✍ داستان کوتاه خوشحالی - اثر: آنتوان چخوف
حدود نیمههای شب بود. دمیتری کولدارف، هیجانزده و آشفتهمو، دیوانهوار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحهی یک رُمان بود. برادران دبیرستانیاش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چهات شده؟
ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی... حتی باور کردنی نیست!
بلندبلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مُبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمیتوانید بکنید! اینهاش، نگاش کنید!
خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانههایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.
ــ آخر چهات شده؟ رنگت چرا پریده؟
ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا میشناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دونپایهای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!
با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همهی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟
ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی میماند، نه روزنامه میخوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آنکه روزنامهها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی میافتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمیماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامهها فقط از آدمهای سرشناس مینویسند؟... ولی حالا، راجعبه من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببینمش!
رنگ از صورت پدر پرید. مادر، نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانیاش از جای خود جهیدند و با پیراهنخوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
ــ آره، راجعبه من نوشتهاند! حالا دیگر همهی مردم روسیه، مرا میشناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشهای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!
روزنامهای را از جیب درآورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبیرنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:
ــ بخوانیدش!
پدر، عینک بر چشم نهاد.
ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!
مادر، باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفهای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»
ــ میبینید؟ دیدید؟ ادامهاش بدهید!
ــ «... دمیتری کولدارف کارمند دونپایهی دولت، هنگام خروج از مغازهی آبجوفروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی...»
ــ میدانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم... میبینید؟ جزء به جزء نوشتهاند! ادامهاش بدهید! ادامه!
ــ «... به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمهی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشتزده از روی کارمند فوقالذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او...»
ــ پسِ گردنم، پدر، به مالبند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامهاش بدهید!
ــ «... به پشت گردن او، ضربهی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد.»
ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که؟ها؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!
آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آنرا چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان، من یک تُکپا میروم تا منزل ماکارف، باید نشانشان داد... بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند... من رفتم! خداحافظ!
این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
#آنتوان_چخوفhttps://t.me/tajrobeneveshtan/3010