🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
برگشتم سرکارم.. ازدواج مجددم با ابراهیم یعنی خیانت تو عشق نوپام هرچند اگه بهش نرسم هر چند اگه از دور شاهد خوشبختی ابوذر ناجی زندگیم باشم ازدواج با ابراهیم ینی خونه خرابی منیژه هرچند اگه بدی کرد هرچند اگه دل شکست من آدمش نبودم من آدمی نبودم خیانت کنم من آدمی نبودم خونه خراب کنم دفعه اول من نمیدونستم زن داره یهو با صدای خانوم رئیس تولیدی سرمو بلند کردم خیلی جدی نگام کرد ترسیدم گفت تلفن کارت داره کی میتونست باشه گوشی برداشتم الو گفتم که صدای بمب ابوذر تو گوشم رسید سلام فیروزه خانوم خوبی، با خودم فکر میکردم ابوذر چقدر صدای آرامشبخشی داره فیروزه خانوم. _جانم ابو....بب..خشین حواسم نبود بله آقا ابوذر صدای که انگار میخندد گفت فردا یادتون نره گفتم فردا؟؟ اره ساعت نه آماده باش وقت دادگاه آخره دلم گرفته بود گفتم ینی چی میشه .نترس فیروزه من باهاتم کنارتم نتیجه همونی میشه که میخواییم محمد میگیری .توی دلم غلغله بود ابوذر بهم گفته بود فیروزه چندبار اسممو تو ذهنم مرور کردم چقدر اسمم زیبا بود بهم گفته بود نترسم اون کنارمه بهم خبر خوشی داده بود گفته محمد از فردا کنارمه آغوشمه بغض کردم از این همه خوشبختی .ابوذر از اونور گوشی گفت بغض نکینااا .زودی لبخند زدم گفتم بغض شادیِ همیشه خوش خبر باشین به امید خدا یاعلی گفت: خداحافظی کرد.چقدر خوشحال بودم چقدر خوشبختی برام قابل لمس بود برگشتم سرکارم زودتر کارمو انجام دادم میخواستم برم خونه. بین محله خودمون رسیدم از همون اول ورودم دوتا از زن های همسایه دم در بود. پچ پچ میکردن یکیش جوری که من بشنوم گفت میگن صیغه پیر پسر شریفه شده جواهر میگفت کارش همینه صیغه این اون میشه برا همین راهش نداده تو خونه پاهام سست شد چقدر بی رحم بودن اونیکی گفت جواهر حق داره سه تا دختر جوان داره از این هر..زگی یاد بگیرن. آفرین به جسارت جواهر دلم میخواست جوابشونو بدم ولی چی میتونستم بگم به خدا گفتم خدا من نمیتونم جواب دل شکسته مو بدم خودت بده خدا جونم.!در خونه شریفه رسیدم در زدم که در خونه جواهر باز شد گفتم یا خدا باز جواهر اومده اراجیف ببافه که خواهرم اومد بیرون چشم تو چشم من شد بیچاره خواهرم چقدر میترسید برگشت خونه رو نگاه کرد دید جواهر نیست اومد سمتم بغلم کرد همین بغل کردنش باعث شد همه عقده هام بشکنه منم سفت بغلش کردم سوزناک گریه کرد سوزناک گریه کردم یهو صدای پا اومد خواهرم ازم جدا شد گفت منو ببخش آبجی رفت.مامان شریفه درو باز کرد شکه از چشای باد کرده ام ازم پرسید چی شده منم حرف های همسایه هارو نگفتم شرم کردم فقط گفتم آبجیمو دیدم همین..اونم گفت بیا یه لقمه نون بخور بریم بنگاهی صبح که نبودی با آسیه رفتیم وسایلتو آوردیم گذاشتم کنار خودت بیایی بچینی .مامان شریفه؟ _جان دلم !! چرا ایقدر خوبی باهام؟دختر عزیزکم تو دخترمی چرا خوب نباشم من فقط وسیله ام که خدا رسونده مارو بهم ..اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود.آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید .مامان شریفه میخندید .. سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ، چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد. حتی پیش خودم .گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ..توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر..ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم .توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم..احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده .برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم .سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده .منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ..یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه! دومین بار بود نمیگفت خانوم ... قلبم بیشتر تپش گرفت.چشمام رو بسته بودم و توی دلم خدا خدا میکردم مامان شریفه بیاد و من و از این همه شرمی که دارم توش ذره ذره آب میشم نجات بده ولی انگار مامان شریفه هم فهمیده بود چه خبره و با آسیه رفتن توی پذیرایی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.ابوذر با سر به زیری که داشت ولی ته چهره ای از شیطنتش رو نمیتونست پنهون کنه.یکم این پا و اون پا کرد در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت فیروزه خانم دل من باهاتونه ...