دستم را که می اندازم چاله ای زیر پایم خراب میشود و جغجغه ای بر سر بنفشی جیغ می کشد انگار بارها طنابشان را بسته اند و قدم ها برای بر نداشتن دست رو دست بند نمی شوند
انگشتم را قلم می کنم و بر گلوی همه ی چکاوکها ترانه ی باران می نویسم کاش اطلسی ها ازاشک های بهار به زانو در نیایند که پای آفتاب هم به قلمروآسمان قلم می شود