تجربه نوشتن

Channel
Education
Art and Design
Books
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanPromote
930
subscribers
1.26K
photos
324
videos
1.29K
links
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
To first message
#مدیریت_شورایی_مدرسه

توران میرهادی( ۱۳۰۶ – ۱۳۹۵) استاد ادبیات کودک، نویسنده و کارشناس آموزش و پرورش و پایه‌گذار مجتمع آموزشی تجربی فرهاد، از بنیانگذاران شورای کتاب کودک و بنیان‌گذار فرهنگنامه کودکان و نوجوانان بود. او به همراه همسرش محسن خمارلو «مدرسه فرهاد» را از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۵۹ اداره کرد. این مجتمع یکی از آموزشگاه‌هایی بود که هدف‌ها و کارکردهای آموزش و پرورش مدرن در آن تجربه و ارزیابی می‌شدند. شیوه اداره مدرسه فرهاد برپایه مشارکت و دانش‌آموز محوری بود. خانم میرهادی در مصاحبه‌هایی در این باره گفته است:

«در همه جا شکل سازمانی مدارس به صورت هرمی است که مدیر مدرسه در رأس هرم قرار دارد و پس از آن ناظم، معلم‌ها، اولیا و مربیان و در آخر نیز دانش‌آموزان قرار دارند...در مدرسه فرهاد ما این هرم را وارونه کردیم. یعنی مدیر و رئیس مدرسه در پایین قرار داشتند  و این بچه‌ها بودند که درباره اداره مدرسه تصمیم‌گیری می‌کردند. دانش‌آموزان هر مقطع تحصیلی سه نماینده برای هر ماه و دو نماینده برای یک سال انتخاب می‌کردند. نماینده‌هایی که برای یک سال انتخاب می‌شدند، وظیفه قانون‌گذاری داشتند و دیگر نماینده‌ها نیز وظیفه اداره مدرسه را برعهده داشتند.

یکی از قوانینی که بچه‌ها وضع کرده بودند؛ این بود که هیچ معلمی حق نداشت دانش‌آموزی را از کلاس بیرون کند و حق تنبیه نیز نداشت. نمره، شرط و ملاک قبولی نبود و اگر دانش‌آموزی در یکی از درس‌ها ضعیف بود وظیفه نماینده‌ها و دیگر دانش‌آموزان بود که ضعف او را برطرف کنند تا همگام با دیگر دانش آموزان در درس پیشرفت کند. نماینده‌ها مشخص می‌کردند چه تکالیفی به بچه‌ها داده شود تا باعث پیشرفت آن‌ها شود. برنامه‌های گردش علمی با آن‌ها بود و پس از این گردش همه دانش‌آموزان با کمک هم یک کتاب درباره این سفر می‌نوشتند. وجود کتابخانه فعال به‌عنوان قلب مدرسه در روند آموزش نقش اساسی داشت. من تجربه تأسیس کتابخانه را در کتاب «دو گفتار در زمینه تأسیس کتابخانه در مدرسه» به چاپ رسانده‌ام. مشارکت در مدرسه فرهاد حرف اول را می‌زد.

در مدرسه فرهاد رقابت نبود. شاگردان با هم مقایسه نمی‌شدند. می‌دانستیم هیچ دو انسانی با هم یکسان نیستند. استعداد و توانایی افراد متفاوت است. آهنگ رشد افراد باهم اختلاف دارد. خصوصیات خُلقی و ذهنی افراد یک جور نیست. آهنگ رشد دانش‌آموزان با هم اختلاف دارد. شاگردان با هم کار می‌کردند، به هم کمک می‌کردند، گروه‌های کاری تشکیل می‌دادند و کار را جمعی پیش می‌بردند. معلمان با ظرافت و در گروه از شاگرد قوی‌تر برای کمک به شاگرد ضعیف‌تر استفاده می‌کردند. گروه‌های کاری تشکیل می‌دادند و کار را پیش می‌بردند. معلمان هر ماه پیشرفت دانش‌آموزان در دروس از طریق پرسش ارزیابی می‌کردند؛ اما نه برای نمره دادن، بلکه برای سنجش میزان درک و تسلط به مطلب کارشده و برنامه‌ریزی کارها، درس ها و تمرین‌ها برای ماه بعد.»

«سه‌چهار اصل را ما آرام‌آرام در این مدرسه پیاده کردیم. یکی مدیریت شورایی بود. دستوری در کار نیست؛ بلکه همه با هم هم‌کاری می‌کنند. مدیر مدرسه در خدمت معلّم‌هاست و معلّم‌ها در خدمت دانش‌آموزان‌اند؛ امّا دانش‌آموزان هم در این‌جا بی‌مسئولیت نیستند. دانش‌آموزان مدرسه‌ی فرهاد، قوانین مدرسه‌ را نوشتند و ما تابع قوانینی شدیم که بچّه‌ها نوشتند. نماینده‌های بچّه‌ها دور هم جمع شدند و اصول اداره‌ی مدرسه را مثل اصول اداره‌ی یک کشور تعیین کردند؛ مثلاً تعیین کردند که اگر کسی در مدرسه کتک‌کاری کند، باید چه کارش کرد. بعد مراحلی برایش گذاشتند: «اوّل تذکّر می‌دهیم. سعی می‌کنیم دوره‌اش کنیم که دیگر این کار را نکند و به کسی آزار نرساند؛ امّا اگر ادامه داد، در آخر، دادگاهی‌اش می‌کنیم.» دادگاه هم خود بچّه‌ها هستند. دو یا سه مورد شد که بچّه‌ها مجبور شدند دادگاه کوچکی تشکیل بدهند. در یکی از این دادگاه‌ها، یکی از پسرها را آوردند که خیلی کتک‌کاری کرده بود. برای من خیلی جالب بود. من شنونده بودم و تنها آن‌جا نشسته بودم. نماینده‌های کلاس دیگر هم بودند و تصمیم می‌گرفتند. فکر می‌کنید دادگاه برای این دانش‌آموز چه تصمیمی گرفت؟ به او گفتند: «سه روز به تو وقت می‌دهیم. خودت تنبیه خودت را معیّن کن!» من هاج و واج مانده بودم. مدّتی نگاهش کردند که چه خواهد کرد. گفت: «نمی‌شود زودتر تکلیف من را مشخّص کنید تا من زودتر خلاص شوم؟» گفتند: «نه!» تا روز سوم نتوانسته بود معیّن کند. آمد و گفت: «من هرچه فکر کردم، نتوانستم راه تنبیه خودم را پیدا کنم. هیچ کس هم هیچ کمکی به من نکرد که چه تنبیهی را به شما پیشنهاد بدهم.» بچّه‌ها مدّتی نگاهش کردند و گفتند: «تنبیهت تمام شد. همین تنبیه تو بود!» خیلی جالب بود برای من. خیلی ابتکار می‌خواهد! از دور هم مراقب بچّه‌ها بودم؛ ولی دیگر هم ندیدم که آن بچّه کتک‌کاری کند.»
#توران_میرهادی
#مدرسه_فرهاد

https://t.me/tajrobeneveshtan/3004
همانند بسیاری دیگر،
من عرق‌ریختن آموختم،
نه فهمیدم که مدرسه چیست
و نه دانستم بازی چه معنا دارد.
در سپیده‌دم،
آن‌ها مرا از رختخواب بیرون کشیدند
و در کنار پدر
با کار بزرگ شدم.
#ویکتور_خارا

به مدرسه می‌رفتم. از کوچه‌های پر پیچ و خمی که بی‌پایان به نظر می‌رسیدند، می‌گذشتم. پول روزانه دو روز خود را پس انداز کرده بودم و جیبم پر از نخود‌گل و کشمش بود. برای آن‌که لذت بیشتری ببرم، همه آن‌چه را که در جیب داشتم به دهانم ریخته بودم. به آسمان پاییزی نگاه می‌کردم که در دورها پر از گرد و غبار و کاه خرمن‌هایی بود که روستاییان به هوا داده بودند. پپوها که قاصد پاییز بودند و گنجشکان همیشه شاد که گویی چینه دانه‌های‌شان پر از نخود‌گل و کشمش بود، از روی بام‌ها در پرواز بودند.

حاصل دو روز پس‌اندازم در دهانم بود و آرام آرام آن را می‌جویدم. و خود را به دست باد سستی‌آور پاییزی که در خم هر کوچه به صورتم می‌وزید، داده بودم. به کوچه‌ای که مدرسه‌مان در آن قرار داشت، رسیدم. چند روز بیشتر به پایان مهرماه نمانده بود و من که تازه پا به دبیرستان گذاشته بودم، همه چیز دنیا برایم تازگی داشت. تابستان تمام شده بود. تابستانی که برای من، فصل نان درآوردن بود. دست‌هایم از بیل زدن، پر از پینه بود و هنوز رسوب گچ‌های بنایی در پشت ناخن‌هایم خانه داشت و جای سیلی آفتاب، در پس گردن و روی گونه‌هایم مانده بود.

راه مدرسه برایم خیلی دور بود. کسی را نداشتم که سفارشی بکند تا نام مرا در مدرسه‌ی نزدیک خانه‌مان بنویسد. ناچار با مادرم به مدرسه‌ی ایران که از خانه ما بسیار دور بود، رفته بودم. هم‌چنان که به مردم کوچه که تک و توک می‌گذشتند، نگاه می‌کردم و دهان پر از مخلوط نرم و آماده‌ای بود که می‌خواستم با تمام وجودم آن را فرو ببرم، ناگهان در چند قدمی مدرسه با مدیر دبیرستان روبرو شدم که شکمش را جلو داده بود و سبیل‌های سیاه و پر پشتش را می‌تابید و چشمان نافذ و ترسناکش را به من دوخته بود، سرمایی در کمرم دوید و گلویم خشک شد. صدای زنگی در سرم پیچید.

آقای مدیر با انگشت به من اشاره کرد تا نزدیک بروم. لرزان و خودباخته نزدیک شدم و خبردار ایستادم. با خشونت گفت: «دهانت را باز کن ببینم چه می خوری. بیچاره!» بدون کوچکترین مقاومتی، مثل کسی که زبانش را به پزشکی نشان می‌دهد، دهانم را که پر از آن حلوای محبوبم بود، باز کردم: «آ...». ناگهان آتشی در صورتم دوید و آن لقمه عزیز که برایم آن همه خرج برداشته بود، همچون قورباغه‌ای در هوا پرید و به دیوار مدرسه کوبیده شد. به خود آمدم و برای رهایی از ضربه اُردنگی آقای مدیر فرار کردم و خود را به حیاط مدرسه انداختم و در شلوغی بچه‌ها گم شدم. دلم تاپ تاپ می کرد و ته مانده نخود و کشمش در دهانم مزه تلخی داشت و آرزو می‌کردم که آقای مدیر دنبال موضوع را نگیرد، یا از یادش برود.

در کلاس نشسته بودم. هنوز قلبم آرام نشده بود. به یاد چند هفته پیش افتادم. روز اول مهرماه بود. همگی دور حوض مدرسه برای کلاس‌بندی به صف ایستاده بودیم. دو تا مرغابی کنار حوض، سرشان را زیر بال پنهان کرده بودند. یک جور خوشحالی آمیخته با دلهره در دلم بود. آقای مدیر را اولین بار در روز نام‌نویسی دیده بودم. با مادرم نزدش رفته بودیم و از همان اول ترسی در من به وجود آورده بود.

مدرسه‌ها جا نداشتند و ما ناچار پس از پیمودن راهی طولانی که در آن، مادرم مجبور شد از خستگی چند بار روی سکوی خانه‌ها بنشیند، به مدرسه ایران رسیدیم. مستخدم مدرسه «آ تقی»، که مردی چهارشانه، سرخ رو و پُرزور بود، نگذاشت داخل مدرسه بشویم و گفت که نام‌نویسی تمام شده؛ اما مادرم با تمام خستگی و بی‌حالی، دستم را کشید و خود را به داخل مدرسه و از آنجا به اتاق آقای مدیر انداخت. وقتی به خود آمدم که مادرم روی پاهای آقای مدیر افتاده بود و گریه می کرد. آقای مدیر دلش سوخت و پرونده کلاس ششم مرا گرفت و مادرم را کنار زد و گفت: «بلند شو مادر، اسمش را می‌نویسم. بیچاره!»
#علی‌اشرف_درویشیان
#قصه‌های_آن‌_سال‌ها
#روزنامه_دیواری_مدرسه‌ی_ما

https://t.me/tajrobeneveshtan/3409
یکی از روزهای اواخر شهریورماه ۱٣۲۶ بود که مادرم جلو در اتاق مشغول ساییدن کشک بود، همسایه‌مان زینب خانوم که سال پیش پسرش را به مدرسه گذاشته بود و راه‌چاه کار را می‌دانست، مرا صدا زد که برای رفتن به مدرسه و اسم‌نویسی آماده باشم. من چنان با شتاب شناسنامه‌ام را از تاقچه برداشتم و به بیرون دویدم که پایم به پاهای مادرم خورد و با سر روی کشک‌ساب افتادم. شناسنامه‌ام توی ظرف کشکی که کنارش بود افتاد و خیس شد. تند آن را بیرون آوردم و تند تند لیسیدم و در حالی‌که بد‌وبیراه مادرم را می‌شنیدم به سوی زینب خانم و به حیاط دویدم. هنگام نام‌نویسی دست مدیر مدرسه کشکی شد و غرولُند‌کنان نام مرا نوشت./از مصاحبه درویشیان با مجله معیار

«با ننه پنج روز تمام کنار دیوار مدرسه‌ی رازی، پایین‌تر از بازار مسگرها نشستیم. اسمم را نمی‌نوشتند. پارتی نداشتیم. می‌گفتند جا ندارند. اما وقتی مهدی که پدرش کارمند شرکت نفت بود، برای اسم‌نویسی آمد، مستخدم مدرسه به آن‌ها راه داد تا داخل شوند.مهدی همکلاس من بود، املا را از روی دست من می‌نوشت، نقاشی‌اش را من می‌کشیدم، حسابش را با من می‌خواند در عوض برایم مجله می‌آورد تا بخوانم.»
#علی‌اشرف_درویشیان
#آبشوران
📷 عکاس: کاوه گلستان

کاوه گلستان، عکاس، فیلمبردار و مستندساز، در روز ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ در سلیمانیه عراق کشته شد. او در نخستین روزهای حمله آمریکا به عراق، به عنوان فیلم‌بردار در این منطقه حضور داشت و هنگام پوشش درگیری میان نیروهای کُرد و ارتش صدام، در ناحیه «کفری»، بر اثر انفجار مین درگذشت.

عکس‌های کاوه گلستان از رویدادهایی مانند انقلاب ایران، درگیری‌های کردستان، جنگ ایران و عراق، بمباران شیمیایی حلبچه و... در بسیاری از رسانه‌های بین‌المللی منتشر شده است.

کاوه گلستان در روستای «افجه» لواسان به خاک سپرده شده است و روی سنگ قبرش نوشته شده: «در راه ثبت حقیقت کشته شد.»
#کاوه_گلستان (۱۳۲۹ - ۱۳۸۲)

📸📸📸
Tînûy şerab
Tara Jaff
🎵 تارا جاف خواننده کُرد متولد بغداد و عمده شهرتش به خاطر تسلط وی بر ساز چنگ است. او بیشتر روی موسیقی فولکلور کُردی و به ویژه «هورامی» کار می‌کند و با خوانندگان معروفی چون عدنان کریم و آینور دوغان نیز همکاری داشته است.
#تارا_جاف

🎼🎼🎼
۱۶ شهریور سالروز مرگ محمد اوراز

«اوراز» آنطور که در کُردی نوشته می‌شود: «هەوراز»؛ واژه‌ای است به معنای «بلندی و ارتفاع» یا «بلندی کوه».

سال ۱۳۷۷ نقطه اوج حضور محمد اوراز در ورزش کوهنوردی بود و اردیبهشت این سال توانست برای نخستین بار به قله اورست، بلندترین قله جهان صعود و مدال طلای کوهنوردی جهان را کسب کند. دست نوشته‌ای از محمد اوراز پیرامون صعود اورست: کسانی که قصد صعود قله را دارند، بايستی مرگ را به تمسخر بگيرند…

او پس از صعود به اورست، به چند قله هشت هزار متری دیگر هم صعود کرد، آن هم بدون استفاده از کپسول اکسیژن. اوراز در اواخر تابستان ۸۲ برای فتح «گاشربروم یک»، راهی رشته کوه «قراقروم» در پاکستان شد؛ صعودی که تا نزدیکی‌های قله ادامه یافت؛ اما ریزش بهمن او را در ‌نوردید. محمد توسط تیم امداد و نجات به بیمارستانی در پاکستان منتقل می‌شود؛ اما پس از ۲۰ روز، در ۱۶ شهریور ۱۳۸۲، قلبش برای همیشه از تپش باز‌ می‌ایستد.
#محمد_اوراز
#اورست

🥀🥀🥀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکانسی از فیلم «معجزه در میلان» به کارگردانی ویتوریو دسیکا. محصول سال ۱۹۵۱ سینمای ایتالیا.

🎞🎞🎞
یک دقیقه صدای او
AudioTrim
ما نیز…
از دفتر «در آستانه»

به محمدجواد گلبن

ما نیز روزگاری
لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک
هم در این‌جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله‌ی شادی
در حصارِ اندوه
 
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
 

 
ما نیز گذشته‌ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک‌پای یا گران‌بار
آزاد یا گرفتار.
 

 
ما نیز
روزگاری
آری.
 
آری
ما نیز
روزگاری…
 
۲۲ دی ۱۳۷۲
#احمد_شاملو

#یک_کتاب

🔻رُمان «اوژنی گرانده»، اثر بالزاک؛ اولین بار در سال ۱۸۳۳ منتشر شد. در خانه‌ای دل‌گیر در شهر سومور، مردی پول پرست به نام آقای گرانده به همراه همسر و دخترش، اوژنی، زندگی می‌کند؛ همسر و دختری که زندگی‌شان زیر سایه‌ی علاقه‌ی جنون‌آمیز آقای گرانده به طلا و پول قرار دارد. او روی ثروت و دارایی‌های درخشان خود و هم‌چنین دخترش به یک میزان حساسیت دارد و نمی‌گذارد هیچ‌کس حتی نزدیک آن‌ها شود.

مادام گرانده نمونه زنى است بردبار، متین، با انعطاف و مهربان، که در زندگى زناشویى خود هیچوقت از لطف و مهر همسرش برخوردار نبوده است و تا هنگام مرگش نیز از چنین لطفى برخوردار نمى‌گردد. تنها دلگرمى او اوژنى دختر ٢٣ ساله‌‌اش و در واقع تنها سرمایه زندگى‌اش است. مادام گرانده در هنگامى که اوژنى مورد خشم پدر قرار مى‌گیرد، بهترین پشتیبان و حافظ اسرار او مى‌باشد. مادام گرانده بى بهره از هرگونه لذت مادى و معنوى در طول زندگى زناشویى خود، در اثر تقبل رنج‌ها و حرمان‌هاى روحى و جسمى که از سوى گرانده بر او رفته است ، زندگى را بدرود مى‌گوید. با مرگ او اوژنى تنها و بهترین یاور خود را ازدست مى‌دهد. گرانده تمام مکر و حیله‌ خود را به کار مى‌بندد تا میراث رسیده از مادر به فرزند را از آن خود سازد و با استفاده از احساسات پاک انسانى اوژنى، موفق به این کار نیز مى‌شود.

اوژنى گرانده دخترى است ٢٣ ساله‌، زیبا و مهربان. در طول زندگى کوتاه خود از خوشى‌هاى واقعى محروم بوده است. عشق و زندگى او همواره دست‌خوش حوادثى ملال‌آور و دردناک است که خباثت و بى‌رحمى پدر نقش اساسى در آن داشته است. خوش‌ترین لحظات بیاد ماندنى او ایام کوتاهى است که پسر عموى او شارل گرانده در خانه‌شان اقامت مى‌گزیند و اوژنى عاشق و شیفته او مى‌گردد. عهد و پیمان شارل با او و اولین و آخرین بوسه آنها زیباترین خاطره بیاد ماندنى براى اوژنى مى‌گردد. پاکى و صداقت اوژنى تا حدى است که ٧ سال به انتظار شارلى مى‌نشیند که بخاطر ورشکستگى و خودکشى پدرش راهى افریقا و هند مى‌شود تا با ثروت زیاد بدیار خود برگردد و عهد و پیمان‌هاى عاشقانه را فداى جاه و مقام و ثروت بکند. اوژنى معصومانه تا آخرین لحظه به عهد خود وفادار مى‌ماند، حتا زمانى که شارل با دوشیزه اى زشت‌رو ازدواج مى‌کند براى جبران ورشکستکى پدر شارل و حفظ شرافت خانوادگى آن‌ها، به او کمک مادى مى‌کند. و این در حالى است که شارل علیرغم ثروت اندوخته خود، از پرداخت قرض‌هاى پدر سرباز مى‌زند و پدر زنش ادعا مى‌کند تا موقعى که شارل پول طلبکاران را ندهد و از او اعاده حیثیت نشود اجازه ازدواج با دخترش را به او نخواهد داد. سرانجام اوژنى بدور از هرگونه عشق و علاقه با مسیو کروشو ۴٠ ساله‌ که سال‌ها در فکر بدست‌آوردن اوژنى و ثروتش بوده است ازدواج مى‌کند. سه سال بعد شوهر اوژنى مى‌میرد و اوژنى براى همیشه بیوه مى‌ماند. «اوژنى با تمامى احساس و عواطف پاک و مقدسش قربانى مى‌شود.»

🔻در کتاب «اوژنی گرانده» می‌خوانیم:

«از مالکان تاکستان‌ها و زمین‌ها و چوب‌فروش‌ها گرفته تا بشکه‌سازها و مهمان‌خانه‌دارها و دریانوردها، همه دائم چشم‌شان به خورشید است. همین‌ها شب، از این که مبادا صبح روز بعد حرفی از یخ‌بندان بشنوند با ترس و لرز به رختخواب می‌روند، چرا که از باران و باد و خشکسالی می‌ترسند. دل‌شان می‌خواهد ابر و باران و گرمای خورشید، آن طوری باشد که دوست می‌دارند. هوای آسمان و منافع زمینی‌شان دائم با یکدیگر در حال جنگ‌اند. و هواسنج، قیافه‌های آن‌ها را آرام، غمگین یا شاد می‌کند. از این سر تا آن سر این خیابان که قبلا نامش «گراند روی سومور» بود، جمله‌ی «هوا طلایی است» از این خانه به آن خانه می‌رود، یا هر کس به همسایه‌ا‌ش می‌گوید: «از آسمان سکه‌های طلا می‌بارد»، چون نیک می‌داند که پرتو خورشید یا باران به موقع، چه به ارمغان می‌آورد.»

«عمارت‌های قدیمی شهر قدیمی سومور که زمانی محل زندگی اشراف آن ناحیه بود، در قسمت نوک این خیابان سر بالایی است. خانه‌ی غم انگیزی که حوادث این داستان در آن رخ می‌دهد، یکی از همین عمارت‌ها و از بقایای قابل احترام قرنی است که ویژگی مردم آن سادگی بود، همان سادگی‌ای که اینک فرانسوی‌ها با رفتار و رسوم شان هر روز بیش از پیش آن را از دست می‌دهند. پس از عبور از پیچ و خم این خیابان خوش منظره که ناهمواری‌هایش، بی اختیار خاطره هایی را بیدار و بدل به رویاهای شیرین می‌کند، عقب رفتگی تاریکی را می‌بینید که وسط آن، «در خانه‌ی آقای گرانده» پنهان شده است.»
#اوژنی_گرانده
#انوره_دو‌‌بالزاک (۱۷۹۹ - ۱۸۵۰)

https://t.me/tajrobeneveshtan/2864
#یک_کتاب

🔹«آخرین روز یک محکوم»، رُمانی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که نخستین بار در سال ۱۸۲۹ انتشار یافت. این رُمان که در زمانه ی خود، اثری بسیار شوکه کننده بود، داستانی ژرف و تکان‌دهنده‌ و کتابی بسیار بااهمیت در عرصه‌ی تحلیل‌های اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلی بخش است و او ساعت هایش را با فکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادی اش سپری می‌کند. اما با گذشت ساعت‌ها، او می‌داند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کرده‌اند، مسیری که به گیوتین ختم می‌شود. مجرمی که نه نام او مشخص و نه می‌دانید چه جرمی مرتکب شده است. او در تلاش برای گرفتن بخشش از مردم و دادگاه است، اما،‌ مردم شهر او را با عناوینی مثل جانی،‌ قاتل و... می‌شناسند و حاضر نیستند لحظه‌ای حرف‌های او را بشنوند! در تمام طول کتاب با ترس و دلهره مرد همراه می‌شوید و در ذهن او حضور دارید.

🔹در کتاب آخرین روز یک محکوم؛ اثر ویکتور هوگو می‌خوانیم:

«از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.»
#آخرین_روز_یک_محکوم
#ویکتور_هوگو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2849
«بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا می‌شود که بی مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی‌هوا غیبش زده و رفته! آمدن و ماندن و رفتن آدم‌ها مهم نیست؛ اینکه بعد از روزی روزگاری، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید، آن شخص چگونه توصیفت می‌کند مهم است. اینکه بعد از گذشت چند سال چه ذهنیتی از هم دارید مهم است. این‌که آن ذهنیت مثبت است یا منفی، این‌که تو را چطور آدمی شناخته، مهم است! منطقی هستی و می‌شود روی دوستی‌ات حساب کرد؟ می‌گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‌ترین اشتباه زندگی‌اش شدی؟ اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه؛ برعکس اینکه رویایی شدی برای زندگی‌اش؛ یا نه درسی شدی برای زندگی؟ به گمانم ذهنیتی که آدم‌ها از خود برای هم به یادگار می‌گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد، وگرنه همه آمده‌اند که یک روز بروند.»
#صمد_بهرنگی

🥀 نهم شهریور سالروز مرگ صمد بهرنگی، نویسنده کودکان
ساندویچ
غلامحسین ساعدی
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: ساندویچ
نویسنده: #غلام‌حسین_ساعدی
بیمارستان روزبه - سال ۱۳۴۳

📚📚📚
مرثیه
در خاموشیِ «فروغ فرخ‌زاد»

به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
                        قابی کهنه می‌گیرد.

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
                 تا چند
تا چند
       ورق خواهد خورد؟

جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
             رازش را
                      با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
                   گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
                                 از اینسان
                                            دلپذیر کرده است!

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما هم‌چنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

از دفتر «مرثیه‌های خاک»
۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵
#احمد_شاملو
شوخی کوچک
آنتون چخوف
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: «شوخی کوچک»
سال نگارش: ۱۸۸۶ میلادی
نویسنده: #آنتوان_چخوف

📚📚📚
#یک_کتاب

کتاب صد سال تنهایی، داستانی است که اولین‌بار سال ۱۹۶۷ به زبان اسپانیایی منتشر شد. این رُمان طولانی در سال ۱۹۷۰ به زبان انگلیسی ترجمه شد و توانست نظرات زیادی را به خود جلب کند. از این کتاب به عنوان دستاوردی بی‌نظیر در تاریخ ادبیات یاد می‌شود. این کتاب از زبان سوم شخص بیان‌شده است و شخصیت‌های اصلی آن خانواده بوئندیا هستند که ماکوندو را پایه‌گذاری کرده و در آن ساکن هستند. این داستان، داستان هفت نسل از این خانواده و فراز و نشیب‌هایی است که در محل سکونت عجیب‌شان می‌گذرانند. یکی از نکات مهم در این کتاب این است که مارکز علی‌رغم استفاده از عناصر سورئال بسیار واقع‌گرا است او به تکرار وقایع ایمان دارد.

صدسال تنهایی را به عنوان رُمان شاخص سبک رئالیسم جادویی می‌شناسند.این رُمان متاثر از مدرنیسم در ادبیات آمریکای شمالی،‌ لاتین و کوبا بود. صدسال تنهایی یکی از زیباترین شروع رُمان در جهان را داراست.

مارکز رُمان خود را با صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز می‌کند. زمانی که او مقابل جوخه اعدام ایستاده و گذشته‌اش را در ذهنش مرور می‌کند. گذشته‌ای که به زمان به وجودآمدن دهکده ماکاندو برمی‌گردد. مارکز شاهکار ادبی خود را با این جملات جادویی آغاز می‌کند:

«سال‌ها سال بعد، زمانی که سربازان جوخه آتش برای اجرای حکم در مقابل سرهنگ آئورلیانو بوئندیا صف کشیده بودند،‌ وی بعدازظهر روزی را به یاد آورد که پدرش او را برای یافتن یخ همراه خود برده بود. در آن زمان دهکده ماکاندو تنها بیست خانه خشتی و گلی داشت که در کناره رودخانه‌ای بنا شده که آب زلال و صاف آن با فشار از روی بستری از سنگ‌های بزرگ و سفید همچون تخم حیوانات ماقبل تاریخ می‌گذشت.»

صد سال تنهایی مارکز جایی آغاز می‌شود که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مشغول یادآوری خاطراتش از گذشته است. جایی که پدربزرگش خوزه آرکادیو بوئندیا همراه همسرش اورسولا ایگواران هنوز زنده بودند و تازه ماکوندو را همراه اعضای خانواده‌شان پایه‌ریزی کرده بودند. تنها ارتباط اهالی ماکوندو با دنیای اطراف کولی‌هایی بودند که هر سال یک‌بار به سرکردگی مردی به نام ملکیادس به نزدیکی محل زندگی آن‌ها می‌آمدند و چیزهایی را می‌آوردند که هوش از سر اهالی به‌خصوص خوزه آرکادیو بوئندیا بیرون می‌برد و باعث شده بود او دست به کارهای عجیبی بزند. زمان در طول داستان جلو می‌رود و ماکوندو آرام آرام بزرگ‌تر می‌شود، خوزه آرکادیو بوئندیای دوم و سوم به دنیا می‌آیند و زندگی صورت دیگری در این سرزمین دور افتاده‌ی کنار آب به خود می‌گیرد.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی

https://t.me/tajrobeneveshtan/3090
More