یکی از روزهای اواخر شهریورماه ۱٣۲۶ بود که مادرم جلو در اتاق مشغول ساییدن کشک بود، همسایهمان زینب خانوم که سال پیش پسرش را به مدرسه گذاشته بود و راهچاه کار را میدانست، مرا صدا زد که برای رفتن به مدرسه و اسمنویسی آماده باشم. من چنان با شتاب شناسنامهام را از تاقچه برداشتم و به بیرون دویدم که پایم به پاهای مادرم خورد و با سر روی کشکساب افتادم. شناسنامهام توی ظرف کشکی که کنارش بود افتاد و خیس شد. تند آن را بیرون آوردم و تند تند لیسیدم و در حالیکه بدوبیراه مادرم را میشنیدم به سوی زینب خانم و به حیاط دویدم. هنگام نامنویسی دست مدیر مدرسه کشکی شد و غرولُندکنان نام مرا نوشت./از مصاحبه درویشیان با مجله معیار
«با ننه پنج روز تمام کنار دیوار مدرسهی رازی، پایینتر از بازار مسگرها نشستیم. اسمم را نمینوشتند. پارتی نداشتیم. میگفتند جا ندارند. اما وقتی مهدی که پدرش کارمند شرکت نفت بود، برای اسمنویسی آمد، مستخدم مدرسه به آنها راه داد تا داخل شوند.مهدی همکلاس من بود، املا را از روی دست من مینوشت، نقاشیاش را من میکشیدم، حسابش را با من میخواند در عوض برایم مجله میآورد تا بخوانم.» #علیاشرف_درویشیان #آبشوران
«با ننه پنج روز تمام کنار دیوار مدرسهی رازی، پایینتر از بازار مسگرها نشستیم. اسمم را نمینوشتند. پارتی نداشتیم. میگفتند جا ندارند. اما وقتی مهدی که پدرش کارمند شرکت نفت بود، برای اسمنویسی آمد، مستخدم مدرسه به آنها راه داد تا داخل شوند. مهدی همکلاس من بود، املا را از روی دست من مینوشت، نقاشیاش را من میکشیدم، حسابش را با من میخواند در عوض برایم مجله میآورد تا بخوانم.» #علیاشرف_درویشیان #آبشوران
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری میکرد و بابا مینالید: «عصری، عصری!» یعنی که عصری خرجی میدهم. عصر هم که میآمد و میگفت: «فردا،فردا.» و فردا: «عصری،عصری.» این ادامه داشت. عصرها و فرداها میآمدند و پدرم همیشه میگفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام میداد، یا اصلا نمیداد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتککاری میکشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود. گیس ننه را میگرفت و دور کرسی میگرداند و ما از بند دل جیغ میکشیدیم. فریاد میزدیم. به بیرون میدویدیم تا همسایهها صدایمان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمیگشتیم و روی دست و پای بابا میافتادیم.
جیغهای دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمیکند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغهای اصغر را نمیشنود، نالههای ننه را نمیشنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننهام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم. #آبشوران #علی_اشرف_درویشیان
چند موومان از قصه علیاشرف درویشیان زیبایی فراموش شده
ما هممحله بودیم با تفاوت ۴۰ سال. ۴۰ سال بعد از او در محله آبشوران زندگی میکردیم، در محلهای که جرقه خیلی از قصههای درویشیان از آنجا زده شده بود. محلهای که علیاشرف در آن قد کشید، مدرسه رفت و بعدها خیلی از قصههایش را در توصیف ریز به ریز آن محله و آدمهایش نوشت. آبشوران، محله پرقصهای بود. پر از شخصیتهایی که که برخلاف ظاهر سادهشان، فلسفه زندگیشان خیلی هم پیچیده بود. درویشیان هممحلهای و همدورهای پدر بود که سالهای کودکی باهم لب آبشوران تشیله بازی کرده بودند و...
سالهای سخت، سالهای فقر و سرما. مردم لب آبشوران زندگی میکردند، حیاط خانههاشان، آبشوران بود و درختهای خودرویی که کنار آبشوران روییده بودند، باغ و درخت توی حیاط شان بود. خانههای کوچک با یکی دو اتاق تو در تو و بچههایی که توی خاک و خل لب آبشوران با صدای رونده این آب بزرگ میشدند.... ادامه متن را در فایل pdf بخوانید. #علیاشرف_درویشیان #سالهای_ابری #از_این_ولایت #آبشوران
«هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!» یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.» و فردا: «عصری،عصری.» این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.
گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.
جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمیشنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.» #آبشوران
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!» یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.» و فردا: «عصری،عصری.» این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.
گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.
جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
🌹 پس از اعلام خبر جاودانگی نویسنده ماندگار علیاشرف درویشیان در چهارم آبان ماه ۱۳۹۶؛ محمد حبیبیان از معلمهای شریف و استاد عرصه تئاتر و نمایش کرمانشاه، یادداشتی کوتاه بیاد دوست و رفیق دیرینه اش در یکی از روزنامهها منتشر کرد.
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری میکرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!» یعنی که عصری خرجی میدهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا» و فردا:«عصری،عصری» این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه میگفت: «پول ندارم.»و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود.بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید.بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.
گیس ننه را میگرفت و دور کرسی میگرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون میدویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند.دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.
جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود.این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمیکند همه خرجی داشته باشند،خواهد شوراند.بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمیشنود.ناله های ننه را نمیشنود و بر ضد آنکه نفهمید وندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد وهمیشه گرسنه بود تا ما نیم سیر باشیم. #آبشوران
📚 زندهیاد #علیاشرف_درویشیان در مصاحبهای دربارهی شروع داستاننویسیاش گفته بود:
«خودم هم نمیدانم که واقعا چگونه شروع کردم. آیا شما اولین نفسی را که کشیدهاید به یاد دارید؟ میبینید که گفتنش مشکل است؛ اما میتوانم بگویم که شروع به داستاننویسی برای من ادامهی همان علاقهام به مطالعه بوده است. آن سالهای پر تب و تاب حکومت دکتر مصدق و رونق روزنامهها و مجلهها، آزادی مطبوعات و دموکراسی بینظیری که در اثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همهی اینها در من و همسالان من، تحرک، امید و تکاپوی عجیبی پدید آورده بود. معلمهای ادبیات ما، موضوعهای زنده و پر جذبهای برای زنگ انشا میدادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان میخواست مینوشتیم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در کسب بینش اجتماعی و سیاسی، اینها همه در رشد فکری ما در نهایت، در عشق و علاقهی ما به ادبیات مؤثر بود.
در سالهایی که در روستاهای گیلانغرب(از شهرهای استان کرمانشاه) معلم بودم با فضای عجیبتری آشنا شدم و وقتی فقر و ستمی که به مردم آنجا می شد دیدم، نتوانستم آنها را نادیده بگیرم و همین باعث شد که در همان سالها داستان نویسی را با نوشتن برای کودکان آغاز کنم. پس از آن نیز که برای ادامهی تحصیل به دانشگاه تهران آمدم، بیش از پیش علاقهمند سعدی، حافظ و تاریخ بیهقی شدم. در طول این مدت سعی کردم بیشتر کتاب بخوانم. در تهران و دانشگاه، محیط وسیعتری پیدا کردم. به داستاننویسی به شکلی جدی پرداختم، سال ۴۸ هم وقتی که مرگ صمد بهرنگی پیش آمد، مرگ او من را وادار کرد که راهش را ادامه دهم.»
اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابر سیاهی میپوشاند، بابام از میان اتاق مینالید که «خدایا غضبت را از ما دور کن». ولی خدا به حرف بابام گوش نمیکرد. سیل میآمد، خشمگین میشد، میشست و میرفت. کف به لب میآورد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بود، نمیرسید. اما به ما که میرسید تمام دِقّ دلش را خالی میکرد. دیوارها را با لانههای گنجشک میبرد. سیل تا توی اتاقمان میآمد. مثل میهمان ناخوانده میمانست. به پستوها و صندوق خانهها هم سر میکشید و کتابهای بابام را خیس میکرد. بابا میگفت آشورا مثل مأموراس، به هر سوراخ سنبهای سر میکشه. نقبها توی آشورا خالی میشدند. زبالهها را در آشورا می ریختند. از بالای شهر همینطور که پایین میآمد، بارش را میآورد تا به در خانه ما میرسید. همه بارش را روی گردهی ما خالی میکرد.
سیل همه چیز با خودش میآورد. پالان الاغهایی که خودشان هم بعدا میآمدند. تیرهای چوبی بزرگ ریشهی درخت کاه و گندم دهات اطراف هم میآورد. قوطیهایی هم میآورد که عکسهای ماهی رویشان بود. یک بار هم یک گهوارهی کهنه با بچهای که هنوز وغ میزد، آورد. سیل پلهای چوبی را خراب میکرد. پلهای سنگی تکان میخوردند. تا پلها درست بشوند، ما همیشه دیر به مدرسه میرسیدیم و چوب میخوردیم.
سیل که مینشست، آشورا مثل اول مهربان میشد، بخشنده میشد. دوباره شفیعکور با نی آهنیاش مینشست کنار دیوارهای نمناک زیر آفتاب و آشورا را پر از آهنگ های کردی میکرد. شفیعکور همیشه با آشورا بود. چشمهایش کلاغپوک بود. ننه میگفت: «وقتی بچه بوده، خیلی شیطانی میکرده. رفته بالا درخت تا جوجهکلاغها را پایین بیاره، کلاغها ریختند سرش و چشمانش را در آوردند. ولی شفیع از آبله کور شده بود.
بعد از سیل میرفتیم توی ماسهها که سیاه بودند، میگشتیم پول پیدا میکردیم. قاشق و بطریهای شکسته پیدا میکردیم. یک بار هم سیل یک دکان عینکسازی را از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم.
«آشورا» : آبشوران به لهجه کرمانشاهی؛ آبروی روبازی در وسط شهر کرمانشاه
⏫ پس از اعلام خبر جاودانگی علیاشرف درویشیان در چهارم آبان ماه ۱۳۹۶؛ محمد حبیبیان از معلمهای آگاه و شریف کرمانشاه و از دوستان قدیمی و یاران نزدیک علیاشرف، یادداشتی کوتاه بیاد این نویسنده ماندگار منتشر کرد.
«با ننه پنج روز تمام کنار دیوار مدرسهی رازی، پایینتر از بازار مسگرها نشستیم.اسمم را نمینوشتند. پارتی نداشتیم. میگفتند جا ندارند.اما وقتی مهدی که پدرش کارمند شرکت نفت بود، برای اسمنویسی آمد، مستخدم مدرسه به آنها راه داد تا داخل شوند. مهدی همکلاس من بود، املا را از روی دست من مینوشت، نقاشیاش را من میکشیدم، حسابش را با من میخواند در عوض برایم مجله میآورد تا بخوانم.»
... از مدرسه که میآمدیم، آهسته در حالی که کتابهامان را پشت سر پنهان میکردیم از گوشهی در به اتاق میخزیدیم.
سرایدار بدش میآمد که درس میخواندیم. یک روز کتاب اکبر را پاره کرد و به بابام گفت: ـ کتاب بچههات را کافر میکنه. بابا میخواست نگذارد ما به مدرسه برویم. اما ننه گریه و زاری کرد و به بابابم گفت: ـ من خودم کلفتی میکنم تا اینا درس بخوانن. به حرف اون پیر کپکپو گوش نگیر. گریهی ننه کار خودش را کرد.
بابا بیکار بود. کرایهی چند ماه را نداده بود. شبها تا دیر وقت توی کوچه پرسه میزد، تا سرایدار بخوابد. آنوقت مثل آفتابه دزدها آهسته از لای در میسرید و از پلهها بالا میآمد. جواب سلاممان را نمیداد. هیچ نمیخورد. میخوابید و صبح که بلند میشدیم، او را نمیدیدیم.
به محلهمان که رسیدیم، غلام پاسبان گردن احمد را از پشت گرفته بود و فشار میداد مثل اینکه در خیک روغن را فشار میدهد. از دهان احمد تکههای قرمزی بیرون میریخت و گریه میکرد. لبو بود. احمد نه پدر داشت و نه مادر. بیکس بود. روی تون حمام میخوابید..
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!» یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.» و فردا: «عصری،عصری.» این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.
گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.
جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
« مرگ را نمی توانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را می شست؟ پس کی برای مردم کلاش می چید؟ هر وقت ما شیطانی میکردیم کی میان ران هامان را با چنگول کبود میکرد؟ چه کسی به بابا التماس میکرد که برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟ چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او می بایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دست های یخ زده و قاچ قاچ خودش و ما را هر شب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید. قصه های خوب. ننه خوب بود. همیشه دست هایش بوی صابون می داد، بوی پول خرده میداد و قاچ قاچ بود و دردناک بود.... »