پدربزرگم مرا معتاد به #کتاب_خواندن کرد. پول جیبى را وقتى مىداد که کتاب مىخواندم. یعنی باید کتاب را تعریف مىکردم تا پول جیبىام را بدهد. اولین کتابى که خواندم چهل طوطى بود. بعد امیر ارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد از خواندن این کتابها بود که تازه به سن مدرسه رسیدم.
در کلاس دوم یا سوم، یک همکلاسى داشتم که زرتشتى بود. عصرى که به خانه برمىگشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتى برگشتم دیر بود. در کوچه دیدم پدربزرگم، نگران قدم مىزند و انتظار مىکشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توى اتاق. گفت بنشین. نشستم. از زیر تختخوابش دو تا ترکه انار درآورد. گفتم مىخواهد مرا تنبیه کند. نشست روبهروى من. پرسید «کجا بودى؟ چطور بود؟ چرا خبر ندادى؟»
بعد خیلى آرام جورابهایش را کند، ترکهها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلى او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن.
دیگر یادم نیست چى شد. صبح که بیدار شدم دیدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف مىزدیم. بهش گفتم «من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟» پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت: «فکر کردم اگر تو را بزنم پاى تو مىسوزد و دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد.» از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم.
پدربزرگم مرا معتاد به #کتاب_خواندن کرد. پول جیبى را وقتى مىداد که کتاب مىخواندم. یعنی باید کتاب را تعریف مىکردم تا پول جیبىام را بدهد. اولین کتابى که خواندم چهل طوطى بود. بعد امیر ارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد از خواندن این کتابها بود که تازه به سن مدرسه رسیدم.
در کلاس دوم یا سوم، یک همکلاسى داشتم که زرتشتى بود. عصرى که به خانه برمىگشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتى برگشتم دیر بود. در کوچه دیدم پدربزرگم، نگران قدم مىزند و انتظار مىکشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توى اتاق. گفت بنشین. نشستم. از زیر تختخوابش دو تا ترکه انار درآورد. گفتم مىخواهد مرا تنبیه کند. نشست روبهروى من. پرسید «کجا بودى؟ چطور بود؟ چرا خبر ندادى؟»
بعد خیلى آرام جورابهایش را کند، ترکهها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلى او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن.
دیگر یادم نیست چى شد. صبح که بیدار شدم دیدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف مىزدیم. بهش گفتم «من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟» پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت: «فکر کردم اگر تو را بزنم پاى تو مىسوزد و دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد.» از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم.
🔺خواندن #کتاب تاثیرات باور نکردنی روی ذهن و عملکرد انسان در زندگی فردی و اجتماعی می گذارد.
🔺#کتاب فواید فوق العاده ای دارد؛ به زندگی انگیزه می دهد و تخیلات را بهبود می بخشد.
🔺#کتاب خواندن مغز را طوری تحریک میکند که تماشای تلویزیون یا گوش دادن به رادیو نمیتواند این کار را انجام بدهد؛ چون مغز درگیر شده و اصطلاحا ورزش میکند.
🔺از ویکتور هوگو، نویسنده شهیر فرانسوی نقل کرده اند که: «خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد؛ یا کتاب های خوب و یا دوستانی که اهل #کتاب باشند.»