🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
بعد از چند ماه اوضاع مامانم بهتر شد منم رفتم سرخونه زندگیم البته تو این مدت یا سعید میدیدم یا من میرفتم به ماهور سرمیزدم ولی در حد یکی دوساعت بود و بیشتر وقتم سرگرم پرستاری از مامانم بودم یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعید زنگ زدم گفتم بیاد نبالم گفت برادر بتول از روستا اومده نمیتونم بیام بذار فردا میام دنبالت امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منو برسون.وقتی رسیدم انقدر خسته بودم که رفتم بالا دوش گرفتم و منتظر سعید موندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام و باز کردم هوا روشن شده بود.دوربرم و نگاه کردم خبری از سعید نبود با اینکه میدونست من برگشتم اما حتی نیومده بود بهم سر بزنه.خیلی بهم برخورد ولی بازم به خودم گفتم اشکال نداره.حتما سرگرم مهمون بوده.از جام پا شدم تا یه دستی به خونه بکشم.همه جار و خاک برداشته بود رفتم لباسام و جا به جا کنم تو کمد دیواری که دیدم کمد سعید خالیه..با دیدن کمد خالی حسابی جا خوردم لباسهای سعید چرا سرجاش نبود؟!شاید باورتون نشه ولی یه لحظه فکر کردم دزد اومده بعد به خودم اومدم گفتم مینای خنگ دزد اومده فقط وسایل سعید و برده!!مثل مار زخمی بودم هرچی فکر میکردم دلیلی برای اینکار سعید پیدا نمیکردم.چندبار خواستم برم پایین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم.
خلاصه صبر کردم تا بیداربشن بعد رفتم پایین.بتول تا دیدم بغلم کرد گفت کی اومدی؟گفتم دیشب.گفت چه بی خبر گفتم به سعید گفتم بیاد دنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد.گفت ااا به من چیزی نگفته خوش اومدی.آروم که زنداداشش نفهمه گفتم در نبود من انگار خیلی اتفاقها افتاده.گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدبا چندتا نون تازه اومد تو .پشت بندشم داداش بتول یاالله گفت وارد شد. نتونستم حرفم بزنم ماهور و بغل کردم رفتم تو اتاق.یه لحظه شک کردم گفتم شاید اون چیزی که فکر میکنم نیست ولی وقتی در کمد دیواری باز کردم دیدم تمام لباسهای سعید تو کمد.از عصبانیت صدای نفسهام رو میشنیدم ولی سعی میکردم آروم باشم جلوی مهمونا رفتار نسنجیده ای نکنم با ماهور سرگرم بودم که سعید اومد تو اتاق گفت بیا صبحانه بخور. جوابش ندادم نزدیکم شد گفت مینا خوبی یهو باخشم نگاهش کردم گفتم تو بهتری خونه نو مبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم خودش فهمیدمنظورم چیه!گفت تو که نبودی یه سری از لباسهام و آوردم پایین که نخوام برم بالا ولی مامانم سرخود رفته تمام لباسها رو آورده پایین.اتفاقا بهتر جا برای لباسهای تو بازتر شده.گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی..خیلی برام سخت بود من برای اینکه سعید و از دست ندم وجود بتول و قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت با بهانه های چرت و پرت خودش و توجیه میکرد.ماهور و دادم بغلش با قهر زدم بیرون توراه پله بامادرشوهرم روبه روشدم منو که دید گفت میذاشتی چشم باز کنن بعد میرفتی پایین.
انقدر عصبانی بودم که باداد گفتم به تو ربطی نداره.رسیدم بالا درو پشت سرم قفل کردم زدم زیر گریه.حق من از زندگی این نبود چی میشد بچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم.غروب که مهمونای بتول رفتن سعید اومد بالا ولی کلید پشت در بود هر چی التماس کرد راش ندادم.وقتی ناامید شد رفت پایین.یکساعت بعدش مادرشوهرم اومد پشت در گفت بذار این دوتا زندگیشون و کنن سعید و از زن بچه اش جدا نکن ماهور پدر میخواد نمیتونه ۲۴ساعت وردل تو باشه خودت قبول کردی پس چرا الان پشیمون شدی.راست میگفت خودکرده را تدبیر نیست بعد از این ماجرا سعید بیشتر اوقات پایین بود منم تک و تنها بالا زندگی میکردم.انقدر اعصابم ضعیف شده بود که حوصله خیاطی نداشتم ولی باید خودم و سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کار البته به سعید چیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه باید تو عمل انجام شده قرارش میدادم.