🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
برق از سرم پرید احساس میکردم دل من هم داره براش میتپه ..حالا که همه چی خوب بود شاد بودم خوشحال بودم این بهترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم . قبل از اینکه من حرفی بزنم گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت به والله بگی بله محمد از فردا پسر من میشه از فردا من براش میجنگم ... با اسم محمد اشکی تو چشمام حلقه زد و از گونه ام روونه شد.ابوذر با اصرار بیشتری چادرم رو تکون داد و گفت فیروزه اشک نریز حرف بزن .با صدای آروم تری بهم گفت: همراه من شو .با لبخندی که پر از اشک بود برگشتم بهش نگاه کردم.ابوذر آروم چشماش رو بست و گفت نوکرت میشم.... قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان شریفه با صلوات و کف وارد شد و به هردومون شیرینی داد .توی اون لحظه که قلب من برای اولین بار از شادی میتپید چقدر دوست داشتم پدر و مادر کنارم بودن تا شادی من رو از نزدیک ببینند ولی افسوس که خانواده ی محکمی نداشتم .مامان شریفه نشست روی صندلی و ما همگی کنارش نشستیم و شروع کرد برامون به حرف زدن و دراخر گفت دیگه نمیذارم کسی ارامشت رو بهم بریزه الان دیگه شدی عروس من ....تا اخر هفته هم همه چیز رو رسمی میکنیم تا بترکه چشم حسود و بخیل و جواهر .جمله ی اخرش رو با خنده گفت که باعث شد همه مون بخندیم .... بعد از گپ و گفتگوهامون هرکسی رفت توی اتاق خودش ولی اونشب ابوذر رو دیدم که رفت لب حوض وضو گرفت و شروع کرد به قرآن خوندن ...شاید از سر شکرگذاری یا شاید هم حاجت داشت .هرآنچه بود ابوذر همون بود که میتونستم زندگیم رو باهاش کامل کنم ..به امید نتیجه گرفتن از فردای دادگاه چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تموم وجودم به محمدم فکر کردم آخ که اگه محمد هم برای من میشد خوشی هام تکمیل بود . صبح زودتر از همه توی حیاط حاضر بودم و منتظر اومدن ابوذر ..دستام از استرسی که داشتم خشک شده بود و احساس میکردم داره یخ میزنه هربار از این طرف به اون طرف میرفتم احساس میکردم چند روزه چیزی نخوردم و هرلحظه قراره بیوفتم روی زمین . توی همین فکرها بودم که صدای همیشه آروم ابوذر رو از پشت سرم شنیدم ،شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم انگار ابوذر فهمیده بود ،لبخندی زد و گفت فیروزه ...با شنیدن اسمم از ابوذر دلم گرم گرم شد . راهی دادگاه شدیم و با دیدن محمد توی دستای مرضیه قلبم ریخت...دوییدم سمت محمد و از بغل مرضیه کشیدمش .رفتم سمت ابوذر ولی قبل رسیدن بهش ابراهیم نگاه شماتت آمیزی بهم انداخت و گفت لایق مادری نبودی .حرفش منو سوزوند ولی ترجیح دادم تا بعد از دادگاه هیچ حرفی باهاش نزنم ...محمد رو از بغلم برداشت و رفت سمت مرضیه .ولی مرضیه انگار داشت با ابراهیم حرف میزد که چرا محمد رو ازم گرفته...دعوا و کشمکش بینشون بیشتر شد صدای ابراهیم رفت بالا سر مرضیه داد زد اون زنم بود این بچه امه .هربار که صداشون میرفت بالاتر میترسیدم محمد بترسه خواستم برم سمتشون محمد رو بردارم ولی ابوذر چادرم رو گرفت و گفت صبر کن ..دعوای بین مرضیه و ابراهیم به خاطر اینه که ابراهیم میخواد محمد رو داشته باشه ولی نمیتونه از پسش بربیاد چون منیژه محمد رو تحویل نمیگیره مرضیه هم که پیره و خسته .بذار با دعوای مرضیه ذهن ابراهیم خسته بشه..