دستم را که می اندازم چاله ای زیر پایم خراب میشود و جغجغه ای بر سر بنفشی جیغ می کشد انگار بارها طنابشان را بسته اند و قدم ها برای بر نداشتن دست رو دست بند نمی شوند
انگشتم را قلم می کنم و بر گلوی همه ی چکاوکها ترانه ی باران می نویسم کاش اطلسی ها ازاشک های بهار به زانو در نیایند که پای آفتاب هم به قلمروآسمان قلم می شود
آفتاب بر چهره ی زمین می دود و روز حریر آبی اش را بر تن آسمان می دوزد بر شاخه ی خشکیده ی شب ردی از زلال نور در اینه صبح رخساره ی خورشید را آفتابی می کند
سلام بر بانوی آرام که نجیبانه سرود می خواند درود می فرستد و آواز رودها را به گوش دودهای شهر های شلوغ با نوازش دستهای نسیمی به خیابان های جانهای نا آرام می رساند