه سالمه؟گفتم بله گل پسرم حالش خوبه.از اون روز ورق برگشت بتول شد عزیز کرده مادرشوهرم نمیذاشت لحظه ای تنها بمونه بهترین غذاهارو براش میپخت و جالبه بدونیدبه من اعتماد نداشت فکر میکرد از روی حسادت یه بلایی سربچه بیارم!!این در حالی بود که میدونست من هوو روتحمل کردم بخاطر بچه مگه عقلم کم بود بعد از این همه سختی بلایی سر بچه بیارم!!
شاید باورتون نشه ولی زندگی بدون سعید رو نمیتونستم تصورکنم اون شب وقتی اومد سر بحث و باز کردم گفتم چه تضمینی هست چند سال دیگه نظرت عوض نشه نری دزدکی زن بگیری خندید گفت دزدکی چرا میام بهت میگم!!اولش فکر کردم شوخی میکنه ولی واقعا جدی میگفت.گفتم بیا رضایت بده سرپرستی یه بچه روقبول کنیم گفت حرفشم نزن من بچه از رگ و ریشه خودم میخوام گفتم رحم اجاره کنیم گفت نه چندروزی تو فکر بودم تا تصمیمم و گرفتم بهش گفتم من خودم میگردم یه زن برات پیدا میکنم که فقط برات بچه بیاره.. سعید فکر کرد شوخی میکنم اما وقتی چند نفری رو بهش پبشنهاد دادم فهمید تصمیم جدیه.یکی دوهفته ای گذشته بود که خودش گفت اگر زن دومم بگیرم تو رو طلاق نمیدم فکر نکن با زن گرفتن برای من میتونی از شرم خلاص بشی.گفتم منم بهت گفتم زنی برات میگیرم که فقط برات بچه بیاره بعد خودمونم بزرگش میکنیم گفت اگر اینجوریه من حرفی ندارم.شاید براتون عجیب باشه ولی من بعد از رضایت سعید بکوب دنبال زن دلخواه خودم براش بودم و بعد از یه مدت گشتن یکی از دوستام، خواهرشوهرش و که سن بالا بود و بهم معرفی کرد..بتول یکی دوسالی از سعید بزرگتر بود،تو یکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکرد..دوستم ناهید خیلی ازش تعریف میکرد میگفت دختر خیلی خوبیه گفتم چرا تا الان ازدواج نکرده؟گفت بخاطر لکنت زبان و ساده بودنش خواستگار نداشته....
ناهید که در جریان زندگی من بود گفت بهت قول میدم هیچ دردسری برات درست نمیکنه میتونی راحت باهاش کنار بیای فکر کن برای خودت یه کمکی گرفتی در این حد مطیع ازش خواستم بیارش خونش تا از نزدیک ببینمش.یک هفته ای از این ماجر ا گذشته بود که ناهید زنگ زد گفت:خواهرشوهرم(بتول)اومده اگر میخوای بیا ببینش باهاش حرفات بزن.فرداش رفتم دیدن بتول از استرس داشتم میمردم تو راه به خودم فحش میدادم بابت این پیشنهادم ولی چاره ای نداشتم بایدتا اخرش میرفتم وقتی با بتول رو به رو شدم مهرش به دلم نشست یه دختر نجیب خجالتی که روش نمیشد سرش و بالا بگیره.بدون تعارف حرفمو بهش زدم اونم گفت من مزاحمتی برای زندگیت ندارم میخوام سرو سامون بگیرم.یادم رفت بگم بتول پدر و مادرش از دست داده بود پیش برادرش زندگی میکرد ولی زنداداشش خیلی اذیتش میکرد حاضر بود زن دوم بشه ولی خونه برادرش زندگی نکنه. یه جورایی دلم براش سوخت ولی تمام شرط شروطم بهش گفتم اونم همه روقبول کرد همون شب عکسش به سعیدنشون دادم گفتم دخترخوبیه ومشکلی برامون به وجود نمیاره سعید دودل بود ولی در نهایت قبول کرد.فرداش رفتم پایین تمام ماجرار و برای مادرشوهرم تعریف کردم انقدر شوکه شده بود که هیچی نمیگفت هاج واج نگاهم میکرد پدرشوهرمم مثل مادرشوهر جاخورده بود ولی در آخر همه به این وصلت راضی شدن..
باورش سخته ولی چند روز بعدش من حسابی به خودم رسیدم برای شوهرم رفتم خواستگاری!!برادر بتول همون شب رضایت خودش اعلام کرد ولی از سعیدخواست براش خونه جدا بگیره و قرارشد جهیزیه بتول بیارن طبقه پایین..ظرف چندهفته تمام کارهای انجام شد و سعید و بتول با رضایت من عقدشدن،،،تمام خریدهای بتول خودم انجام دادم گفتنش راحته ولی خیلی برام سخت بود البته از حق نگذریم سعید هیچ دخالتی نداشت میگفت هرکاری خودت صلاح میدونی انجام بده.حتی روزی که مختصر جهیزیه اش رو اوردن رفتم پایین کمکشون چیدم و جالبه بدونید این وسط رفتارمادرشوهرم زمین تا آسمون باهام عوض شده بود مثل پروانه دورم میگشت!!برادر بتول یه مهمونی ساده دادو عروس شدن خواهرش تو روستا اعلام کرد ما هم آخر شب رفتیم دنبالش اوردیمش و به همین سادگی من برای خودم هوو اوردم!!بتول رو با لباس سفید گذاشتم پیش شوهرش خودم اومدم بالا.تنها که شدم دیگه طاقت نیاوردم زدم زیر گریه.درسته بارضایت خودم اینکار و کرده بودم ولی اون شب سخترین شب عمرم بود..این وسط تا یادم نرفته بهتون بگم خانوادم وقتی فهمیدن میخوام برای سعید زن بگیرم باهام قهر کردن مامانم طفلک خیلی تلاش کرد منصرفم کنه ولی من به حرفش گوش ندادم..
نزدیک صبح دخترم به دنیا اومد ولی حال خودم اصلا خوب نبود خونریزیم زیاد بود همه فکر میکردن طبیعی ولی چند ساعت بعدش بخاطر افت فشار بیهوش شدم بردنم مراقبتهای ویژه..وقتی به هوش اومدم خیلی درد داشتم برام مسکن زدن آروم بشم.دقیقا نمیدونستم چه بلایی سرم اومده مامانم همراهم بود از رفتارش میفهمیدم ناراحته ولی سعی میکرد خودش و خوشحال نشون بده.بازم اون دلشوره لعنتی اومد سراغم گفتم ملکیا(دخترم)کو؟گفت بخدا حالش خوبه نگران نباش تو دستگاهه.خاطرات بد گذشته اومد سراغم گفتم چرا گذاشتنش تو دستگاه؟گفت یه کم تنفسش مشکل داره.به زور از جام بلند شدم گفتم باید ببینمش.طفلک مامانم هرکاری کرد نتونست منصرفم کنه به پرستار گفت مجبور شدن با ویلچر ببرنم بخش نوزادان تا دخترم و ببینم.وای خدای من انقدر کوچیک بود که میترسیدم بهش دست بزنم..اون روز متوجه چیزی نشدم اما فرداش که مادرشوهرم امد دیدنم باناراحتی گفت بیچاره پسرم!!فکر کردم بخاطر دخترم میگه اما وقتی خواهرشوهرم پرید وسط حرفش گفت مامان الان وقتش نیست.شک کردم گفتم منظورت چیه مامان؟گفت میدونستم نمیتونی دل پسرم رو شاد کنی.گفتم منو سعیدناشکر نیستیم اگرخدا صلاح بدونه بچه دومم پسر میشه.نگاهی بهم کرد گفت با کدوم رحم؟متوجه منظورش نمیشدم مامانم گفت حاج خانم اگر نمیتونی همدردی کنی حداقل روی زخممون نمک نپاش.دستم گذاشتم رو شکمم گفتم مامانم چه بلایی سرم اومده؟یکیتون بگه چی شده؟خواهرشوهرم بهم نزدیک شد گفت میناجان نمیشه با تقدیر جنگیدخواست خدا این بوده گفتم میشه صغرا کبرا نچینی درست حرف بزنی.گفت برای نجات جونت مجبور شدن رحمت و دربیارن..باورم نمیشدولی حقیقت داشت من تو اوج جوانی بقول مادرشوهرم ناقص شده بودم دیگه نمیتونستم تجربه مادرشدن روداشته باشم.حال روحیم خیلی بد بود ولی چاره ای جز پذیرش حقیقت نداشتم.......
بعداز ۲روز مرخص شدم ولی دخترم ریه ش مشکل داشت باید بیمارستان میموند برای یه مادر خیلی سخته بدون بچه اش برگرده خونه با اون شکم پاره هر روز میرفتم بیمارستان تنها دلخوشیم دخترم بود ولی انگار خدا نمیخواست من به آرامش برسم و بعد از ۱۰ روز دخترم ریه اش آب آورد قلبش از کار افتاد.خدا میدونه روزی که رفتم بیمارستان بهم این خبر تلخ و دادن چه حالی شدم مثل دیوانه ها داد میزدم از خدا شکایت میکردم گناه من چی بود که تو دو سال ۳تا جیگر گوشه ام رو از دست داده بودم و از همه بدتر دیگه نمیتونستم مادر بشم عملا نابود شدم افسردگی گرفتم و تا چند ماه مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشه ی خونه.چند ماهی گذشت تا تونستم سرپا بشم.سعی میکردم باخیاطی خودم روسرگرم کنم ولی نمیشد گاهی کار مشتریها رو خراب میکردم.یکسالی ازاین ماجراگذشته بودکه رفتار مادرشوهرم کاملا باهام عوض شد عملا بهم میگفت طلاق بگیر پسرم بچه میخواد یه زن سالم میخوادوووو.البته خدایش سعید کنارم بود میگفت به حرفهای مادرم اهمیت نده ولی مگه میشد!!
یه روز که دیگه ازدست تیکه های مادرشوهرم خسته شده بودم به سعید زنگ زدم گفتم من دیگه تواین خونه نمیمونم دنبال خونه باش و قهر کردم رفتم خونه ی مادرم آخر شب سعید با یه سند اومد دیدنم گفت این چندسال که کار کردم با یکی از دوستام شریکی زمین خریدم میخوایم مجتمع بسازیم ولی بابت خریدش چندتا چک سنگین دارم اول اینارو پاسشون کنم بعد بریم دنبال کارهای ساختش لطفا یه کم بهم زمان بده توکه این همه صبرکردی یه کم دیگه ام تحمل کن همه چی درست میشه میریم خونه ی خودمون.وقتی دیدم سعید داره تمام تلاشش میکنه که پیشرفت کنیم به آرامش برسیم قبول کردم.دوسالی گذشت تواین مدت چکها پاس شد کارهای اولیه زمین انجام شد میخواستن شروع کنن به ساختن البته بازم یکی دوسالی طول میکشید تا این زمین ساخته بشه..روزهای خیلی سختی روپشت سرگذاشته بودم اما امیدوار بودم.گذشت تایه روز یکی از همسایه برای کوتاهی پیراهنش اومد پیشم تو حرفهاش گفت میناجان توکه شوهرت انقدر بچه دوست داره چرا نمیریدیه بچه رو به سرپرستی قبول کنید.گفتم چندبار بهش گفتم ولی قبول نمیکنه حتی اگر شوهرمم راضی بشه مادرشوهرم نمیذاره یه کم فکر کرد گفت دوستانه دارم بهت میگم حواست به زندگیت باشه مرد جماعت دستش به دهنش برسه فیلش هوس هندوستان میکنه مخصوصا اگر کمبودی داشته باشه!!خداروشکر تو زن عاقلی هستی ولی زندگی بدون بچه نمیشه با این حرفش ته دلم خالی شد البته میدونستم سعید عاشق بچه است جلوی من به روی خودش نمیاره چون بارها دیده بودم بچه خواهرش چه جوری میچلونه.از وقتی هم برادرشوهر بزرگم صاحب بچه شده بودم مادرشوهرم افتاده بود به جونم میگفت درخت بی ثمری موندی توزندگی بچم میخوری میخوابی چه گلی به سرش زدی دو روز دیگه پیر میشه حسرت پدرشدن به دلش میمونه تمام اینا باعث به فکر چاره باشم من واقعا سعید و دوست داشتم نمیخواستم طلاق بگیرم.
وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشد به پرستار گفتم بچه هام کجان؟سکوت کرد به بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم با التماس گفتم تو رو خدا بهم بگو چه بلایی سر بچه هام اومده؟گفت بچه ها تا سه روز زنده بودن ولی..با ولیش فهمیدم مردن.ملافه رو کشیدم رو صورتم زدم زیر گریه.پرستار کلی دلداریم داد برام ارام بخش زد چند ساعتی به زور خوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بود به این راحتی خاموش نمیشد.بعد از چند روز حال عمومیم خوب شد از بیمارستان مرخص شدم و تو این مدت فقط،پدرشوهرم اومد دیدنم.به اصرار مادرم رفتم خونشون دوهفته ای موندم بعد رفتم خونه ی خودم.ازپله ها که بالا میرفتم درخونه ی مادرشوهرم باز بودحتی منم دید ولی خودش سرگرم کار کرد که مثلا منو ندید البته بعداز این اتفاق تلخ برام دیگه اهمیتی نداشت.بعد از دو روز خودش دخترش اومدن دیدنم و بهانشون این بود که نمیخواستیم مزاحمت بشیم!!
اون زمان انقدر داغون بودم که حوصله ی گله نداشتم و فقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تا به ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعد از این ماجرا یکی۲ ماهی کار نکردم اما دیدم فقط خیاطی سرگرمم میکنه نمیذاره فکر خیال کنم.یه روز یکی از دوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس اومد پیشم توحرفهاش فهمیدم خواهرشوهرم بارداره. ۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادر دختر باید تو سازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری و دزدکی بود حتی سعیدم خبر نداشت.ماهم به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم گفت سعید داری دایی میشی و مادرشم تایید میکنه سعیدم بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم اومد پیشم با کلی آب تاب از حاملگی دخترش گفت و اینکه از خوش حالی چه کارها که نکرده!از اونجایی که از دستشون ناراحت بودم گفتم مبارکش باشه حداقل ارزو به دل نوه پسر نمیمونی گفت تا چشمات دربیاد میتونستی میاوردی نه دوتا دوتا بکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن تو چون اونروز توباعث شدی حال من بد بشه با کمال پرویی گفت نه مقصر مادرت بود از بس جلوش دولا راست شدی فشارت افتاد بچه ها رو به کشتن دادی واقعا بحث کردن باهاش بی فایده بود چون درهر صورت منو مقصر میدونست،موقع سیسمونی بردن سعید و مجبور کرد کهنه شور،چند دست لباس بخره و جالبه کوچکترین تعارفی به منم نکرد که باهاش برم یه جورایی فکرمیکرد من چشمم شوره ممکنه دخترش و چشم بزنم.اینایی که براتون تعریف میکنم یه هزارم از رفتاریه که مادر سعید با من داشت.خلاصه گذشت تا خواهرشوهرم زایمان کرد ازبیمارستان آوردنش خونه پدرشوهرم. جلو پاش قربونی کشت و تا شب که سعید بیاد هیچ کس به من تعارف نکرد.البته اگر رفتار مادرشوهرم نرمال بود من منتظر تعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون. ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه و دقیقا وقتی سعید اومد دعوتمون کرد برای شام!! از دستشون ناراحت بودم نمیخواستم برم ولی سعید گفت الان فکر میکنن حسودی پاشو بریم یه چشمروشنی بدیم زشته. بااصرار سعید اماده شدم رفتیم و همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!! از قیافه من فهمید جا خوردم گفت بادمیره تو دماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بود رفتمکنار سعید نشستم.مسلم،دامادشون خیلی آدم باشعوری بود متوجه حرکت مادرشوهرم شد خودش رفت بچه رو بغل کرد آورد داد به سعید گفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی.قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم و با گوشیم سرگرم کردم.تاچند ماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بود کاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیر دادناش برای بچه دارشدن ما شروع شد جالبه کاری به برادرشوهر بزرگم که تهران بود نداشت گیرش رو ما بود.البته دروغ چرا بجز مادرش سعیدم واقعا بچه میخواست.عاشق بچه بود تو گوشیش پر از کلیپ بچه های بامزه بود همه اینا باعث شد برخلاف میل خودم بعد از یکسال مجدد باردار بشم.
ایندفعه برعکس دفعه قبل ویار خیلی بدی داشتم تا چهارماه همش زیر سِرُم بودم تا کم کم بهتر شدم بخاطر حاملگیم سعید نذاشت دیگه کارکنم کلا درحال استراحت بودم.هیچ وقت یادم نمیره با سعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکتر گفت به زودی صاحب یه دختر خوشگل میشید هر دوتامون زدیم زیر گریه.انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم. آخر شب که برگشتیم دیدم مادرش تو حیاط نشسته تا منو دید گفت بچه چیه؟به جای من سعید جواب داد یه دختر دارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرف بزنه همه چی خوب بود تا ماه آخر بارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبها نمیتونستم بخوابم.انقدر نشسته میخوابیدم که گردنم کمرم درد میکرد تمام این سختیها رو تحمل کردم تا بلاخره درد زایمان اومد سراغم بردنم بیمارستان..
البته کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه. بعد از این ماجرا هرماه کرایه و پول برق طبقه پایین رو جدا میزدم به کارت مادرشوهرم اونم چند ماه یکبار میرفت یه تیکه طلا باهاش میخرید پزش بهم میداد و خیلی خوشحال بود چون به منبع درآمد رسیده بود البته خدا هم هوای من رو داشت کارم تو محل حسابی گرفته بود سر کرایه خیلی اذیت نمیشدم ویه جورایی راضی بودم چون به خونه زندگیم نزدیک بودم همزمان به کارهام میرسیدم.تا اینجای داستان زندگیم اتفاق خاصی غیر دخالتهای مادر سعید نیفتاده که خیلی به چشم بیاد .ولی اتفاق اصلی زندگی من ۵سال بعد از ازدواجمون افتاد که تصمیم گرفتیم بچه دار شیم.اونم به اصرار سعید چون عاشق بچه بود میگفت: باید ۴تا بچه بیاری دوتا دختر دوتا پسر،منم همیشه با خنده میگفتم بشین تا برات بیارم نهایتش دوتاست حالا شانست بگیره پسر باشه یا دختر! البته تو این مدت مادر سعیدم زیاد بهم تیکه مینداخت که چرا بچه دار نمیشی .خلاصه یکسالی طول کشید تا باردار شدم.تواین مدت از جیب خودم خیلی خرج کردم مدام دکتر میرفتم و هر سری کلی ازمایش عکس. دارو، بلاخره باردار شدم روزی که فهمیدم دارم مادر میشم انقدر خوشحال بودم که یه جعبه شیرینی خریدم رفتم دیدن سعید و بهش خبر دادم اونم مرخصی گرفت منو برد یه گردنبند طلا برام خرید با وجود تمام مشکلاتی که داشتم خودم رو خوشبخت میدونستم چون عاشق زندگیم بودم و انصافا هم سعید همه جوره مراقبم بود.آدم بد ویاری نبودم راحت به کار خیاطیم میرسیدم ماه چهارم نوبت سونوگرافی داشتم درعین ناباوری دکتر گفت دوقلو بارداری هم خوشحال بودم هم ناراحت چون بزرگ کردن دوتا بچه خیلی سخت بود ولی بازم ناشکری نکردم چون داشتم صاحب دوتا دختر خوشگل میشدم از درمانگاه که اومدم بیرون به سعید زنگ زدم وقتی بهش گفتم دوقلو باردارم باورش نمیشد فکر میکرد سر به سرش میذارم ولی وقتی عکس فرستادم مطمئن شد...
تارسیدم خونه مادرش اومد بالا بدون مقدمه گفت نوه ام پسرِ دیگه؟با تعجب نگاهش کردم گفتم چه فرقی میکنه گفت برای من فرق میکنه دوستدارم بچه اول سعید پسربشه.گفتم حالا برعکس شده نذاشت حرفم تموم شه گفت ازحالتت فهمیده بودم دختره فقط خواستم مطمئن بشم حدسم درست بود بچه دختره؟گفتم بله وبه زودی صاحب دوتا دختر خوشگل میشیم.چشماش ریز کرد گفت چی دوتا گفتم اره.گفت بچم شانس نداره که سعی میکردم آروم باشم ولی واقعا اگر میتونستم از خونم پرتش میکردم بیرون.هر دفعه میرفتم خرید مادرشوهرم یه تیکه بهم مینداخت اعصابم واقعا بهم میریخت ولی صبوری میکردم.گذشت تا وارد ماه هفتم شدم. مامانم باکلی شور و شوق برام سیسمونی آورد.مادرشوهرم جای تبریک یا یه تشکر خشک خالی گفت اگر پسر بود خودم براش همه چی میخریدم تا اون روز هرچی دلش میخواست گفته بود ولی دیگه تحمل این رو نداشتم که به خانوادم بی احترامی کنه گفتم الان خودت دوتا پسرداری چه گلی به سرت زدن بازم کارت که لنگ میمونه به دخترت زنگ میزنی توقع نداشت جلوی مادرم جوابش بدم با ناراحتی پاشد رفت. مامانم دعوام کرد گفت پیرزنه ولش کن جوابش نده.گفتم مامان خبر نداری چه حرفهایی به من میزنه تا امروز هیچی نگفتم ولی هرچی کوتاه میام این بدتر میکنه.مامانم و خواهرام تا نزدیک غروب کمکم کردن بعد رفتن.مادر سعید انگار منتظر بود مهمونام برن سریع اومد سراغم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد برای اینکه فشارش بالا نره حالش بد نشه هیچی نگفتم خودش و که خالی کرد رفت منم برای اینکه فکر و خیال نکنم رفتم پایین تا باخیاطی خودم و سرگرم کنم ولی رسیدم طبقه پایین نفهمیدم چم شد چند تا پله آخرو لیز خوردم پخش زمین شدم.وزنم بالا رفته بود سنگین شده بودم.با هر بدبختی بود بلند شدم ولی درد بدی تو پهلو،زیر شکمم احساس میکردم.
چند باری مادرشوهرم و صدا کردم حالا نمیدونم واقعا نمیشنید یا از قصدجواب نمیداد،گوشیم بالا بود فقط خدا میدونه اون پله ها روچه جوری رفتم بالا وقتی رسیدم تو پذیرایی کیسه آبم پاره شد با گریه زنگ زدم به سعید گفتم خودت برسون.مامانم با سعید من و بردن بیمارستان. دکتر گفت باید سریع سزارین بشی و بردنم اتاق عمل..بعداز بیهوش کردنم دیگه چیزی یادم نمیاد تا وقتی چشمام و باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم کلی سیم بهم وصله.دوسه دقیقه بعد از به هوش اومدنم پرستار اومد بالاسرم با بیحالی گفتم من کجام پرستار گفت خداروشکر چشمات بازکردی یه کم که فکر کردم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده گفتم بچه هام خوبن؟ گفت اره نگران نباش.دکترم بعداز معاینه اولیه گفت همه چی خوبه مثل معجزه است برگشت این مریض.انقدر بی حال بودم که واقعا نمیتونستم حرف بزنم و باز چشمام و بستم خوابیدم.ایندفعه وقتی بیدار شدم خودم پرستار وصداکردم.گفتم میخوام بچه هام و ببینم گفت باشه فقط باید چند روزی صبر کنی یک ماه بیهوش بودی.با تعجب گفتم چی یک ماه!!
از آشنایی منو سعید ۳سال گذشته بود که خواهرشم ازدواج کرد.به سعید گفتم دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست گفت: پدرم دنبال کارمه که برم شرکت نفت بذار اوکی بشه میام خواستگاری .چندماهی طول کشید تا سعید رفت سرکار منم خوشحال که دیگه از این بلاتکلیفی درمیام ولی یه مدت که گذشت دیدم سعید مثل قبل سرحال نیست علتش پرسیدم گفت راجع به تو با خانوادم حرف زدم ولی مادرم راضی نمیشه بیاد خواستگاری گفتم چرا؟گفت دختر یکی از دوستاش رو برام در نظر گرفته!با این حرفش تو دلم خالی شد گفتم توام راضی؟گفت دیوونه شدی من تو رو میخوام کاری به نظر مادرم ندارم!!خلاصه چندماهی درگیر این موضوع بودیم تا مادرسعید کوتاه اومد..یادمه برای جمعه قرار خواستگاری گذاشته بودیم.یه روز قبلش مادر سعید سرزده اومد مغازه دیدنم.از شانس بدمم اون روز توبدترین حالت ممکن بودم بادیدنم لبخند مسخره ای زد گفت نمیدونم با این قیافه داغون چه جوری دل پسر ساده ی من رو بردی؟دوست داشتم از خجالت آب بشم برم تو زمین گفتم خوش امدید چیزی شده؟گفت کار خودت و کردی ولی اومدم قبل هر اتفاقی بهت بگم من اگر رضایت دادم فقط بخاطر پسرم بوده تو فکر نکن پیروز شدی.گفتم من سعید و دوست دارم و نمیخوام زندگیم و با جنگ و دعوا شروع کنم اگر بدونم واقعا راضی نیستید از زندگیش میرم بیرون.زدن این حرف برام راحت نبود ولی دوست نداشتم مادرش فکر کنه سعید و مجبور کردم.گفت تو اگر میخواستی بری تو این۳ سال میرفتی نه مثل کنه بچسبی بهش!!درضمن امدم بهت بگم پسرمن هیچی نداره فردا شب براش کیسه ندوزید اگر واقعا دوستش داری بدون چشم داشت زنش میشی..با اینکه حرفهای مادر سعید بد سوزندم ولی بخاطر سن و سالش جوابش ندادم گفتم من هیچی از سعید نمیخوام.اگر بخوام از خواستگاری حرفهای که مادر سعید زد بهتون بگم خیلی طولانی میشه.خلاصش کنم منو سعید بعد از یک ماه باهم نامزد کردیم و بلاخره این رابطه رسمی شد اگر دخالتهای مادر سعید و فاکتور بگیرم سرهم دوران نامزدی خوبی داشتیم.
یک سال عقد بودیم بعدم عروسی گرفتیم رفتیم سرخونه زندگیمون..خونه پدرسعید دوطبقه بود البته خونشون شمالی بود و پارکینگم مسکونی کرده بودن که وسایل اضافشون روگذاشته بودن اونجا منو سعید طبقه بالا زندگی میکردیم پدر و مادرش طبقه پایین..بعد از عروسی سعید با پدرش صحبت کرد.. سعید گفت طبقه پایین خالیه وسایلت بیار اینجا خیاطی کن.من از خدام بود ولی میترسیدم خانوادش قبول نکن چون اینجوری دیگه کرایه مغازه ام نمیدادم پولش پس انداز میکردم.سعید گفت من باپدرم صحبت میکنم تو نگران نباش.خلاصه با پادرمیانی سعید قرار شد من بیام اونجا کار کنم.یادمه دوهفته ای از امدنم گذشته بود که مادرش امد پیشم گفت باید پول آب و برق گازی که مصرف میکنی رو بدی گفتم چشم.حتی به سعیدم نگفتم مادرت همچین حرفی زده خب حق داشتن اما یک ماهی که گذشت گفت باید کرایه بدی.گفتم چقدر ؟دو برابر کرایه ای که قبلا میدادم رو ازم طلب کرد.با تعجب گفتم مامان من بابت اون مفازه که پاخورشم عالی بود اینقدر کرایه نمیدادم واقعا در توانم نیست.گفت توخدا تومن بابت دوخت یه لباس میگیری زورت میاد انقدر به من بدی.از عصبانیت داشتم میترکیدم ولی سعی میکردم آروم باشم.گفتم دوخت لباس مجلسی سخته گردن دست کتفم فرسوده میشه اگربخوام انقدر کرایه بدم چیزی برای خودم نمیمونه میتونم با این کرایه یه مزون بزرگ اجازه کنم.گفت اون دیگه مشکل خودته. دیگه پول آب برق گاز نبود که سکوت کنم شب که سعید اومد ماجرا رو براش تعریف کردم انقدرعصبانی شد که طاقت نیاورد رفت پایین سراغ مادرش مثل چی پشیمون بودم مدام میگفتم مینا زبونت ماربزنه این چه شری بود درست کردی.چشمتون روز بعد نبینه ۱۰دقیقه بعدش صدای جربحثشون بلند شد.پدر شوهرم پشت ما بود ولی حریف زنش نمیشد اون شب سعید امد بالا گفت مادرم مادرهای قدیم و خوابید..
تا دیروقت نتونستم بخوابم پیش خودم میگفتم باهاش به توافق میرسم یه کرایه ای بهش میدم که این شر بخوابه..تازه چشمام گرم شده بود که باصدای زنگ بیدار شدم. پدر شوهرم مضطرب پشت در بود.گفتم باباچی شده گفت سعید و بیدار کن حال مادرش خوب نیست.دویدم تو اتاق سعید بیدار کردم مادرشوهرم فشارش بالا بود تهوع داشت.سریع رسوندیمش بیمارستان براش سرم زدن تا یه کم بهتر شد وقتی دیدم حالش خوب شده رفتم کنارش گفتم مامان خوبی؟با اخم بهم گفت کار خودت کردی حالا اومدی حال میپرسی؟گفتم بخدا نمیخواستم اینجوری بشه فکر نمیکردم سعید عصبانی بشه.گفت فتنه خانم پسرم تابه امروز از گل کمتر بهم نگفته بود فکر کردی با بچه طرفی؟ پرش کردی فرستادیش سراغ من الان ننه من غریبم بازی درمیاری که از چیزی خبر نداری؟!ببین گوشات خوب باز کن من از حقم نمیگذرم گفتم باشه هر چی شما بگید با کمال پرویی گفت باید فلان قد بهم پول بدی به ناچار گفتم باشه.
مینا هستم متولد یکی از شهرهای جنوبی در یک خانواده خون گرم بزرگ شدم که پدرم تمام تلاشش رو برای رفاه وآسایش ما میکرد ۴تا خواهر دارم۲تا برادر. دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم.تحصیلاتم تادیپلم بود چون علاقه ای به درس خوندن نداشتم دیگه دانشگاه نرفتم عوضش چند تا هنر یاد گرفتم اما تو رشته خیاطی ازبقیه موفق تر بودم.توخونه برای فک فامیل دوست و آشنا لباس میدوختم وقتی کارم گرفت یه مغازه کوچیک اجاره کردم یه جورایی حرفه ای شروع به کارکردم..
داستان زندگی من شاید یه کم براتون عجیب غریب باشه ولی هرکس یه سرنوشتی داره دست تقدیر اینجوری برای من رقم خورد که خیلی اتفاقی با سعید آشنا شدم.یه روز که خیلی هوا گرم بود وارد مغازه شدم دیدم آب همه جا رو برداشته،اولش فکر کردم آب دستشویی بازمونده ولی بعد دیدم لوله ترکیده کلی پارچه مشتری ها خیس شده بود انقدر هول شده بودم که دویدم تو خیابون تا از کسبه محل کمک بگیرم ولی ازشانس بدم اون روز زودرفته بودم مغازه. هیچ کدوم نیومده بودن برگشتم مغازه زنگ زدم به بابام گفت خارج از شهرم فلکه آب و ببند تا خودم برسونم... کنتور اب جلوی در وردی مغازه بودیه پیچ گوشتی برداشتم که بتونم درش بلندکنم با هر بدبختی بود درزنگ زده کنتور آب بازکردم.ولی فلکه آب خیلی پایین بود دستم نمیرسیداز طرفی هم نمور تاریک بود میترسیدم سوسک داشته باشه منم که فوبیای سوسک مارمولک داشتم!!همون موقع دیدم یه موتوری داره ازته خیابون میاد سریع از جام بلندشدم براش دست تکون دادم.کلاه کاسکت سرش بود قیافش معلوم نبود وقتی نزدیک شد کلاهش و برداشت گفت: چیزی شده. گفتم: میشه این فلکه آب رو برام ببندید لوله ترکیده.از موتورش پیاده شد فلکه ی آب و بست" بعدم نگاهی به داخل مغازه انداخت گفت: کدوم لوله است با دستم اشاره کردم جاش نشونش دادم گفت: برادرم لوله کش اگر به کسی نگفتید بگم بیاد براتون انجام بده..باخوشحالی گفتم بله لطف میکنید.سعید گفت گوشیم شارژ نداره اگر میشه باگوشی شمازنگ بزنم؟ منم گوشیم رو بهش دادم به برادرش زنگ زد خودشم کمکم کرد تا وسیله های مغازه رو بریزیم بیرون....
متین برادر سعید خیلی زود اومد با هم مشغول به کار شدن تقریبا ۳ساعتی گذشته بود که بابام رسید گفت: تو برو خونه من بالا سرشون هستم.دیگه آخر شب بود که پدرم اومد خونه گفتم: درست شد؟گفت کل لوله ها پوسیده بایدعوض بشن فعلا سرهمش کردیم ولی باید فردا با صاحب مغازه ات صحبت کنم. خلاصه با رضایت صاحب ملک قرار شد برادر سعید همه ی لوله ها رو تعویض کنه روکار بکشه کار لوله کشی۲روز طول کشید تو این مدت بابام میرفت مغازه وقتی کارشون تموم شد من به کمک دوتا از خواهرام رفتیم مغازه بعد از تمیزکاری وسایلم رو چیدیم..چندروزی ازاین ماجراگذشته بود که ازیه شماره ناشناس برام پیام اومد.سلام خوبید مینا خانم از کار لوله کشی راضی بودید؟با اینکه میتونستم حدس بزنم کیه ولی جوابش ندادم تا دوباره پیام داد یعنی راضی نبودید؟نمیخواستم وارد بازیش بشم بهش زنگ زدم.سعید جواب داد((البته اون موقع نمیدونستم اسمش چیه))گفت به به بلاخره افتخار دادید گفتم بابت کمک اون روز ازتون ممنونم دستتون درد نکنه.مغازه اید گفتم بله؟گفت یه شلوار دارم میتونید قدش برام کوتاه کنید؟گفتم بله ولی قدش بزنید برام بیارید خندید گفت مگه اتاق پرو نداری؟گفتم دارم ولی برای اقایون کار انجام نمیدم. گفت یکی دوساعت دیگه میام گفتم من یکسره مغازه هستم اگر میشه بعدظهر بیارید مکثی کرد گفت: اهان اون موقع خلوته گفتم بله میتونید بشینید کوتاه کنم ببرید.
سعید با دو سه تا شلوار اومد پیشم گفت: قدشون زدم فقط کوتاه کنید یه نگاهی به شلوارها انداختم دیدم اندازه ای که زده خیلی زیاده ممکنه شلوار کوتاه بشه گفتم مطمئنی درست اندازه زدید. گفت: آره دیگه تاکردم گفتم ولی من چشمی نگاه میکنم کوتاه میشه گفت: برم بپوشم.به ناچار قبول کردم و همنجور که حدس میزدم خیلی کوتاه گرفته بود گفتم: خوبه پوشیدید وگرنه براتون شلوارک میشد با این حرفم خندید گفت: شما کارت درسته..آشنایی و رابطه من سعید از همون روز شروع شد بهم پیام میدادیم زنگ میزدیم گاهی بیرون میرفتیم و اگر کاری داشتم برام انجام میداد سعید برعکس ما تو یه خانواده کم جمعیت بزرگ شده بود یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که دانشجو بود برادرش متین دوسال ازش بزرگتر بود.پدرش بازنشسته شرکت نفت.یکسالی از آشنایی ما گذشته بود که برادرش ازدواج کرد برای زندگی رفت تهران..خواهر سعید خواستگار داشت ولی میخواست درسش تموم بشه بعدازدواج کنه این وسط سعید هر دفعه منو میدید میگفت: ماهم عروسی میکنیم میریم طبقه بالای خونمون زندگی میکنیم.منم مخالفتی نمیکردم چون سعید و خیلی دوست داشتم هرکاری برای خوشحال کردنش میکردم.اگر بهتون بگم عشق من به سعید میتونه افسانه ای باشه دروغ نگفتم.
برق از سرم پرید احساس میکردم دل من هم داره براش میتپه ..حالا که همه چی خوب بود شاد بودم خوشحال بودم این بهترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم . قبل از اینکه من حرفی بزنم گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت به والله بگی بله محمد از فردا پسر من میشه از فردا من براش میجنگم ... با اسم محمد اشکی تو چشمام حلقه زد و از گونه ام روونه شد.ابوذر با اصرار بیشتری چادرم رو تکون داد و گفت فیروزه اشک نریز حرف بزن .با صدای آروم تری بهم گفت: همراه من شو .با لبخندی که پر از اشک بود برگشتم بهش نگاه کردم.ابوذر آروم چشماش رو بست و گفت نوکرت میشم.... قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان شریفه با صلوات و کف وارد شد و به هردومون شیرینی داد .توی اون لحظه که قلب من برای اولین بار از شادی میتپید چقدر دوست داشتم پدر و مادر کنارم بودن تا شادی من رو از نزدیک ببینند ولی افسوس که خانواده ی محکمی نداشتم .مامان شریفه نشست روی صندلی و ما همگی کنارش نشستیم و شروع کرد برامون به حرف زدن و دراخر گفت دیگه نمیذارم کسی ارامشت رو بهم بریزه الان دیگه شدی عروس من ....تا اخر هفته هم همه چیز رو رسمی میکنیم تا بترکه چشم حسود و بخیل و جواهر .جمله ی اخرش رو با خنده گفت که باعث شد همه مون بخندیم .... بعد از گپ و گفتگوهامون هرکسی رفت توی اتاق خودش ولی اونشب ابوذر رو دیدم که رفت لب حوض وضو گرفت و شروع کرد به قرآن خوندن ...شاید از سر شکرگذاری یا شاید هم حاجت داشت .هرآنچه بود ابوذر همون بود که میتونستم زندگیم رو باهاش کامل کنم ..به امید نتیجه گرفتن از فردای دادگاه چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تموم وجودم به محمدم فکر کردم آخ که اگه محمد هم برای من میشد خوشی هام تکمیل بود . صبح زودتر از همه توی حیاط حاضر بودم و منتظر اومدن ابوذر ..دستام از استرسی که داشتم خشک شده بود و احساس میکردم داره یخ میزنه هربار از این طرف به اون طرف میرفتم احساس میکردم چند روزه چیزی نخوردم و هرلحظه قراره بیوفتم روی زمین . توی همین فکرها بودم که صدای همیشه آروم ابوذر رو از پشت سرم شنیدم ،شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم انگار ابوذر فهمیده بود ،لبخندی زد و گفت فیروزه ...با شنیدن اسمم از ابوذر دلم گرم گرم شد . راهی دادگاه شدیم و با دیدن محمد توی دستای مرضیه قلبم ریخت...دوییدم سمت محمد و از بغل مرضیه کشیدمش .رفتم سمت ابوذر ولی قبل رسیدن بهش ابراهیم نگاه شماتت آمیزی بهم انداخت و گفت لایق مادری نبودی .حرفش منو سوزوند ولی ترجیح دادم تا بعد از دادگاه هیچ حرفی باهاش نزنم ...محمد رو از بغلم برداشت و رفت سمت مرضیه .ولی مرضیه انگار داشت با ابراهیم حرف میزد که چرا محمد رو ازم گرفته...دعوا و کشمکش بینشون بیشتر شد صدای ابراهیم رفت بالا سر مرضیه داد زد اون زنم بود این بچه امه .هربار که صداشون میرفت بالاتر میترسیدم محمد بترسه خواستم برم سمتشون محمد رو بردارم ولی ابوذر چادرم رو گرفت و گفت صبر کن ..دعوای بین مرضیه و ابراهیم به خاطر اینه که ابراهیم میخواد محمد رو داشته باشه ولی نمیتونه از پسش بربیاد چون منیژه محمد رو تحویل نمیگیره مرضیه هم که پیره و خسته .بذار با دعوای مرضیه ذهن ابراهیم خسته بشه..
برگشتم سرکارم.. ازدواج مجددم با ابراهیم یعنی خیانت تو عشق نوپام هرچند اگه بهش نرسم هر چند اگه از دور شاهد خوشبختی ابوذر ناجی زندگیم باشم ازدواج با ابراهیم ینی خونه خرابی منیژه هرچند اگه بدی کرد هرچند اگه دل شکست من آدمش نبودم من آدمی نبودم خیانت کنم من آدمی نبودم خونه خراب کنم دفعه اول من نمیدونستم زن داره یهو با صدای خانوم رئیس تولیدی سرمو بلند کردم خیلی جدی نگام کرد ترسیدم گفت تلفن کارت داره کی میتونست باشه گوشی برداشتم الو گفتم که صدای بمب ابوذر تو گوشم رسید سلام فیروزه خانوم خوبی، با خودم فکر میکردم ابوذر چقدر صدای آرامشبخشی داره فیروزه خانوم. _جانم ابو....بب..خشین حواسم نبود بله آقا ابوذر صدای که انگار میخندد گفت فردا یادتون نره گفتم فردا؟؟ اره ساعت نه آماده باش وقت دادگاه آخره دلم گرفته بود گفتم ینی چی میشه .نترس فیروزه من باهاتم کنارتم نتیجه همونی میشه که میخواییم محمد میگیری .توی دلم غلغله بود ابوذر بهم گفته بود فیروزه چندبار اسممو تو ذهنم مرور کردم چقدر اسمم زیبا بود بهم گفته بود نترسم اون کنارمه بهم خبر خوشی داده بود گفته محمد از فردا کنارمه آغوشمه بغض کردم از این همه خوشبختی .ابوذر از اونور گوشی گفت بغض نکینااا .زودی لبخند زدم گفتم بغض شادیِ همیشه خوش خبر باشین به امید خدا یاعلی گفت: خداحافظی کرد.چقدر خوشحال بودم چقدر خوشبختی برام قابل لمس بود برگشتم سرکارم زودتر کارمو انجام دادم میخواستم برم خونه. بین محله خودمون رسیدم از همون اول ورودم دوتا از زن های همسایه دم در بود. پچ پچ میکردن یکیش جوری که من بشنوم گفت میگن صیغه پیر پسر شریفه شده جواهر میگفت کارش همینه صیغه این اون میشه برا همین راهش نداده تو خونه پاهام سست شد چقدر بی رحم بودن اونیکی گفت جواهر حق داره سه تا دختر جوان داره از این هر..زگی یاد بگیرن. آفرین به جسارت جواهر دلم میخواست جوابشونو بدم ولی چی میتونستم بگم به خدا گفتم خدا من نمیتونم جواب دل شکسته مو بدم خودت بده خدا جونم.!در خونه شریفه رسیدم در زدم که در خونه جواهر باز شد گفتم یا خدا باز جواهر اومده اراجیف ببافه که خواهرم اومد بیرون چشم تو چشم من شد بیچاره خواهرم چقدر میترسید برگشت خونه رو نگاه کرد دید جواهر نیست اومد سمتم بغلم کرد همین بغل کردنش باعث شد همه عقده هام بشکنه منم سفت بغلش کردم سوزناک گریه کرد سوزناک گریه کردم یهو صدای پا اومد خواهرم ازم جدا شد گفت منو ببخش آبجی رفت.مامان شریفه درو باز کرد شکه از چشای باد کرده ام ازم پرسید چی شده منم حرف های همسایه هارو نگفتم شرم کردم فقط گفتم آبجیمو دیدم همین..اونم گفت بیا یه لقمه نون بخور بریم بنگاهی صبح که نبودی با آسیه رفتیم وسایلتو آوردیم گذاشتم کنار خودت بیایی بچینی .مامان شریفه؟ _جان دلم !! چرا ایقدر خوبی باهام؟دختر عزیزکم تو دخترمی چرا خوب نباشم من فقط وسیله ام که خدا رسونده مارو بهم ..اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود.آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید .مامان شریفه میخندید .. سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ، چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد. حتی پیش خودم .گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ..توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر..ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم .توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم..احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده .برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم .سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده .منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ..یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه! دومین بار بود نمیگفت خانوم ... قلبم بیشتر تپش گرفت.چشمام رو بسته بودم و توی دلم خدا خدا میکردم مامان شریفه بیاد و من و از این همه شرمی که دارم توش ذره ذره آب میشم نجات بده ولی انگار مامان شریفه هم فهمیده بود چه خبره و با آسیه رفتن توی پذیرایی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.ابوذر با سر به زیری که داشت ولی ته چهره ای از شیطنتش رو نمیتونست پنهون کنه.یکم این پا و اون پا کرد در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت فیروزه خانم دل من باهاتونه ...
مامان شریفه گفت روم سیاهه مادر روم سیاهه ... همونطور که اشکاشو از گوشه ی چشمپاک میکرد گفت: این کریم خیر ندیده از اونشبی که ابوذر از خونه انداختش بیرون عقده کرده بود وتوی تعقیبت بوده.دیروز که فهمیده قراره جابجا بشی منتظر مونده شب بشه بیاد بالاسرت ولی ابوذر شب گفت دلم طاقت نمیاره یه زن رو تنها بذارم اومد در خونتون یه سری بزنه و مونده بود تا نیمه های شب میبینه کریم داره از دیوار میاد بالا ..وقتی فهمیدم کریم منو اینطوری ترسونده قلبم تندتند میزد کریم یه ادم لاشیبود که هیچی سرش نمیشد چه برسه به....ابوذر اومد جلو و گفت خانم فیروزه دیگه نترسید حساب دستش دادم دیگه اینطرفا پیداش نمیشه منم شبا میام به محلتون سر میزنم تا چند شبی آسیه هم پیشتون بمونه اینطوری خیالم راحت تره.گفتم: نه آسیه رو دیگه نیارید!! امشب کریم بود و خدا رحم کرد شما رو رسوند شب بعدی شاید ی از خدا بی خبر دیگه بیاد آسیه چرا بترسه خدا حواسش به من هست ابوذر اخمی کرد و گفت مگه واسه من آسیه و شما برام فرق داره هردوی شما ناموس من هستین.از حرفی که ابوذر زد احساس کردم ته دلم شیرین شد ولی با خودمگفتم فیروزه بسه چرا هی دل به عشق ابوذر میدی اون احساس مسئولیت داره الان نه چیز دیگه ....
ولی یه طرف دیگه میگفتم فیروزه فکرشو بکن اگه بشی خانوم خونه ی ابوذر یه مرد با فکر و منطقی چقدر خوشبخت بشی...ولی باز به دلم نهیب زدم و آهی از دلم بلند شد.مامان شریفه زد رو پام گفت زیادفکر نکن دیگه فیروزه .تعجب کردم. گفت فردا میرم قرارداد خونه رو فسخ میکنیم میای پیش خودمون طبقه بالا رو بهت اجاره میدیم.گفتم چرا مامان آخه من ... گفت اخه ماخه نداره اجاره اتم سر برج میدیا بهونه مهونه نداریم .بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده پاشد رفت من فقط تونستم آخه بگم بعد رفتن مامان شریفه خیلی خوشحال شدم هم خونه دار میشدم هم تو امنیت بود هم کنار ابوذر بودم بعد با این تفکر دستی رو سرم کوبیدم گفتم تو این گیر دا و درگیری فقط عاشق شدن تو مونده بود فیروزه خانوم چقدم پرتوقع شدی عاشق ابوذر میشی آخه ابوذر کجا تو کجا ...بعد گفتم وای محمد محمد میارم پیش خودم .لبخندی به این تفکرات زدم شروع کردم به رویا پردازی اینکه محمد بغل کردم کنار خودمه نمیدونم کی خوابم برد صبح زود بیدار شدم بعد صبحونه با مامان شریفه رفتیم اجاره نامه رو فسخ کردیم دوباره اسباب کشی کردیم به سویت تر تمیز و مبله خونه مامان شریفه .بعد از ظهر رفتم تولیدی دوساعت بود حسابی سرم شلوغ شده بود کار میکردم تا خانوم بزرگ مهر اومد گفت فیروزه جون آقایی اومدن با شما کار دارن فک کردم شاید ابوذر باشه سریع بلند شدم رفتم دیدم ابراهیم سرد سلام دادم ولی اون گرم جواب داد. چرا اومدی؟؟؟ فیروزه خوبی؟؟ میگم چرا اومدی تو میگی خوبی؟گیرم که خوبم تورو سنننه..ابراهیم که انتظار این حرف نداشت عادت به فیروزه تو سریخور داشت گفت اومدم باهات حرف بزنم .نفسی کشیدم گفتم بگو. ابراهیم سرشو انداخت پایین گفت:بیا .کمی نگام کرد گفت بیا دوباره زنم شو بچمونو دوتایی بزرگ کنیم ببین فیروزه منیژه رو میگی بعد کاری که فهمیدم باهامون کرده از چشم افتاده طلاقش میدم بخدا طلاق میدم بجون تو که عشقم شدی طلاقش میدم خونه جدا میگیرم فقط تو و من و محمد توروخدا زنم شو . از این همه مظلومیت ابراهیم دلم سوخت اشکم دراومد گفتم: ابراهیم تو زن داری زنم دوست داری من نمیتونم دیگه ابراهیم تو میدونی با من چه کردین یادته ؟......
ابراهیم هم عین من چشاش اشکی بود گفت جادوم کرده بود فیروزه میفهمی دست خودم نبود .ولی ابراهیم اگه عشقی باشه با هزار جادو سیاه هم از بین نمیره منو نادیده گرفتی یادته به پات افتادم در به درم نکنی یادته بهم لگد زدی یاد آوری اون روزها حالمو بدتر کرد دیگه زار میزدم گفتم یادته محمدمو بچه منو نمیدادی بغلم کنم حتی نمیدادی خودم شیرش بدم مگه من چکارتون کرده بودم کلفتی تو زنتو مادرتو نکردم ؟؟گفتم من بیکس کارم ابراهیم بزار تو این خونه بمونم منو نفرست پیش جواهر ولی تو....ابراهیم که شنیدن این حرفا هق هق میکرد گفت غلط کردم فیروزه غلط کردم. گفتم: ابراهیم برو پیش زنت اگه میخوای ببخشمت بچمو بدین همین.بدون نگاه کردن به ابراهیم برگشتم سرکارم.
ابوذر که انگار تازه یادش اومده بود دلیل رفتنم رو سرش به ناچار تکون داد و گفت چی بگم والا حداقل یه خونه ی دیگه میگرفتید قبل اینکه مامان شریفه چیزی بگه گفتم به خدا نیست همینم به زور پیدا کردیم اجازه بدید من زودتر از اینجا برم شاید تونستم زودتر زندگیم رو جمع و جور کنم .ابوذر که انگار ناراحت شده بود گفت باشه فردا براتون هماهنگ میکنم با آسیه و مامان شریفه بریم خونه رو براتون تمیز کنیم.... و بعدم بی هیچ حرفی رفت توی اتاقش ... مامان شریفهلبخندی زد و گقت خیره انشالله دخترم .اون شب هم تا صبح بیدار بودم ،برق اتاق اقا ایوذر هم روشن بود انگار خوابش نمیومد.ولی از فکر اینکه میتونم محمد رو داشته باشم خیلی خوشحال بودم وقتی یه زن مادر میشه تموم دنیاش میشه بچه اش دیگه نمیتونه به خودش و دنیاش فکر کنه همونطور که احساس میکردم ابوذر به فکر منه اما اولویت اول من محمد بود نه زندگی شخصی خودم.فردا صبحش با آسیه و مامان شریفه و ابوذر رفتیم خونه رو تحویل گرفتیم و از صبح یک سره شروع کردیم به تمیز کاری تا شب تقریبا بیشتر کارهای خونه رو ابوذر انجام داد مخصوصا حیاط رو که پر شده بود از برگ های پاییزی ،ولی وسایلی نداشتم که بخوام با خودم بیارم حتی جهاز ،یکم خنده ام گرفت. خونه گرفتم ولی بی هیچوسیله ای اومدم داخلش .مامان شریفه دوتا از زیلو و فرش های خودش رو از انباری خونه براماورده بود حتی پتو و بالشت .من خودم بودم و خودم بی هیچ بار سفری .چقدر خنده ام گرفته بود ولی چیزی نگفتم که بقیه نفهمن خدا کریم بود و روزی رسون.ابوذر موقع اتمام کارها امد جلو و دوتا قفل بهم داد و گفت شبا موقع خواب یکی بزنم به در ورودی یکی هم به در حیاط خلوت و کلی بهم سفارس کرد که پنجره ها رو یادم نره ببندم .پنجره های خونه هم بزرگ بودند هم زیاد برای همین خونه رو ترسناک نشون میداد .در آخر وقت خداحافظی اومد نزدیکتر و با آرامش گفت من در طول روز و شب میام چندباری بهتون سر میزنم چیزی لازم داشتید دریغ نکنید .چشمی گفتم و از آسیه و مامان شریفه تشکر کردم و در ربستم و وارد خونه بکر و تاریک خودم شدم ... همونطور که ابوذر گفته بود در ورودی رو قفل زدم و رفتم سمت آشپزخونه ببینم چیکم دارم ولی وقتی بسته هایی که ابوذر اورده بود رونگاه کردم دیدم همه چیز گرفته از مرغ و تره بار و....خوشحال شدم که توی دنیا هنوزم کسایی هستن که به فکر دیگرانند.اولین شبی بود که توی خونه تنها بودم برای همین یکی از لامپها رو روشن گذاشتم که نترسم. نیمه های شب بود که احساس کردم از در حیاط خلوت یه صدایی میاد یهو یادم افتاد در حیاط خلوت رو قفل نزدم ،استرس تموم وجودم رو پر کرد سریع قفل رو برداشتم و رفتم سمت در و قفلش کردم .مثل اینکه صدای باد بود که در رو تکون میداد با این فکر یک مقدار خودم رو آرومکردم... چند دقیقه ای گذشت ولی فهمیدم صدا از پنجره میاد از توی اتاق کناری نگاه کردم سایه افتاد روی پرده همون کافی بود تا قلب من بلرزه و جیغ خفه ای کشیدم .طرف فهمیده بود ترسیده بودم برای همین با شدت بیشتری پنجره رو تکون میداد یکسره جیغ میزدم و میگفتم کمکم کنید تو کی هستی چی میخوای ازم و گریه میکردم ..میون جیغ هام و صدای وحشتناک پنجره یهو یه صدا اومد گفت آخ و انگار یکی با چوب میزد بهش و زیر لب بهش بد و بیراه میگفت .و دیگه صدایی نیومد.جرات بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم فقط رفتم ته اتاق دستم رو گذاشتم رو دهنم و هق هق گریه کردم .... دلم به حال خودم میسوخت توی ۱۷سالگی همه نوع بلا رو داشتمتجربه میکردم.از ته دلم دعا کردم جواهر خیر نبینه که یه دختر بی پناه رو اینجوری تنها گذاشت..قلبم داشت تند تند میزد که یکی آرومبا سنگ ریزه به شیشه ی پنجره زد وگفت فیروزه خانوم.. وای صدای ابوذر بود .با شنیدن صداش قلبم به هیجان اومد و با دو رفتم سمت در همین که دیدمش تند تند اشک میریختم و بی اختیار ازش تشکر میکردم .یهو کم اوردم و افتادم رو زمین دیگه چیزی یادمنمیومد.. وقتی بیدار شدم دیدم ابوذر با حالت نگران بالا سرمه یهو داد زد مامان شریفه بیا به هوش اومد و لبخند مهربونش رو نثار صورتم کرد و اروم گفت خوبی؟.... چیزی حالیم نبود که در چه حالی هستم ولی مهربونی ابوذر از همه چیز برام شیرین تر بود دلم قرص بود.صدای مامان شریفه رو شنیدم که با یه لیوان آب قند اومد بالا سرم و گفت نصفه جونمون کردی دختر بلند شو این آب قند رو بخور حالت بهتر بشه مادر.... صدای ابوذر میومد که میگفت حق داره مادر حق داره این! منم بودم میترسیدم... تازه ماجراهای دیشب رو یادم اومد و از ترس دست مامان شریفه رو گرفتم و گریه کردم.
غمگین لبخندی زدم گفتم آره، آخه خونه پدر منم هست میخاستم برم تو خونه پدریم بمونم که ....حرفمو خوردم .ابوذر گفت: خونه شما اینجاست به خونه خودشون اشاره کرد گفت:بفرماید تو رنگتون پریده. نه باید برم سرکار بعد برم دنبال خونه ..باشه میریم بیا به مادرم بگم باهم میرین بلاخره مامان شما هم هست .سرمو انداخت پایین رفتم تو حیاط. رو نیمکت نشستم ابوذر کمی با فاصله نشست هیچ کدوم حرفی نمیزدم هردومون تو فکر بودیم.انگار یکم ازم ناراحت بود. تا مامان شریفه از پنچره داد زد بیاین توصبحونه بخورین با اینکه میل نداشتم. ولی رفتم تو مامان شریفه با آسیه هیچچی ازم نپرسیدن چقدر خوب بودن چقدر حس آرامش داشتم که چیزی نپرسیدن .به زور مامان شریفه چند لقمه خوردم بعد خدافظی کردم رفتم سرکارم تا دم غروب که تعطیل شدم رفتم دنبال خونه رفتم محلات پایین یا به خانوم تنها خونه نمیدان یا قیمت خیلی بالا بود چندساعت گشتم ولی پیدا نکردم دیگه شب شده بود برگشتم خونه مامان شریفه.تازه سر محل رسیده بودم دیدم مامان شریفه عین یه مادر چادر سر کرده دم خونه ایستاده رفتم نزدیکتر سلام دادم.علیک سلام دخترم کجا بودی نمیگی دلم هزار راه میره بیا تو ببینم صبحی اینقدر بیحوصله بودی ناهارتم نبردی تشنه گشنه کجا رفتی آخه تو.همین که میرفتم تو گفتم:مامان من خیلی وقت مزاحمتون هستم رفتم خونه بگیرم فکر میکردم مامان شریفه ناراحت میشه و دعوام میکنه ولی گفت افرین دخترم کار خوبی کردی از فردا باهم میگردیم برا حضانت گرفتن لازمه.خوشحال شدم مامان شریفه ناراحت نشده گفتم ولی یا گرون بودن یا به من اجاره نمیدان.ای وای چرا مادر آخه .گفتن به زن تنها خونه اجاره نمیدیم .چی بگم دخترم اونا هم حق دارن از فردا دوتایی میگردیم نگران نباش فیروزه جانم . غروب نبودی عاشق سینه چاکت اومده بود .عاشق سینه چاکم؟؟!!اره دیگه مثلا تو نمیدنی کیو میگم همین اِبی دیگه . _اِبی؟؟!!!
آقا ابراهیم .خنده ای کردم با خودم گفتم مامان شریفه چه شیطونه اِبییییی بعد رو کردم بهش چرا اومده بود .هیچچی بابا باز طفل معصوم بهونه کرده میگفت آروم نداره بهونه مامانشو میگیره .ذوق کردم گفتم مامان راست میگی یعنی پسرم دلش تنگم میشه یعنی دوستم داره .اره مادر چرا نداشته باشه تو مادرشی .در یهو باز شد ابوذر اومد تو منو مامان شریفه آشپزخونه بودیم مارو نمیدید همین که اومد تو گفت:مادر نیومد کجا رفته آخه چکار کنم من الان؟ مامان شریفه گفت: ابوذر پسرم فیروزه اومده رفته خونه بگیره برا حضانت پسرش .کلا مامان شریفه متوجه نشده بود من بخاطر اینکه مزاحمشون هستم رفتم خونه بگیرم. ابوذر اومد تو آشپزخونه منو دید گفت راست میگه فیروزه خانوم برا حضانت میخای خونه بگیری ؟زبونمو گاز گرفتم نمیدونستم چی بگم که مامان شریفه گفت ن پ منه گیس سفید دروغ دارم بهت میگم .ابوذر لبخند آسوده ای زد .من با خودم گفتم چه مرد جذابی هست ابوذر ولی زود از افکارم شرمنده شدم سرمو انداخت پایین .آخه مگه فیروزه ی بدبخت گاهی به دلشم فکر کرده بود.مامان شریفه شام منو و ابوذر کشید و گفت: فردا منم باهاش میرم شاید مورد خوب پیدا کنیم من با گوشای خودم شنیدم ابوذر زمزمه وار گفت: ان شاءالله پیدا نمیکنید. سرمو بلند کردم به گوشام شک کردم چی شنیدم گفتم چیزی گفتین؟؟ ابوذر نگاه شیطونی بهم کرد سرشو انداخت پایین. اینبار هم شنیدم گفت:استغفرالله. بعد بلندتر گفت نه فیروزه خانوم. چند قاشق خورد وسریع گفت من میرم اتاقم بلند شد سریع رفت. با خودم فکر کردم این چش شد یهو.. مامان شریفه گفت کجا تو که چیزی نخوردی. ابوذر از راه پله داد زد سیر شدم مادر من سیرررررر....
از حالات و اتفاقاتی که افتاد احساس کردم داره گرمم میشه و روی موندن رو دیگه نداشتم منم دوسه تا قاشق که خوردم از آشپزخونه زدم بیرون رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم بلکه هوا بخوره به سرم نمیدونستم از اینکه قراره خونه بگیرم حضانت بچه رو بگیرم خوشحال بودم یا از اتفاقی که الان افتاد.شب وقتی ابوذراومد موقع شام خوردن مامان شریفه براش تموم ماجرای صبح رو تعریف کرد که دنبال خونه رفتیم و زیاد مناسب نبود.همین که بهش گفت دیوارش کوتاهه و توی بن بسته یکدفعه سرش رو بالا اورد و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و گفت چی!؟محاله ممکنه اجازه بدم برید توی همچون خونه ای فیروزه خانم .از نگاه مستقیم و خیره ی ابوذر اونم یهویی دست و پاهام رو گم کردم و با لکنت گفتم ولی اقا ابوذر...من .گفت: نه خانمفیروزه نه. یه زن تنها چرا باید بره تو همچون خونه ای مگه اینجا بد بهتون میگذره خب همینجا بمونید پیش مامان شریفه و آسیه ..گفتم نه حرفم اون نیست من برای گرفتن حضانت باید خودم خونه مستقل داشته باشم. اینجوری محمد رو نمیتونم بگیرم آقا ابوذر...
از اینکه سوالی یکدفعه ای پرسیده بود جا خورده بودم و تموم شب رو از سوالش خوابم نبرد،اصلا نمیتونستم منظورش رو بدونم ولی سرتاسر فکرم به اینه که من فقط ۱۷سالمه حقم یه زندگی آرومه.نماز صبح بود هنوز بیدار بودم .مامان شریفه اومد کنارم و گفت دخترم.حس میکنم ابوذر بهت فکر میکنه. با خودت فکرات و بکن اگه میدونی یه روز جوابت مثبت میشه من اجازه بهش میدم فکرش رو بیان کنه از اینگیجی بیرون بیاد.از حرفاش اشکم در اومد و گفتم:مامان شریفه نگید ،من لایق ابوذر نیستم حق ابوذر یه زندگی بی حاشیه است نه من با بچه ای که رو دستمه.مامان شریفه اخمی بهم کرد و گفت دختر این چه حرفیه تو میزنی ؟مگه زنی که طلاق گرفته نمیتونه یه مرد رو خوشبخت کنه؟دوما مگه تو چند سالته که این حرف رو میزنی تازه ۱۷سالته ،ماشالا بر و رو هم که داری خانوم هم که هستی...پس میخوای برگردی زن ابراهیم بشی زن یه مرد زن دار ۳۵ساله؟ فیروزه تو دیگه اسیر دست جواهر نیستی که به اجبار شوهرت بده تو الان به زن مستقلی خودت فکر کن خودت تصمیم بگیر.با هق هق گفتم زندگی با من روی خوش نداره مامان شریفه ،جواهر و خانواده شوهر اولم بهم میگفتن نحس میگفتن تو نحسی،میترسم واقعا نحس باشم و این نحسی دامن ابوذر رو هم بگیره.بازم مامان شریفه بهم اخم کرد و گفت مگه مقصر فوت پدرت و مادرشوهر اولت تویی؟؟دختر خودتم باور داری؟!نگو مادر اینا همه اش اراده خداونده.
اونشب مامان شریفه تا اذان صبح باهام حرف میزد ،اما دل من راضی نمیشد که حتی یک ثانیه به ابوذر هم فکر کنم ،درسته آقا بود ولی حقش یه دختر با خانواده بود نه مثل من بی کس و کار ،با این فکر که میدونستم ابوذر حالا دیگه بهم حس داره نمیتونستم توی اون خونه بمونم برای همین صبح قبل از اینکه برم تولیدی رفتم دم در خونه ی جواهر ،این آخرین شانسم بود.چون اول صبح بود توی کوچه هیچکس نبود برای همین اگه جواهر شروع میکرد به داد و بیداد کسی نبود بشنوه .دستگیره ی در رو زدم با کوبیدن دومی جواهر اومد پشت در وقتی منو دید انگار گیرم آورده باشه پایین چادرم رو گرفت و منو کشوند تو خونه محکم در و بست .از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام باز بار شده بود .گلوم و فشار میداد و با حرص میگفت دختره چش سفید تا با اون پسر سپاهیه هستی ک خوب میدونی چیکار کنی ،خوش با پای خودت اومدی در خونم.از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم با چشای حدقه زده به جواهر خیره شده بودم.زبونم قفل شده بود به ایون نگاه کردم دیدم خواهرای ناتنی ام دارن نگام میکنم دختر بزرگ جواهر مثل خودش بدجنسی میبارید ازش ولی دختر وسطیش نگاه مهربونی داشت. حتی از همین فاصله هم نگاه اشک الودشو حس کردم با کشیده ای که جواهر بهم زد به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو جای انگشتهای جواهر که خوب میدونستم خوب نقش بسته رو صورتم چشام اشکی شد به خواهرام نگاه کردم. دختر بزرگ جواهر داشت با خواهرش بحث میکرد انگار خواهر کوچیکش میخاست بیاد پایین ولی بزرگه نمیزاشت لبام لرزید به جواهر نگاه کردم. دختره ه...زه داری چکار میکنی بیخبر هااا
جواهر من ...من میشه بیام تو این خونه تور و خدا بزار بیام میام کلفتی تو و دختراتو میکنم میام کنیزتون بشم ببین سر کار میرم بهت پول میدم به پات میافتم.جواهر به صورتم تف انداخت گفت خفه شو دختره احمق خفه شووو تو که تازه افتاده تو کار هرز...گی حتما پول خوبی درمیاری شنیدم این پسره ابوذر برو بیایی داره همینجوری بمون تو این خونه هرچی پول مول داشت میاری میدی بهم وگرنه کاری میکنم مثل ابراهیم بندازتت بیرون فهمیدی فیروزه. باورم نمیشد این همه وقاحت جواهر باورم نمیشد گفتم جواهر من اومدم التماست کنم بزاری من بمونم خونه بابام دربه درم نکنی بعد تو چی میگی چی میخای؟جواهر لبی کج کرد و گفت هه فک کردی نمیدونم شدی هر ز ه این پسر جانماز آب کش دوباره دستمو گرفت خواست منو بندازه بیرون برای بار آخر هم به پنجره ایوون نگاه کردم دختر بزرگ جواهر خیره نگام میکرد ولی دختر کوچیکش به وضوح معلوم بود داره گریه میکنه جواهر دستمو کشید دوباره منو انداخت بیرون. انگشت اشاره تهدید وار سمت گرفت گفت: کاری که گفتم میکنی وگرنه بلای ابراهیم و سرت میارم بعد در و بست.من دلم به دلخوشی های کوچیک خوش بود بین این همه توهین و تهمت جواهر دلم خوش شد به خواهرم به دختر کوچیک جواهر که حس دوستداشتن حتی از پشت شیشه سرد ایوان هم میشد حس میکرد با خودم فکر کردم اگه خواهرم محمدمو ببینه مطمعنم عاشقش میشه یعنی خواهرم میشه خاله.! اشکی از گوشه چشمم چکید. که یه صدایی مثل بمب اومد از در. ابوذر بود که در و می کوبید.فیروزه خانوم رفته بودی خونه خانوم جواهر ؟؟ابوذر چقدر مؤدب بود که به جواهر با وجود توهیناش میگفت: خااااانوم هه
ابوذر جلو اومد و گفت فردا دوباره با وکیل حرف میزنم و زودتر قرار دادگاه رو تنظیم میکنم بچه تون زودتر بیاد پیشتون تا ۲سالگی حق مادره اونم نوزاد...یه لحظه مکثی کرد وآروم گفت مادر اگر حضور من توی خونه باعث حرف و حدیثها میشه من چند وقتی رو میرم خونه ی یکی از دوستانم.مامان شریفه نذاشت ادامه بده و گفت ما سه تا زن تو خونه تنها چیکار کنیم اونم با اون داداشی که تو داری مگه میشه این دختر رو تنها گذاشت؟ یهو دیدی کریم اومد بی آبرویی مثل اونشب من میتونم جلو اون تن لندهورش رو بگیرم ؟ نه مادر تو امید این خونه ای .با شرم گفتم: من واقعا اسباب زحمتم مامان شریفه کاش اجازه میدادی من میرفتم از این خونه ...حرفم تموم نشده بود که صدای کوبیده شدن در اومد.ابوذر رفت پشت در و دیدم که مرضیه است.ابوذر پوفی کشید و گفت لا اله الا الله پسر میره مادر میاد ،مادر میره پسر میاد بس کنید دیگه .مرضیه که انگار بخواد خبر مهمی بهم بده از دم در تو خونه نگاهم کرد و گفت فیروزه باید باهات حرف بزنم ،من دعانویس این دعا رو پیدا کردم.اگه پسرتو دوست داری اگه میخوای برگردی به زندگیت خودت باااید همراهم بیای وگرنه این طلسم باطل نمیشه . مامان شریفه پیش دستی کرد و گفت فیروزه هیچ علاقه ای به زندگی ای که توش هوو باشه نداره برو از در این خونه بیرون و محکم در و بست .از مامان شریفه و این هوش و ذکاوتش در تعجب بودم ،به مرضیه فهموند که شرط ادامه ی زندگی من طلاق منیژه است. فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم. هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟ گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر ..انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من..توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط .ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه.زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره آروم وایساده بود ، ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت:ببخشید و آروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها .رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون آوردی. بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیا بالا سر بچه ات مادری کن... ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم .. ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم..محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم.ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟ بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم. هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم.من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم .نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم .از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید .مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده .ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمدپیشت بمونه امشب... محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده محمد رو.وقتی خواست از اتاق بره بیرون یه لحظه وایساد و مثل همیشه اروم و متین گفت:فیروزه خانوم جسارت نباشه ولی شما به اینکه ابراهیم زنش رو طلاقبده و مجدد باهاش ازدواج کنید راضی میشین؟ گیج نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت: ببخشید سوال بی جایی پرسیدم.یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: نه اقا ابوذر ،ابراهیم یه یه بار امتحانش رو پس داده کسی که طلاق گرفته برگشت سخته ....
با تندی رفتن از در که میخاستن خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکر کن بغلم کرد پشتمو نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد آسیه رفت دم در ..صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم: آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم .آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد...
ماشالله چه اسم برازنده ای. سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید .لبخندی زدم یعنی خدا میشه ؟شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه با لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم .درسته !چی شده مگه مامان شریفه ؟ الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده. الان چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق .قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت: چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم.دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم..دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره گفتم: کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم..صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی.همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده ؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید .یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،.... ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم.... از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده....
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری.اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین.دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟ گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی .بعد هم به سرعت نور رفت..دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ..مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن .ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم ..
با تندی رفتن از در که میخاستن خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکر کن بغلم کرد پشتمو نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد آسیه رفت دم در ..صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم: آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم .آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد...
ماشالله چه اسم برازنده ای. سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید .لبخندی زدم یعنی خدا میشه ؟شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه با لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم .درسته !چی شده مگه مامان شریفه ؟ الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده. الان چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق .قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت: چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم.دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم..دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره گفتم: کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم..صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی.همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده ؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید .یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،.... ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم.... از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده....
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری.اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین.دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟ گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی .بعد هم به سرعت نور رفت..دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ..مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن .ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم ..