🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
با رفتار مادرشوهرم احتمال هر چیزی رو میدادم میدونستم روزهای خیلی سختی رو پیش رو دارم. ولی باید عاقلانه رفتار میکردم بهش این اجازه رو نمیدادم که بین من و بتول اختلاف بندازه.البته شاید هدفشم این نبود ولی رفتار نسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشد و مثل روز برام روشن بود اگر با بتول به مشکل میخوردم سعید و از دست میدادم چون بعد از حاملگی بتول بیشتر حواسش بهش بود... هر موقع با سعید میرفتیم بیرون چند تیکه لباس یا وسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم البته از حق نگذریم شوهر ناهید یه مقدار کمک کرد ولی تمام وسایلش و خودمون خریدیم.دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیک زایمانش شد منو سعید هر شب میرفتیم پایین میخوابیدیم و یه شب که تازه چشمامون گرم شده بود بتول بیدارم کرد گفت درد دارم با سعید بردیمش بیمارستان..بتول ترسیده بود مدام بهم میگفت اگر مُردَم جنازم و ببرید پیش مادرم خاک کنید.دستاش و محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته.برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلا راحت نبود بنده خدا تا نزدیک ظهر درد کشید آخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل تا سزارینش کنن...
بلاخره پسر بتول با وزن چهار کیلو به دنیا اومد انقدر تپل و خوشگل بود که پرستارها عاشقش شده بودن.سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت.انقدر ذوق داشت که یک ثانیه پسرش و رو زمین نمیذاشت.تا به اون روز راجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید نگاه سعید کردم گفت خودت انتخاب کن گفتم من خیلی دوستدارم ماهور صداش کنم .سعید و بتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شد ماهور البته بماند وقتی مادرشوهرم فهمید کلی ایراد الکی گرفت تا خودش اسمش و بذاره ولی سعید جلوش وایستاد..روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرد اجازه نمیداد من حتی نزدیک بچه بشم.تحمل میکردم میریختم توخودم و بتول میدید چه حال بدی دارم ولی از ترس مادرشوهرم جرات نمیکرد چیزی بگه.گذشت تاروز دهم شد بچه رو برد حموم وقتی اوردش بیرون قنداقش کرد بچه از شدت گرما مثل لبو قرمز شده بود به مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست.گفت من سه تا بچه مثل دسته گل بزرگ کردم تو نمیخواد به من یاد بدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبود میشه سریع قنداقش و باز کردم مادرشوهرم که دید حال بچه بدِ از ترسش زیر لب ذکر میگفت بتول گریه میکرد خودمم ترسیده بودم ولی باید یه کاری میکردم چند تا از لباسهاش و در آوردم یهو بالا آورد شروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا آورد یه کم حالش بهتر شد لباسهاش و عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت و بذار برای خودت انقدر جدی این حرف و زدم که جرات نکرد حرفی بزنه ولی بهش برخورد قهر کرد رفت خونش....
به بتول گفتم من دوست ندارم بچه رو ازت بگیرم اما اگر یکبار دیگه بهش اجازه بدی به ماهور دست بزنه میبرمش پیش خودم.بنده خدا بتولم ترسیده بود گفت تنهام نذار من هیچی از بچه داری نمیدونم.با اینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هر چی که باشه بهتر ازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم..بعد از این ماجرا یا بتول خونم بود یا من میرفتم پیشش.همه چی خوب بود تا سعید گفت بچه رو ببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم.گفت من دلم نمیاد خودتون ببریدش.فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم برای سه روز بعد بهم نوبت داد.با سعید هماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم با گریه بهم زنگ زد گفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچار به مادرشوهرم گفتم با بتول بره و خودم آژانس گرفتم رفتم بیمارستان.مامانم سکته مغزی کرده بود تو بخش مراقبتهای ویژه بود.انقدر درگیر مادرم شدم که کلا یادم رفت پیگیر ماهور بشم. فقط آخر شب به سعید زنگ زدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه..چند روزی تو رفت و آمد بیمارستان بودم تا مادرم و ترخیص کردیم. ولی متاسفانه بخاطر سکته یه دست و پاش لمس شده بود.مامانم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بود هر کس بجز من نزدیکش میشد باهاش دعواش میشد همین موضوع باعث شد من برای مدت طولانی از سعید دور بشم و پیش مامانم بمونم.....