نگو که فرصت شادی تمام شد نگو بی حوصله ای ای مهربان مام (و زمین خودش را تاب می دهد..) من می خواهم شکوفه ها را بو کنم من با ماه با ستاره ها قرار ملاقات گذاشته ام و نمی دانم چرا آسمان موذیانه نگاهم می کند و می خواهد هر چه بغض دارد بر سرم بباراند.. صاعقه با فریادهایم در هم آمیخته و شعر هایم را یکی پس از دیگری بر آستانه ی تاریخ به ثبت می رساند
خیال زخمی که از پنجره رابطه سر می کشد بیرون، دنبال گیسو و بوییدن و پرواز است حتی برای یک شب و یک عمر زنجیر می خواهم در این سطر کلید برایت جانمایی کنیم شاید شاید
از فریاد درنا های مهاجر اشک راهها در می آمد فاصله و بارش درد التهاب قلم تن دفتر را زخمي می کند ابر ها در ميان شبي كه صبح را گم کرده بود سر گردان رقصان باريكه اي از ماه در ايستگاه سرك مي كشيد که شعر را در مخاطب ها ادامه می داد