زندگی به سبک شهدا

#شهید_شدن
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣3⃣ #ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت83⃣

#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد..

#مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند...

_شما تو #عملیات با هم بودید...؟
مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود،

#جواب_داد:
_بله؛ برای یه #عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه #حمله همه #جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از #داعش پس گرفتیم،

برای #پیشروی بیشتر و #عملیات بعدی آماده میشدن.

ما بودیم و #بچه هایی که #شهید_شدن. سر جمع #چهل_نفر هم نمیشدیم، برای

#حفاظت از #منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود...

هم برای ما هم برای #داعش...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست #نیروی_کمکی کردیم،

یه #ارتش مقابل ما #چهل_نفر صف کشیده بود.

#یازده_ساعت درگیری داشتیم تا #نیروهای_کمکی میرسن. روز سختی بود،

قبل از رسیدن #نیروهای_کمکی بود که #سید_مهدی تیر خورد. یه #تیر خورد
#تو_پهلوش...

اون لحظه نزدیک من بود، #فقط شنیدم که گفت #یا_زهرا...!

#نگاهش کردم دیدم از #پهلوش داره #خون_میاد.

#دستمال_گردنشو
برداشت و #زخمشو بست. #وضعیت_خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم
#توی این #شرایط_خیلیه...! #آرپیچی رو برداشت... #ایستادن براش #سخت بود

اما تا رسیدن #بچه ها کنارمون #مقاومت کرد. وقتی #بچه ها رسیدن، #افتاد_روزمین، رفتم کنارش...

سخت #حرف_میزد. گفت #میخواد یه #چیزی به #همسرش بگه، ازم خواست ازش #فیلم بگیرم. گفت #سه_روزه نتونسته بهش #زنگ بزنه؛

با #گوشیم ازش #فیلم گرفتم.

#لحظه های آخر هم #ذکر_یا_زهرا (س) روی #لباش بود.
سرش را #پایین انداخت و #اشک_ریخت. درد دارد #همرزمت جلوی
#چشمانت جان دهد...

#آیه_لبخند_زد:
"یعنی میتونم #ببینمت_مَرد_من...؟"
الان #همراهتون هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه #متعجب همه به #لبخند_آیه بود.

چه میدانستند از #آیه..؟

چه میدانستند که حتی دیدن #اخرین_لحظات زندگی َردش هم #لذت_بخش است

آخر #قرارشان بود که #همیشه با هم باشند؛ #قرارشان بود که #لحظه ی آخر هم باهم باشند


چه #خوب یادت #بود_مَرد
چه #خوب به #عهدت_وفا کردی

_بله.

#گوشی_اش را از #جیبش درآورد و #فیلم را آورد. #آیه خودش بلند شد و #گوشی
را از

#آقای_فرمانده گرفت، وقتی نشست، #فیلم را #پخش کرد.

َردش رنگ بر #چهره نداشت، #صورتش پر از #گرد_و_خاک بود

#لبهایش_خشک و #ترک خورده بود.

" #برایت_بمیرم_مَرد،

چقدر #درد داری که #رنگ_زندگی از #چشمانت رفته است...؟"

#لبهایش را به #سختی تکان داد:

_سلام #بانو...! #قرارمون بود که تا #لحظه آخر با هم باشیم،

انگار #لحظه های #آخره...! به #آرزوم رسیدم و #مثل_بابام شدم...

#دعا کن که به #مقام_شهادت برسم... نمیدونم #خدا_قبولم میکنه یا نه....!

#ببخش_بانو... ببخش که #تنها_موندی...! ببخش که بار #زندگی روی #شونه‌ی توعه

#سرفه کرد. چندبار پشت سر هم:

_تو #بلدی روی پای #خودت بایستی...! نگرانی من #تنهاییته...! نگرانی من،

بی هم #نفس شدنته....! #آیه... #زندگی کن... به خاطر #من... به خاطر #دخترمون...
زندگی کن...!

#حلالم کن اگه بهت #بد کردم...
به #سرفه افتاد.


#یا_زهرا #یا_زهرا ذکر #لبهایش بود تا برق #چشمهایش به #خاموشی گرایید..

#آیه_اشکهایش را پاک کرد. دوباره #فیلم را نگاه کرد.

#فیلم را که در #گوشی_اش ریخت، تشکر کرد.

ارمیا #متاثر شده بود.....


برای خودش #متأسف بود که سالها با او #همکار بود و #هرگز پا پیش نگذاشته بود برای #دوستی...!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید✒️

#قسمت_هفتم
.
ساعت ده شب رسیدیم پاوه ابراهیم نبودگفتند :رفته #مکه
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما.
چند روز اتاق دست  ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند :#حاج_همت
برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بودواین که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچه‌ها صحبت کند.
قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند
🍃🌺

_کی؟
_فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.
_نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتره
_چه فرقی می کند؟
_فرق، خب چرا،حتماً دارد.
باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم.
من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته همان فرماندار که گفتم
_باشه، هر چی شما بگید.
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم، با فرمانده هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند :
فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتنددفعه بعد.
🍃🌺
2مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید.
نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه.
رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.

مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت :برادر همت می خواهد بیاید.
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت :برادر همت آمدن

🍃🌺

آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم...
که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد، گفت :خوش آمدم به خانه خودم پاوه.
فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد
چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم

گفتم :چی را؟

🍃🌺

گفت :اینکه خیلی ها سر#شهید شدن حاجی قسم خوردند. او کسی نیست که موندنی باشه
گفتم :مگرمن هستم؟

#شهید_ابراهیم_همت
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴

#کلاس_درس_شهدا


#شهـید_حاج_حسین_خرازی

گاه یڪ #نگاه حــرام #شــهادت را
بـرای ڪسی ڪه لیاقت دارد سالها
عقب می اندازد چـه برسد به کسی
ڪه هنوز لایق #شهید شدن را نشان
نداده است.

شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم

صبحتون _شهدایی
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_چهارم

💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»

پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.»

💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»

در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشی‌ها رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.»

💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»

اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»

💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله #محاصره می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.

دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ #دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد.

💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»

نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که #آمریکا واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.»

💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط #سید_علی_خامنه‌ای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.

محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!»

💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.

در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»

💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»

من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»

💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»

با دست‌هایی که از تصور #تعرض داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.

💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...»

دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت.

💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.

عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...


ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
گاهی برای #شهید شدن،
باید دل‌بسته باشی!
بتوانی بگذری،
و بعد بروی..
که
دل‌بستگی،
قوی‌دل می‌کند!
و ‌بستن و بریدنِ دل،
بها می‌دهد کَمالَ‌الإنقطاع را..

#روزتون_شهدایی🌙

@shohhada72_313
°○❂ ﷽ ❂○°‍

ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم ایستگاه داره؟ 🕊🌹
ایستگاه آخر بعد میدون شهادت
کرایه اش چنده؟🕊🌹

نفری یه نیت، یه نیت ازته دل...

آن روزها دروازه #شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ... 🕊🌹

هنوز هم فرصت برای #شهید شدن هست فقط باید
دل را صاف کرد🕊🌹
@shohada72_313
+ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم ایستگاه داره؟
*ایستگاه آخر بعد میدون شهادت
+کرایه اش چنده؟
*نفری یه نیت، یه نیت ازته دل...

آن روزها دروازه #شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ...
هنوز هم فرصت برای #شهید شدن هست فقط باید دل را صاف کرد.....

#شبتون_شهدایی

@shohada72_313
⚫️دیروز چندین نفر از فرزندان این آب و خاک مظلومانه برای #امنیت ما #شهید شدن😭😭😭

🔻هم اونا که خیلیا میگن #خوب پول میگیرن
🔻هم اونا که وقت و بی وقت از همه فحش و بدوبیراه میشنون
آره.....
👈 #امنیت بها داره
اما ان شاءالله انتقام خون تک تک شون رو میگیریم

🔻و این حمله تروریستی به اتوبوس #مدافعان_وطن نشان داد تا گوش چند شیخ زنباره در کشورهای مینیاتوری اطراف خلیج فارس پیچانده نشود!آنان هر روز وقیح تر خواهند شد.

🔻مدافعان #CFT و #FATF شفاف بگویند گروهک های #تروریستی شرق کشور را #آمریکا و #عربستان عضو این دو چگونه تامین مالی میکنند؟!

#ایران_تسلیت

@shohada72_313
رِفیق ...
برایِ #شهید شدن ، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس..
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن...
هُنَرِ تَهذیب...

تا هُنَرمَند نشی، #شهید نِمیشی!!
@shohada72_313
🌹🌼#شهید شدن دل می خواهد دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود 🌸🌻از تعلقات دلی که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و شهدا ..
😔تصاویر تششیع و وداع
❤️حمید سیاهکالی مرادی

@shohada72_313
شــرط #شهید_شدن
#شهید_بودن است!

اگرامروز ڪسی را دیدے
ڪہ بوے #شهادت از #ڪلام # رفتار و #اخلاق او استشمام شد.
بدانیـد او
#شهید_خواهد_شـد

این مشخصهٔ همهٔ
#شهداست


@shohada72_313