تجربه نوشتن

Channel
Education
Art and Design
Books
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanPromote
930
subscribers
1.26K
photos
324
videos
1.29K
links
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
To first message
آقای حسنی متصدی حوزه شماره‌ی شش اداره ثبت احوال و آمار، ساعت شش بعدازظهر دفتر را بست و از اداره آمد بیرون. هواگرفته و سنگین بود، آسمان از ابر بدرنگ و ضخیمی پوشیده شده بود. آقای حسنی لحظه‌ای روی پله‌های آخر ایستاد و نفسی تازه کرد. مردم با عجله راه می‌رفتند، همه بی‌حوصله و عصبی بودند. همه سردرد داشتند. آقای حسنی با خود گفت: «خداوندا، چه حال بدی دارم. گرفتار چه افکار مضحکی هستم، این چیه که مغز منو بهم میزنه. یه چیزی خراب شده، یه چیزی پاره شده، تو پشتم یه چیزی تکون می‌خوره‌، عین یه مار کوچولو. نکنه یه وقت نیشم بزنه، یه وقت سکته بکنم.»

باد سردی می‌آمد، معلوم بود که باران در فاصله‌ی دوری شروع شده است. پاسبان راهنمایی بارانی کهنه‌ای پوشیده بود، ماشین‌ها عجله داشتند، عده‌ای آن‌چنان در زیر سایبان‌ها پناه گرفته بودند که انگار باران سرب خواهد آمد. آقای حسنی منتظر ماند و وقتی چند قطره درشت باران جلو پاهایش پخش شد، باعجله پله‌های چوبی را بالا رفت، قفل در را باز کرد و وارد شد. اتاق تاریک بود. روشنایی خفه و کم‌رنگی که از شیشه‌های گردگرفته وارد می‌شد، نمی‌توانست مخلفات اداره را روشن کند. اما آقای حسنی به روشنایی احتیاج نداشت. آقای حسنی همیشه در تاریکی لولیده بود، آقای حسنی از تاریکی خوشش می‌آمد، در تاریکی راحت‌تر بود و در تاریکی آسان‌تر می‌دید، و تا وارد شد دست دراز کرد و چتر کهنه و وصله خورده‌اش را از میخ کنار در برداشت و در را قفل کرده و پیش از اینکه راه بیفتد، حیوان ناپیدایی دور او چرخید. آقای حسنی چترش را بالا برد. خیلی وقت‌ها شده بود که در تاریکی راه‌پله‌ها چتر او راگرفته بودند و رها نمی‌کردند‌. آقای حسنی از آن موجود ناپیدا وحشتی نداشت، نمی‌خواست چترش را از دست بدهد. در‌حالی‌که از سطل‌های آشغال فاصله گرفته بود، پله‌ها را پایین آمد.

بیرون از باران خبری نبود. ابرهای تیره روی هم انباشته می‌شدند و آن چند چکه اول هم خشک شده بود. آقای حسنی چتر را روی بازو آویخت و برای خرید به طرف بازارچه انتهای خیابان راه افتاد. بی‌آنکه دست به جیب بکند و صورت مایحتاج روزانه را که زنش داده بود بیرون بکشد، می‌دانست که قند و لوبیا و گوشت و یک کیلو آرد و شکر و قرقره مشکی و قرقره سفید و سیگار و سیب، باید بخرد، وکفش‌های پسرش را از پینه دوز بگیرد. آقای حسنی خوش داشت که از اصناف دور و بر اداره خرید بکند. در آن حدود بیشتر می‌شناختندش، برای هر کدام از آن‌ها‌، سالی چند بار رونوشت شناسنامه صادر کرده بود و اعتقاد داشت که هیچ وقت کلاه سرش نمی‌گذارند. بدون خیال پیچ خیابان را پیچید و وارد بازارچه شد. خواربارفروشی قند و لوبیا و سیگار و آرد را برایش تهیه دیده بود، همه را گرفت و بعد وارد قصابی روبه‌رو شد. سلام علیک گرمی با قصاب کرد و گوشت خرید و از آن طرف بازارچه بیرون آمد. کنار پیاده‌رو، روی چرخ میوه‌فروشی، سیب‌های خوشرنگی چیده بودند‌، پاکت میوه را که زد زیر بغل، برای گرفتن کفش‌های پسرش، لازم بود که از کوچه تنگ و باریکی بگذرد تا به کفاشی دم حمام برسد. هوا تیره و گرفته بود و بوی باران شنیده می‌شد‌. دکان کفاشی نیمه‌تاریک بود و کفاش که کنار چراغ گردسوزش مشغول سوزن زدن بود تا آقای حسنی را دید کارش را زمین گذاشت و بلند شد و گفت: «کفشا حاضره آقای رئیس. تخت هم انداختم.» کفش ها را پایین آورد و جلو چراغ گرفت. بعد توی کاغذی پیچید و گذاشت جلو آقای حسنی. آقای حسنی که می‌خواست راه بیفتد، کفاش گفت: «پریموس روشنه رییس، اگه عجله نداری، فوری یه چایی دم کنم.» آقای حسنی گفت: «ممنون، ان‌شاءالله یه روز دیگه. باید برم، بار و بندیلم زیاده می‌ترسم بارون بزنه.»

از کفاشی که بیرون آمد، باران شروع شده بود، دانه‌های درشتی روی آسفالت خیابان می‌افتاد و باد سردی که بر کف خیابان می‌وزید، خبر از یک رگبار شدید می‌داد. آقای حسنی قدم‌ها را تندتر کرد، ولی رگبار امان نداد و باران سیل‌آسا باریدن گرفت.

برگرفته از مجموعه داستان «شب‌نشینی با شکوه» - اثر: #غلام‌حسین_ساعدی - سال ۱۳۳۹

https://t.me/tajrobeneveshtan/3390
شب‌نشینی باشکوه

برنامه را آقای شهردار افتتاح كردند. تا ايشان از جايگاه مخصوص پشت ميز خطابه برسند، مدير مدرسه‌‌ی گنج دانش، ميكروفون را امتحان كردند، معاون اداره‌ی قند و شكر ليوانی آب روی ميز گذاشتند و آقای قدبلندی كه رديف اول نشسته بود، بلند شد و چراغ روی ميز را روشن كرد. ساعتی از شب رفته بود، ابر ضخيمی آسمان را گرفته بود، گاه به گاه آذرخش بدرنگی از پنجره به داخل تالار می‌ريخت. حضار ترسيده و نگران بيرون را نگاه می‌كردند و باد آشفته‌ای خبر می‌داد كه باران به زودی شروع خواهد شد. سخن‌رانی آقای شهردار چنين شروع شد:
– حضار محترم، رؤسا، معاونين، كارمندان، خدمتگزاران واقعی و از جان‌گذشته!‌ اولاً از اين‌كه افتتاح اين شب‌نشينی باشكوه به اين جانب واگذار شده، بی‌نهايت مفتخر و خوش‌حالم. چرا كه در اين مجلس، علاوه بر بازنشستگان شهرداری، بازنشستگان محترم ادارۀ فرهنگ، اداره كل دخانيات و انحصارات، اداره‌ی قند و شكر، اداره‌ی پست و تلگراف، اداره‌ی متوفيات، اداره‌ی ثبت اسناد و املاك، اداره‌ی دارایی و ساير اداره‌جات محترم كشوری نيز حضور دارند. و غرض از اين شب‌نشينی قدردانی و اظهار تشكر از تمام آنهایی است كه به افتخار بازنشستگی نائل آمده‌اند هرچند كه عده‌ای هم، قبل از كسب افتخار و ابلاغ حكم، به سرای باقی شتافته مجلس ما را از حضور خود بی‌بهره گذاشته‌اند. ثانياً بر همه‌ی حضار محترم واضح و مبرهن است كه امروزه دنيا، دنيای علم است. علم و هنر هم‌چون آفتاب تابان همه‌جا را گرفته، و مانند ابر بهاری از مشرق تا مغرب همه‌جا را سيراب كرده است. همه روزه اختراعات عجيب و اكتشافات غريب پا به عرصه‌ی عالم می‌گذارد كه مايه‌ی بهت و حيرت تمام ابناء بشر می‌شود. پيشرفت‌های روزافزونی كه باعث شده بشر، در يك چشم به‌هم زدن، از اين سر عالم به آن سر عالم پرواز كند، اقيانوس‌ها را بپيماید و قدرت خداوند را در همه‌جا مشاهده كرده، و به گفته‌ی دانشمند شهير آلمانی، گوستاولوبون فرانسوی، عمر نوح بكند.

حضار به شدت كف زدند، آقای شهردار كه سرش را به راست و چپ می‌چرخاند، چند لحظه‌ای منتظر شد تا احساسات گرم مستمعين فروكش كند، در اين فاصله چيز سنگينی از آسمان گذشت و در افق تركيد و به دنبال آن ريزش باران روی شيروانی تالار شروع شد. آقای شهردار به سخنرانی ادامه دادند:
– بله حضار محترم. اگر با ديده‌ی بصيرت تمام اين پيشرفت‌های محيرالعقول را از نظر بگذرانيم، بر همگان واضح خواهد شد كه عامل اصلی تمام اين تحولات مردان علم و عمل بوده‌اند كه شب و روز از تكاپو باز ننشسته و چرخ‌های اصلی مملكت را گردانده‌اند. با اين حساب، در چنين دنيای پرجنب‌وجوش، و در ميان اين دريای بيكران، وظيفه‌ی ماست كه از مردان عالم و دانشمند، يعنی از تمام بازنشستگان محترم كه آنی از فداكاری و تكاپو فروگذاری نكرده‌اند، قدردانی به عمل آوريم. آقايان محترم! برخلاف اكاذيب يك مشت سخن‌چين و منفی‌باف در بين طبقه‌ی شريف كارمندان دولتی، چنين اشخاصی كم نيستند، آموزگارانی كه با حوصله و بردباری تمام، استخوان خرد كرده، بچه‌های ما را باسواد بار آورده‌اند، از زمره‌ی اين دانشمندان بزرگ محسوب می‌شوند.
كارمندانی كه شب و روز در بايگانی‌ها به كار تنظيم اسناد و مدارك مربوط به آبادی و عمران منطقه‌ای و پيش‌رفت‌های معنوی هستند، جزو اين دسته محسوب می‌شوند. ارزش معنوی كار يك رفتگر كمتر از دانشمندی نيست كه در آزمايشگاه مشغول قتل‌عام ميكروب‌های مضر و خطرناك است. چرا كه اگر رفتگر كوچه و خيابان را تميز نكند، آشغال‌ها را جمع نكند، تعداد ميكروب‌ها آن‌چنان زياد خواهد شد كه خود دانشمند محترم را مورد تجاوز قرار داده، باعث صدمات جانی و مالی خواهد شد. من كارمندان و خدمتكارانی را مي‌شناسم كه آن‌چنان گرفتار خدمت به وطن عزيزشان بوده‌اند كه دچار اختلال حواس شده، و آخر سر در راه ميهن عزيز جان به جان‌آفرين تسليم كرده‌اند.

شهردار آب خورد و نفسی تازه كرد. صدای ريزش باران بيش‌تر شده بود و آذرخش لجوجی، گاه‌به‌گاه از پشت شيشه‌ها، چهره‌ی خواب‌آلود حضار را در داخل تالار روشن می‌كرد. شهردار ادامه دادند:
– ثالثاً اين‌جانب بنا به وظيفه‌ای كه دارم هميشه كارم با سند و مدرك توأم بوده است. هيچ‌وقت بدون مدرك ادعایی نكرده و نخواهم كرد. پيش‌رفت‌های عظيمی كه در امر درختكاری و جدول‌بندی و لاروبی بعضی از فاضل‌آب‌ها به عمل آمده، از چشم كسی پوشيده نيست. و همگی شاهد هستيد كه در سخن‌رانی‌های هفتگی اين‌جانب برای رفتگران محترم شهر، هيچ نوع وقفه‌ای حاصل نشده است. و ماشين‌های آتش‌نشانی، تمام شب و روز آب‌گيری كرده، مشغول خدمت بوده‌اند. و متأسفانه هيچ‌وقت آتش‌سوزی جالبی پيش نيامده تا همگان به فداكاری و جانبازی مأمورين پاك‌نيت ما صحه بگذارند.

كف زدن حضار با صدای باران درهم آميخت.
 
برگرفته از مجموعه داستان «شب‌نشینی با شکوه» - اثر: #غلام‌حسین_ساعدی - سال ۱۳۳۹

https://t.me/tajrobeneveshtan/3390
تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست...

در بحبوحه بگیر و ببند حکومت نظامی پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان سه نفر را در خانه خود پنهان ساخته بود. گمان بردند و هجوم آوردند. آن سه تن گریختند، ولی پناه‌دهندگان، کیوان و همسرش #پوری_سلطانی دستگیر شدند. هنوز سه ماه از ازدواج آن‌ها نگذشته بود. کم‌تر از دو ماه پس از دستگیری، مرتضی کیوان را در بیست و هفتم مهر ماه سال ۱۳۳۳؛در حالی‌که فقط ۳۳ سالش بود،در برابر جوخه آتش قرار دادند.

#مرتضی_کیوان از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛اما هیچ‌کدام از این‌ها سبب شهرت او نیست،بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوست‌یابی و شناخت و پرورش استعداد‌های ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته‌شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.

#احمد_شاملو شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده،ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند: «من از او بسیار چیز‌ها آموختم.مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق‌العاده.»
#حافظه_تاریخی

در تاریخ هر کشوری رویدادهایی یافت می‌شوند که تأثیر آنها بر هستی اجتماعی مردم زدودنی نیست و تاریخ‌هایی هستند که بلافاصله آن رویدادها را به ذهن متبادر می‌کنند؛ از آن جمله است تاریخ و رویداد کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ در ایران.

کودتای ۲۸ مرداد را که در تاریخ‌نویسی شاهنشاهی از آن به عنوان «قیام ملی» نام برده می‌شود، سازمان «سیا»ی آمریکا با همکاری «اینتلجنت‌سرویس» انگلستان به اتفاق پیش بردند. بخشی از اسناد و هم‌چنین هزینه آن را سرانجام هر دو کشور پس از سی سال منتشر کردند. سران هر دو کشور بارها به دخالت و نقش‌آفرینی خویش در کودتا اعتراف کرده‌اند.

در پی کودتا #محمد_مصدق بازداشت شد. #دکتر_فاطمی، وزیر امور خارجه، دستگیر و سپس اعدام شد. هزاران نفر از مخالفان به بند گرفتار آمدند. چهارده نفر زیر شکنجه کشته شدند. چهل نفر از اعضای عالی‌رتبه حزب توده اعدام شدند و بیش از سه هزار نفر در زندان ماندند. (آبراهامیان - کتاب: ایران بین دو انقلاب) سانسور و خفقان حاصل از کودتا جامعه را به سکوتی مرگبار و هراسی عمیق کشاند که تأثیر آن را بر هنر و ادبیات نیز می‌توان بازیافت.

📷 عکس: راهپیمایی در حمایت از دولت مصدق
داستان کوتاه خوشحالی - اثر: آنتوان چخوف

حدود نیمه‌های شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان‌زده و آشفته‌مو، دیوانه‌وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاق‌ها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه‌‌ی یک رُمان بود. برادران دبیرستانی‌اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه‌ات شده؟

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمی‌کردم! انتظارش را نداشتم! حتی... حتی باور کردنی نیست!

بلند‌بلند خندید و از آن‌جایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مُبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی‌توانید بکنید! این‌هاش، نگاش کنید!

خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانه‌هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

ــ آخر چه‌ات شده؟ رنگت چرا پریده؟

ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می‌شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون‌پایه‌ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!

با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همه‌‌ی اتاق‌‌های آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می‌ماند، نه روزنامه می‌خوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آن‌که روزنامه‌ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می‌افتد فوری چاپش می‌کنند. هیچ چیزی مخفی نمی‌ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه‌ها فقط از آدم‌های سرشناس می‌نویسند؟... ولی حالا، راجع‌به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببینمش!

رنگ از صورت پدر پرید. مادر، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی‌اش از جای خود جهیدند و با پیراهن‌خواب‌های کوتاه به برادر بزرگ‌شان نزدیک شدند.

ــ آره، راجع‌به من نوشته‌اند! حالا دیگر همه‌‌ی مردم روسیه، مرا می‌شناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه‌ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!

روزنامه‌ای را از جیب درآورد و آن را به دست پدر داد. آن‌گاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی‌رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:

ــ بخوانیدش!

پدر، عینک بر چشم نهاد.

ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!

مادر، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه‌ای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»

ــ می‌بینید؟ دیدید؟ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... دمیتری کولدارف کارمند دون‌پایه‌‌ی دولت، هنگام خروج از مغازه‌‌ی آبجوفروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی...»

ــ می‌دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم... می‌بینید؟ جزء به جزء نوشته‌اند! ادامه‌اش بدهید! ادامه!

ــ «... به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه‌‌ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت‌زده از روی کارمند فوق‌الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمان‌های همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او...»

ــ پسِ گردنم، پدر، به مال‌بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامه‌اش بدهید!

ــ «... به پشت گردن او، ضربه‌‌ی سطحی تشخیص داده شده است. کمک‌های ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد.»

ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که؟‌ها؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!

آن‌گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن‌را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان، من یک تُک‌پا می‌روم تا منزل ماکارف، باید نشان‌شان داد... بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ می‌زنم و می‌دهم آن‌ها هم بخوانند... من رفتم! خداحافظ!

این را گفت و کلاه نشان‌دار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/3010
مرا در نظام نو، نو و کبیر و آزاد
به نرمی و مهربانی یکدم آرید یاد
#ابوالقاسم_لاهوتی

لاهوتی شاعر، نویسنده و فعال سیاسی در بیستم مهرماه ۱۲۶۴ خورشیدی در کرمانشاه متولد شد. پدر پیشه کفش‌دوزی داشت و هر دو، شاعر و آزادی‌خواه بودند. وی در خانه پدر با محیط ادبی کرمانشاه آشنا شد و در شانزده سالگی به کمک مالی یکی از دوستان خانواده برای تکمیل تحصیلات به تهران رفت. او در سال ۱۲۸۶ خورشیدی با همکاری مهدی فرهپور (صدیق دفتر) نخستین روزنامه رسمی کرمانشاه با نام بیستون را منتشر کرد.

لاهوتی در دوران رضاشاه به دلیل فعالیت سیاسی تحت تعقیب قرار گرفت و غیابن به اعدام محکوم شد و به ناچار به شوروی گریخت.

از اشعار لاهوتی تعداد زیادی قصیده، قطعه، غزل و تصنیف به جای مانده است. در اشعار او استفاده از استعاره و تشبیه فراوان دیده می‌شود. وی در اشعارش دست به نوآوری زده و به دلیل همین نوآوری‌ها، او را پیشگام شعر آزاد فارسی قبل از نیمایوشیج می‌دانند. او اشعار خود را متأثر از علی‌اکبر طاهرزاده (صابر) شاعر ترک زبان قفقاز می‌دانست. ترجمه شاهنامه فردوسی به زبان روسی از آثار اوست. لاهوتی در ۲۵ اسفند سال ۱۳۳۵ خورشیدی زندگی را بدرود گفت.

🖼 نام تابلو: بر درگاه مدرسه (۱۸۹۷ میلادی)
🎨 اثر نقاش اهل روس؛ نیکولای بوکدانوف بیلسکی


«وقتی من تُرا زاييدم،
برادرانت برای سوپ فرياد می زدند.
اما من سوپ نداشتم.

وقتی من تُرا ماه‌ها در شكم حمل می‌كردم،
با پدرت درباره‌ی تو صحبت می‌کردم،
اما من پول نداشتم.
چون‌كه آن پول را برای خوردن لازم داشتيم.

وقتی كه تو گيرم آمدی، همه‌ی اميد‌های‌مان را
برای داشتن نان و كار از دست داده بوديم...»
#لالایی
#برتولت_برشت
#یک_کتاب

رُمان «دنیای سوفی» اثر «یوستین گوردر»، کاوشی جریان‌ساز در مفاهیم عظیم فلسفی اندیشه‌ی غرب است که قوه‌ی تخیل بسیاری از مخاطبین سراسر جهان را به چالش کشیده است.

روزی، سوفی آموندسن چهارده ساله از مدرسه به خانه بازگشته و در صندوق پستی، دو یادداشت با سوال‌هایی روی آن‌ها پیدا می‌کند: «تو که هستی؟» و «جهان از کجا می آید؟». همین آغاز وسوسه کننده، سوفی را درگیر مسائل و سوال‌های بیشتری کرده که او را راهی سفری بسیار فراتر از روستای محل زندگی‌اش در نروژ می‌کند. او از طریق این نامه ها - که دربردارنده‌ی موضوعات فلسفی از سقراط تا سارتر هستند - مکاتباتی با فیلسوفی اسرارآمیز دارد؛ درحالی که نامه‌های ارسالی به آدرس دختر دیگری فرستاده شده اند. هیلده چه کسی است و چرا مدام سر و کله‌ی نامه‌هایش پیدا می‌شود؟ سوفی برای حل این معما، باید از فلسفه‌ای که می‌آموزد، کمک بگیرد - اما حقیقت بسیار پیچیده‌تر از چیزی است که او می‌تواند تصور کند.

🔻در کتاب «دنیای سوفی» می‌خوانیم:

«مردمان انواع مشغوليت‌ها دارند: بعضی‌ها سکه‌های قديمی يا تمبر جمع می‌کنند، بعضی‌ها به‌کارهای دستی يا تعميرهای خانگی می‌پردازند و ديگران تقريبا تمام وقت آزاد خود را صرف اين يا آن ورزش می‌کنند. خيلی‌ها نيز خواندن را برمی‌گزينند. اما همه چيز وابسته است به‌آن چيزی که می‌خوانند. بعضی‌ها می‌توانند به‌خواندن روزنامه‌ها و کتاب‌های کارتون بسنده کنند، يا فقط رُمان دوست داشته باشند يا نشريات تخصصی مربوط به‌موضوعات متفاوت را از نجوم و ستاره‌بينی گرفته تا زندگی حيوانات و اکتشافات علمی بخوانند.

اگر من شور و شوقی برای اسب يا سنگ‌های قيمتی داشته باشم نمی‌توانم از ديگران بخواهم که در اين علاقه با من شريک شوند. و اگر من هيچ يک از رپرتاژهای ورزشی را در تلويزيون از دست ندهم، اين مطلب به‌من حق نخواهد داد تا از کسانی که برنامه‌های ورزشی تلويزيون را کسالت‌آور می‌دانند انتقاد کنم.

و با اين همه اگر چيزی وجود داشته باشد که همه‌ی مردمان را خوش آيد، چيزی که هر موجود بشری، مستقل از هويت و نژاد خود به‌آن علاقه‌مند باشد؟ آری، سوفی عزيز، مسائلی هست که بايد ذهن تمامی مردمان را به‌خود مشغول دارد. و درست همين مسائل است که موضوع درس مرا تشکيل می‌دهد.

در زندگی چه چيزی از همه مهم‌تر است؟ برای کسی که به‌اندازه کفايت رفع گرسنگی نمی‌کند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج می‌برد، البته هم‌نشينی با ديگر مردمان.

اما، فراتر از اين ضرورت‌های اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم به آن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. می‌گويند که انسان فقط با شکم زندگی نمی‌کند. البته تمام مردم به‌غذا نياز دارند و نيز به‌عشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که به‌آن نيازمنديم:
اين‌که: ما که هستيم و چرا زندگی می‌کنيم.

ميل به‌دانستن اين‌که چرا ما زندگی می‌کنيم، سرگرمی‌ای «عرضی» و تصادفی چون کلکسيون کردن تمبر پست نيست. آن‌کس که ذهن خود را به‌اين قبيل مسائل مشغول می‌دارد، در اين مسير با تمامی نسل‌های ديگری که پيش از او در جهان زيسته‌اند همراه است. منشاء عالم، کره زمين و زندگی، مسئله‌ای مهم‌تر و حساس‌تر از آن است که مثلاً بدانيم کدام کس بيشترين مدال‌ها را در آخرين بازی‌های المپيک نصيب خود کرده است.»
#دنیای_سوفی
#یوستین_گوردر

https://t.me/tajrobeneveshtan/3131
"The Homecoming", 1833  
By, Ferdinand Georg Waldmüller (Austrian, 1793  -  1865 )

Ferdinand Georg Waldmüller (15 January 1793 in Vienna – 23 August 1865 in Hinterbrühl, Austria) was an Austrian painter and writer. Waldmüller was one of the most important Austrian painters of the Biedermeier period.

🎨🎨🎨
مردها و بوریا
احمد شاملو
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: «مردها و بوریا»
از مجموعه داستان: «درها و دیوار بزرگ چین» - تابستان ۱۳۲۸
نویسنده: #احمد_شاملو

📚📚📚
#یک_کتاب

سووشون؛ نخستین رُمانِ سیمین دانشور 

داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. نام سووشون برگرفته از یک مراسم ایرانی در سوگ و عزای سیاوش، از قهرمانان ایران باستان است که مظلومانه کشته می‌شود و در خفا برایش عزاداری می‌کنند و دلیل انتخاب عنوان سووشون، به‌دلیل شباهت یکی از شخصیت‌های کتاب به سیاوش قهرمان اسطوره‌ای شاهنامه و نحوه مرگ و خاکسپاری اوست. سووشون یعنی سیاوشون، یعنی سوگواری برای سیاوش، یعنی سوگواری برای مردی که دربرابر ظلم ایستاد و کوتاه نیامد. اولین بار این کتاب در سال ۱۳۴۸ انتشار یافت.

داستان با مراسم عقدکنان دختر حاکم شیراز شروع می‌شود که زری و یوسف در آن شرکت می‌کنند. در این مراسم علاوه بر اعیان و اشراف شهر، سران قشون انگلیس که شهر را اشغال کرده‌اند نیز حضور دارند.

یکی از مقامات انگلیسی به نام سرجنت زینگر سعی می‌کند یوسف را راضی کند تا محصول زمین‌هایش را به قوای انگلیس بفروشد. اما یوسف تصمیم دارد مازاد محصول خود را به مردم قحطی‌زدهٔ شیراز بدهد. خان کاکا، برادر یوسف که در تلاش برای به دست آوردن مقام و منصب است، سعی می‌کند او را متقاعد کند که با حاکم شیراز و سران قشون انگلیس کنار بیاید.

ایستادگی و سرسختی یوسف، زری را سخت نگرانِ از دست رفتن امنیت و آرامش خانه و خانواده‌اش می‌کند. یک بار که یوسف برای سرکشی به املاک خود به روستا می‌رود، زری نگران می‌شود، شب‌ها کابوس می‌بیند و هرچه می‌گذرد، خواب‌هایش آشفته‌تر می‌شود.

یوسف با شلیک یک ناشناس کشته می‌شود و جسد او را به خانه می‌آورند. زری پریشان و ناخوش می‌شود. در اینجا داستان بُعد اساطیری می‌گیرد و زری در خواب و بیداری یوسف را همچون سیاوش تصور می‌کند. این پریشانی به حدی است که گاهی اطرافیان تصور می‌کنند او دیوانه شده‌است. اما عاقبت ترس و وحشت را از خود دور می‌کند و از سایهٔ تردید خارج می‌شود.

یوسف هرچند که در کشاکش بین واقعیت و آرمان‌خواهی کشته می‌شود، اما مرگ او در دیگران و به‌خصوص زری تحول و بیداری ایجاد می‌کند...

کتاب با یادآوری پیام تسلیتی که مک ماهون، دوست ایرلندی یوسف به زری نوشته‌است، پایان می‌یابد: «گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»
#سیمین_دانشور
#سووشون
#سیاوش

https://t.me/tajrobeneveshtan/3086
داستان کوتاه بی‌عُرضه - اثر: آنتوان چخوف

چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر‌خانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

ــ بفرمایید بنشینید «یولیا واسیلی یونا»! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم... لابد به پول هم احتیاج دارید، اما ماشاالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارک‌تان نمی‌آورید...
خوب... قرارمان با شما ماهی ۳۰ روبل...

ــ نخیر ۴۰ روبل...!

ــ نه، قرارمان ۳۰ روبل بود... من یادداشت کرده‌ام... به مربی‌های بچه‌ها همیشه ۳۰ روبل می‌دادم... خوب... دو ماه کار کرده‌اید...

ــ دو ماه و پنج روز...

ــ درست دو ماه... من یادداشت کرده‌ام... بنابراین جمع طلب شما می‌شود ۶۰ روبل... کسر می‌شود ۹ روز بابت تعطیلات یکشنبه... شما که روزهای یکشنبه با «کولیا» کار نمی‌کردید... جز استراحت و گردش که کاری نداشتید... و سه روز تعطیلات عید...

چهره‌ی «یولیا واسیلی یونا» ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد. اما... اما لام تا کام نگفت!...

ــ بله، ۳ روز هم تعطیلات عید... به عبارتی کسر می‌شود ۱۲ روز... ۴ روز هم که «کولیا» ناخوش و بستری بود... که در این چهار روز فقط با «واریا» کار کردید... ۳ روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم، نصف روز یعنی بعدازظهرها با بچه‌ها کار کردید... ۱۲ و ۷ می‌شود ۱۹ روز... ۶۰ منهای ۱۹، باقی می‌ماند ۴۱ روبل... هوم... درست است؟

چشم چپ «یولیا واسیلی یونا» سرخ و مرطوب شد. چانه‌اش لرزید، با حالت عصبی سرفه‌ای کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید. اما... لام تا کام نگفت...!

ــ در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چای‌خوری با نعلبکی‌اش از دست‌تان افتاد و خُرد شد... پس کسر می‌شود ۲ روبل دیگر بابت فنجان... البته فنجان‌مان بیش از این‌ها می‌ارزید - یادگار خانوادگی بود - اما... بگذریم! به قول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی... گذشته از این‌ها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد... این‌هم ۱۰ روبل دیگر... و باز به علت بی‌توجهی شما، کلفَت سابق‌مان کفش‌های واریا را دزدید... شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می‌گیرید. بگذریم... کسر می‌شود ۵ روبل دیگر... دهم ژانویه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم...

به نجوا گفت:

ــ من که از شما پولی نگرفته‌ام …!

ــ من که بی‌خودی اینجا یادداشت نمی‌کنم!

ــ بسیار خوب... باشد.

ــ ۴۱ منهای ۲۷ باقی می‌ماند ۱۴...

این بار هر دو چشم «یولیا واسیلی یونا» از اشک پُر شد... قطره‌های درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می‌لرزید گفت:

ــ من فقط یک دفعه - آن‌هم از خانم‌تان - پول گرفتم... فقط همین... پول دیگری نگرفته‌ام...

ــ راست می‌گویید؟... می‌بینید؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم... پس ۱۴ منهای ۳ می‌شود ۱۱... بفرمایید اینم ۱۱ روبل طلب‌تان! این ۳ روبل، اینم دو اسکناس ۳ روبلی دیگر... و این هم دو اسکناس ۱ روبلی... جمعاً ۱۱ روبل... بفرمایید!

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناس‌ها را گرفت، آن‌ها را با انگشت‌های لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

ــ مرسی.

از جایم جهیدم و همان‌جا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:

ــ «مرسی» بابت چه؟!!

ــ بابت پول...

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارت‌تان کرده‌ام! دزدی کرده‌ام! «مرسی!» چرا؟!!

ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه می‌کردند.

ــ مضایقه می‌کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می‌کردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم... هشتاد روبل طلب‌تان را می‌دهم... همه‌اش توی آن پاکتی است که ملاحظه‌اش می‌کنید! اما حیف آدم نیست که این‌قدر بی دست‌و‌پا باشد؟ چرا اعتراض نمی‌کنید؟ چرا سکوت می‌کنید؟در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است این‌قدر بی عُرضه باشد؟!

به تلخی لبخند زد. در چهره‌اش خواندم: «آره، ممکن است!»

به خاطر درس تلخی که به او داده بودم، از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت... به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: «در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است!»
#آنتوان_چخوف

https://t.me/tajrobeneveshtan/2999
📖 دفتر خاطرات غزه

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است که زندگی روزمره زیر بمباران در غزه را روایت می‌کند. با آغاز حملات اسرائیل به غزه در سال گذشته؛ روزنامه گاردین خاطرات روزانه او را منتشر می‌کرد. منتخبی از خاطرات «زیاد» را در لینک‌های زیر بخوانید:👇👇👇

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3181

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3183

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3185

🔻https://t.me/tajrobeneveshtan/3187

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3189

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3193

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3195

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3203

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3209

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3213

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3216

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3219

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3220

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3222

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3227

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3231

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3235

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3254

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3258

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3265

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3273

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3285

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3296

🔻 https://t.me/tajrobeneveshtan/3301

🖼 یتیمان، ۱۸۸۵

توماس بنجامین کنینگتون (۱۸۵۶ - ۱۹۱۶)؛ نقاش انگلیسی اهل لندن بود. نقاشی‌های وی واقع‌گرایانه و اجتماعی می‌باشند که با مهارتی بسیار خلق شده‌اند.

کنینگتون نه تنها برای نقاشی‌های ایده‌آلش از صحنه‌های داخلی و روزمره مشهور بود؛ بلکه برای آثار واقع‌گرای اجتماعی‌اش بسیار شناخته شده‌است. نقاشی‌هایی مانند «یتیمان»، «بی‌خانمان» و «دخترک گل‌فروش»، واقعیت‌های سخت جامعهٔ قدیم انگلستان را به تصویر کشیده‌است. واقعیت‌های تلخی که ممکن است در این زمان نیز در طی روز در خیابان ببینیم و به سادگی از کنارش گذر کنیم.

🎨🎨🎨
#داستان_کوتاه

از دفترچه‌ی خاطرات یک دوشیزه
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف

۱۳ اکتبر
خیلی خوشحالم... بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه‌ی من هم عید شد!
باورم نمی‌شد. حتی به چشم‌های خودم هم اعتماد ندارم. از صبح زود در مقابل پنجره‌ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می‌زند.
سبیل‌هایش عالی است!... امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره‌ی اتاق من قدم می‌زند و پیوسته نگاه می‌کند. من چنین وانمود می‌کنم که متوجه او نیستم.

۱۵ اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می‌بارید.
... با وجود این طفلک مثل روزهای قبل، از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می‌زند.
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم، چشمکی به او زده و بوسه‌ی هوایی برایش فرستادم. با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست؟ خواهرم «واریا» می‌گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل‌آسا راه می‌رود و خیس می‌شود... آه چقدر خواهرم بی عقل است، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباس مان را بپوشیم و سر و وضع‌مان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم. او گفت: «شاید این مرد آدم حقه بازی است، شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.»
حقه باز؟ بر عکس. آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی!

۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده‌ام و در مقابل سعادت و خوشبختی‌اش سدی ایجاد کرده‌ام! من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی‌کند؛ پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم... کاغذ را خواند. آه چقدر بدجنس است... گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت «بعدا». مدتی در مقابل پنجره قدم زد، سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه‌ی مقابل با گچ نوشت: «با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم، ولی بعدا»، و فورا نوشته‌ی خود را پاک کرد. چرا قلب من به این شدت می‌تپد؟

۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه‌ی محکمی به سینه‌ام زد. دخترک کثیف و حسود و مهملی است!
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره‌ی اتاق راه می‌رفت.
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی‌که چند بار پنجره‌ی اتاق مرا به او نشان داد، مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند. حقه‌ای می‌خواهد بزند؟ حتما دارد به پلیس وعده و وعید می‌دهد و او را با خودش همراه می‌سازد. آه مردها!چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید!

۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم «سرژ» از مسافرت برگشت. هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند.

۱۹ اکتبر
مردکه‌ی کثیف پست فطرت. بی همه چیز!
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما، به خاطر برادرم که پول اداره‌اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می‌رفت و کشیک می داد. امروز صبح باز سر و کله‌اش در مقابل پنجره‌ی اتاقم پیدا شد. قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه‌ی مقابل نوشت: «حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم.» از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم... حیوان پست فطرت!
#آنتوان_چخوف
#ادنا_اوبراین، نویسنده نامدار ایرلندی که در طول بیش از نیم قرن فعالیت ادبی خود به پیچیدگی‌ها و تناقض‌های زندگی زنان پرداخته بود،‌ در ۹۳ سالگی درگذشت. اوبراین با نگارش مجموعه‌ای از رُمان‌ها از جمله «دختران روستایی»، صدایی به زنان داد که با انتظارات طاقت‌فرسا زندگی روستایی دست و پنجه نرم می‌کردند. دیدگاه او در آثار بعدی‌اش همچون «خانه باشکوه انزوا» و «صندلی‌های کوچک قرمز» بسط پیدا کرد، اما هم‌چنان جسارت و نبوغ در آثارش حفظ شد. «فابر» ناشر آثار «اوبراین»، با ادای احترام به این نویسنده از او به عنوان «یکی از بزرگترین نویسندگان عصر حاضر» یاد کرد.

«اوبراین» سال ۱۹۳۰ متولد شد و کودکی پر از مشکلات را سپری کرد. پس از فارغ‌التحصیل شدن به عنوان داروساز با «ارنست گبلر» که نویسنده بود ازدواج کرد. این زوج در سال ۱۹۵۹ به لندن نقل مکان کردند و «اوبراین»‌ پس از مدتی یک رمان با عنوان «دختران روستایی» طی سه هفته نوشت و منتشر کرد. به دنبال آن «دختر تنها» در سال ۱۹۶۲ میلادی منتشر شد. این نویسنده همچنین مجموعه‌ای از جوایز از جمله جایزه یک عمر دستاورد «قلم ایرلندی»‌ را در سال ۲۰۰۱ و «مدال اولیس» را در سال ۲۰۰۶ دریافت کرد.

🥀🥀🥀
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

🔻بزرگ علوی با نوشتن رُمان چشم‌هایش و با نثری محکم و تاثیرگذار؛ داستانی عاشقانه با رگه‌هایی از سیاست پیش‌روی خواننده قرارداده است.

کتاب چشم‌هایش که نخستین بار در سال ۱۳۳۱ منتشر شد، تاثیر شگرفی بر سبک داستان‌نویسی نویسندگان پس از خود به وجود آورد. بزرگ علوی با بیانی ساده و با استفاده از شیوه حدس و گمان، داستان زنی از طبقه بالای جامعه در زمان رضاشاه را بازگو می‌کند که عاشق نقاشِ معروفی به نام ماکان شده است. استاد ماکان، رهبر تشکیلات زیرزمینی بر ضد حکومت رضاشاه است و فرنگیس به خاطر عشق او وارد مبارزات سیاسی علیه حکومت می‌شود. اکنون بعد از مرگ استاد ماکان در تبعید و گذشت چندین سال، معروف‌ترین اثر نقاش پرده‌ای از چشمان زنی‌ست که رازهای زیادی را در خود پنهان کرده و ناظم مدرسه‌ای که تابلوهای استاد ماکان در آن نگهداری می‌شود، به دنبال یافتن آن زن و برملا کردن راز نهفته آن چشم‌هاست. در نهایت او فرنگیس را پیدا می‌کند و زن قصه خود را برای ناظم بازگو می‌کند: داستان راز چشم‌هایش.

روایت بزرگ علوی از زبان یک زن، نشان دهنده‌ی اشرافِ عمیق وی به شخصیت زنان، حالات روحی و خلق و خوی آن‌هاست. عواطف و احساسات فرنگیس، احساسات درونی او، عشق عمیقش به نقاش معروف و بی‌پروا شدنی که این عشق نصیبش کرده بود، از چشم‌هایش یک داستان مهیج و به یاد ماندنی به وجود آورده است. نثر سیال و به دور از تکلفِ علوی و داستانی با محوریت زن، او را از دیگر نویسندگانِ زمان خود فراتر برد و باعث شد آثارش نسبت به هم‌عصران خود، امروزی تر جلوه کند.

🔻بخش‌هایی از کتاب چشم‌هایش:

«تهران خفقان گرفته بود. هیچ‌کس نفسش درنمی‌آمد. همه از هم می‌ترسیدند. خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند. بچه‌ها از معلمان‌شان؛ معلمان از فراش‌ها و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند. از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام، مأمورانِ آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی، همه به دورو‌برشان می‌نگریستند مبادا دیوانه یا از‌جان‌گذشته‌ای برخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند.
وقتی سینما تاریک شد، از من پرسید: «اسم شما چیست؟» گفتم: «فرنگیس». همین‌که صدای مرا شنید، با چشم‌های درشتش که در تاریکی مانند چشم‌های گربه‌ای سیاه می‌درخشید، به من نگاه کرد و من مانند دختری بیچاره‌ که در دست مردی مقتدر اسیر شده، برگشتم و به او نگاهی که پر از عجز و لابه، پر از التماس و التجا بود انداختم. گفت: «مثل اینکه شما را جایی دیده‌ام.» گفتم: «من شما را هیچ‌جا ندیده‌ام.» گفت: «صدایتان به‌گوشم آشنا می‌آید.» گفتم: «خیال می‌کنید.» چرا دروغ گفتم؟ برای اینکه می‌خواستم پیوندی که زندگی مرا در گذشته به حیات و هستی او بسته بود، قطع شود. نمی‌خواستم بفهمد من همان دختر سرسریِ دمدمیِ پرروی کارگاه نقاشی در خیابان لاله‌زار هستم. می‌خواستم برای شخصیت من ارزش قائل شود.»

«زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مى‌خواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مى‌کند. گویى مناظر گذشته تیره‌اش روشن و زنده از جلو چشم‌هایش رد مى‌شوند و آنچه مى‌بیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مى‌کند.
خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشم‌ها خیره شدم. آرزو مى‌کردم که نکته تازه‌اى در آن‌ها کشف کنم. در این چشم‌هاى صاف و شفاف آئینه‌اى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشم‌هایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مى‌کند. گفت: «مى‌دانید که دیروقت شده؟»
پرسیدم: «چه ساعتی‌ست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مى‌خواست تا آخرش برایم حکایت مى‌کردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
چطور شد که از او جدا شدید؟
خیال مى‌کنید که ما مى‌توانستیم باهم باشیم؟
نمى‌دانم، همین را مى‌خواهم بپرسم.
عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکرده‌اید، معلوم مى‌شود که نتوانسته‌ام خودم و او را به شما معرفى کنم.»

«عشق پنهانی، عشقی که انسان جرات نمی‌کند هرگز با هیچ‌کس درباره آن گفت‌و‌گو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید - از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره گذاخته شفاف و صیقلی می‌شود.»

«هیچ‌وقت کاری را که دیگران می‌توانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگ‌تری هست که از دست ما برمی‌آید.»
#چشم‌هایش
#بزرگ_علوی

https://t.me/tajrobeneveshtan/2946
■ شاملو عاشق صداها بود

به دوم مرداد رسیدیم. سالروز خاموشی شاملو. شاملویی که در تاریخ ادبیات ایران یگانه است. هیچ کس دیگری را نمی‌توان با او قیاس کرد. چند نسل از بهترین فرزندان ایران با شعر شاملو بزرگ شدند. با شعر شاملو عاشق شدند. با شعر شاملو زندگی کردند. با شعر شاملو مردند. ولی شعر تنها دستاورد او نبود. ‌حتی بزرگ‌ترین دستاورد او نبود. آن‌قدر دستاوردهای بزرگ دیگری داشت که اگر هم روزی آن شعرها ‌فراموش شود باز چیزی از ارزش و اعتبار او کم نمی‌شود. در تاریخ ادبیات ایران جایگاهی دارد که ‌دست کسی به آن ‌نمی‌رسد. گاهی فکر می‌کنم طبیعت ‌چقدر سخاوتمند بود که شاملو را به ما داد. با خود ‌شاملو هم سخاوتمند بود. چیزی را از او دریغ نکرد. ‌اقبال عمومی، هوش و حافظۀ سرشار، استعداد وافر، ‌شم غریزی بی‌نظیر، دوستان یکرنگ، همسر عاشق. ‌صدای استثنایی، سیمای باشکوه... آن سیمای باشکوه ‌خودش می‌تواند موضوع یک بحث نشانه‌شناسی در ‌تاریخ اجتماعی ایران باشد.

یکی از استعدادهای جوراجوری که شاملو داشت و من در جای دیگری با تفصیل بیشتر از آن سخن گفته‌ام، شناخت او از صداها بود. من کس دیگری را ندیده‌ام که به اندازۀ شاملو از صداها شناخت داشته باشد. اصلاً شعر شاملو شعر صداست. بسامد لغاتی مثل غرش و غریو و غوغا و آواز و زمزمه و نجوا و بانگ و هیاهو و فریاد و فغان به‌قدری در شعرش بالاست که به یکی از خصوصیات سبکی شعر او تبدیل شده. شاملو عاشق صدا بود. شما کس دیگری را پیدا نمی‌کنید که این‌قدر در شعرش صدا وجود داشته باشد. این قدر در شعرش اسم صوت وجود داشته باشد و همۀ این اسم‌ها را هم بجا و درست به کار برده باشد. از اسم‌های رایج مثل همهمه و هلهله و غلغله و قهقهه و چهچهه گرفته تا اسم‌هایی که انگار بیشتر دستاورد خودش بود. خودش آنها را ساخته بود، مثل رپ‌رپۀ طبل و داردار شیپور و غشغشۀ مسلسل و له‌له باد و لاه‌لاه سوز زمستانی و هرّای دیوانگان و امثال اینها. شعر شاملو پر از این صداهاست.
در نثر هم همین طور. در ترجمۀ «دون آرام» به‌قدری از این صداها وجود دارد که خواننده شگفت‌زده می‌شود. از خودش می‌پرسد شاملو چطور این همه صدا را می‌شناخت. به عقیدۀ من دستاورد شاملو برای نثر فارسی خیلی مهم‌تر از دستاورد او برای شعر فارسی است. خدماتی که برای نثر فارسی انجام داده، خیلی مهمتر از کاری است که در شعر فارسی کرده. ترجمۀ «دون آرام» دائرة‌المعارفی از لغات و تعبیرات فارسی است که در هیچ جای دیگری وجود ندارد. آمار نگرفته‌ام. ولی تصور می‌کنم اگر مجموع لغاتی را که در ترجمۀ «دون آرام» شاملو وجود دارد، با ترجمۀ به‌آذین یا بیگدلی خمسه از همین کتاب مقایسه کنیم، شاملو چند برابر آنها در ترجمه خودش لغت فارسی دارد. من الان قصد ندارم در خصوص همۀ وجوه این کتاب حرف بزنم. تأکیدم بر صداهاست. شما صداهایی را که در کار شاملو وجود دارد با کار به‌آذین مقایسه کنید تا ببینید این مرد چه استعداد بی‌نظیری در زبان فارسی داشت. قرن‌ها خواهد گذشت و کس دیگری را مثل او پیدا نخواهیم کرد. خیلی از این اسم‌ها را خودش ساخته یا اگر از قبل در زبان عامۀ مردم وجود داشته، وارد کتاب‌ها و فرهنگ‌ها نشده. برعکس به‌آذین که هر جا در متن اصلی اسم صوت به کار رفته، یا به‌ جای آن «صدا» و «خش‌خش» و این طور چیزها گذاشته یا تعبیر دیگری به‌کار برده که به‌کلی ‌غلط است و نشان می‌دهد استعدادی در زبان فارسی نداشته. حالا من چند فقره را مثال می‌زنم:

خرّۀ اسب (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
وزوز زنبور (که به‌آذین به جای آن «خرخر» آورده)
زق‌زق دستۀ سطل (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
لچّ‌ولچّ گل جاده که (به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
شرشر باران (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
خش‌خش برگ (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
چرقّ‌وچرقّ مال‌بند (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ژیغ‌ژیغ چرخ‌های ماشین (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تاپ‌تاپ پا (که به‌آذین به جای آن «خش‌خش» آورده)
تق‌تق کفش (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)
ماغ گاو (که به‌آذین به جای آن «خرناس» آورده)
غرش چرخ‌ها (که به‌آذین به جای آن «همهمه» آورده)
جرنگ‌جرنگ سکه (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
جلینگ‌جلینگ زنگوله (که به‌آذین به جای آن «صدا« آورده)
ملچ‌وملچ دهان (که به‌آذین به جای آن «سروصدا» آورده)
غش‌غش خنده (که به‌آذین به جای آن «صدا» آورده)

اینها را من فقط در بیست صفحه از کتاب پیدا کردم. ترجمۀ «دون آرام» پر از این صداهاست. شناخت این صداها یکی از استعدادهای مخصوص شاملو بود. قصد من این جا اشاره به استعداد شاملو در شناخت صداها بود.


■ مجتبی عبدالله‌نژاد
■ در خانه‌ی شاعران جهان و کانال احمد شاملو

t.center/ShamlouHouse
t.center/PoetsHouse
www.shamlou.org
www.poets.ir
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی
 
ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ‌زای تنهایی.
«ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد)
چه روزی؟
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»
 
تک‌سُرفه‌یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.
 
آه، احساسِ رهایی‌بخشِ هم‌چراغی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰
#احمد_شاملو
از دفتر در آستانه
More