در جهان واژهها، معانی نهفته را میجویم و روایتها را چون رشتهای نامرئی به هم میبافم. هر خط، پژواکی است از ذهنی که در سکوت، جهانی دیگر را میسازد.
روزی خواهد رسید که جهان در برابر من به احترام برخیزد، همه به تماشای صلابت و اقتدارم خواهند نشست، و صدای کفزدنهایشان، فریاد پیروزی تلاشهای خاموش من خواهد بود. من دختریام که هر قطرهی اشک امروز، نه شکست، بلکه جرقهای برای شعلهورتر شدن آتشفشان ارادهام است.
نترسان مرا! من از جنسِ سنگ و آهنام، از جنس زنانی که هزار سال جنگیدند و ایستادند. تسلیم شدن واژهی بیگانه در قاموس من است، چرا که هر شکست برای من، فرصتی برای برخاستن دوباره است.
روزی پاهایم بر سرزمینهایی قدم خواهد گذاشت که اکنون برایم رویایی دستنیافتنی مینماید، آسمانهایم به رنگ رؤیاهایم خواهد بود و زمینم زیر پایم خواهد لرزید. لباسهایی خواهم پوشید که نماد آزادی من باشند، رنگهایی که بر بوم زندگیام خودم خواهم پاشید.
من قدرتمندم، زادهی اشتیاق، زخمها، و رؤیاهایی که هیچ طوفانی توان خاموش کردنشان را ندارد. روزی خواهد رسید که سرنوشت با افتخار سر تعظیم فرود آورد، زیرا من، دخترِ تسلیمناپذیرِ امروز، اسطورهی فردا خواهم بود.
پژمردهتر از گلیام که آبش دهی، رنجیدهتر از کودکیام که نازش دهی گریهام یک درد دارد، خندهام صدها ویک دردی که در مانش دهی نمیگویم سکوتم آن خزانِ فصلفصلِ سالهای رفته از یاد است! ولیکن آتشی در سینه دارم، قامتِ افتاده دارم که تو سازش دهی نمیگویم سکوتِ لحظههایم را ولیکن تو نوایی هر فازم ده
بازهم دلتنگی، این مهمان همیشگی، سراغم را گرفته گویی در سینهام کوهی از غم جا خوش کرده است چشمانم نمیتوانند سنگینی این درد را پنهان کنند قطرهقطره، اشکها راه خود را مییابند و بر گونههایم جاری میشوند بیپرسش، بیدرنگ، بیانتظار آرامش.
کاش جایی بود برای رفتن جایی که در آن بتوانم این درد را به باد بسپارم جایی که سکوتش، آغوشی برای آرامش باشد و یا شاید، جایی که توان فریاد زدن باشد یک چیغ، از عمق جان آنقدر بلند که تمام سنگینی دنیا را از شانههایم بردارد آنقدر رسا که غمهایم را به فراموشی بسپارد.
اما اینجا، همه چیز بسته است راهها، زبانها، و حتی آغوشها و من تنها ماندهام، با کوهی از حسرت و قلبی که نمیداند چطور دوباره تپیدن را بیاموزد.
دو ماه چقدر زود گذشت، انگار همین دیروز بود که در کارگاه نویسندگی آنلاین ثبتنام کردم. هر شب، رأس ساعت هشت، پشت صفحه لپتاپ مینشستم و در سکوت به درسها گوش میدادم. عادت به صحبت نداشتن همیشه همراه من بود، تا جایی که استاد مهراس چندین بار یادآور شدند، "رخسار هیچ صحبتی در صنف ندارد." این سخنان من را به یاد روزهای مکتب میانداخت، جایی که یکی از استادانم بارها میگفت: "رخسار شاگرد چپ صنف است آرام و بیحرف." اما برخلاف گذشته، این بار حس کردم آرام بودنم چیزی را از من نمیگیرد، بلکه درِ دنیای تازهی را به رویم باز میکند. کارگاه نویسندگی برایم فراتر از یک تجربه معمولی بود. اینجا یاد گرفتم که حتی در سکوت میتوان صدایی پیدا کرد؛ صدایی که در میان خطوط نوشتههایم جاری است.
در کنار استاد همصنفان نویسندهام نیز در این مسیر همقدم شدند؛ کسانی که همچون من، تازه به دنیای نوشتن پا گذاشته بودند. ما نویسندگان تازهکار، در این مدت کوتاه، با هم در این راه پر از کلمات و احساسات قدم زدیم. هر شب که نوشتههای یکدیگر را میخواندیم، انگار بخشی از دل یکدیگر را لمس میکردیم گاهی غم، گاهی شادی، گاهی ترس از نوشتن و گاهی امیدی که در دل کلمات پنهان بود. ما با هم داستانهایمان را ساختیم، ایدههایمان را به اشتراک گذاشتیم و در کنار هم رشد کردیم. نویسندگی به من راهی داد تا افکار و احساساتی که همیشه در درونم بود را به زبان بیاورم. این دو ماه کوتاه برای من آغازی بود؛ آغاز سفری به دنیای زیبای نویسندگی، جایی که هر کلمه داستانی از دنیای درونم را روایت میکند.
عصر جمعه است، و پائیز با تمام شکوهش بر شهر سایه افکنده. قطرات باران نرم و آهسته بر شیشه پنجره میبارند و با هر لغزش، ردپایی از خنکای بیپایان این فصل بر جای میگذارند. هوای اتاق سنگین از عطر خاک بارانخورده است و نسیم ملایمی که از پنجره نیمهباز میوزد، با سکوت فضا درآمیخته.
در گوشه اتاق، انیمیشن بر صفحه لپتاپ روشن است، نوری ملایم و متحرک که سایهی لرزان بر دیوارها نقش میزند. صدای آرام گفتوگوها و موسیقیهای ظریف پسزمینه، با زمزمه باران ترکیب شده و حالتی از خیال را در اتاق میپراکند. انگار هر صحنه از انیمیشن، تکهی از جان پائیز را بازگو میکند؛ یک زندگی در سکوت و یک نمایش در میان غبار های خیال. فنجان قهوهای که دیگر گرمایش را از دست داده، کنار دستم قرار دارد، بوی تلخش هنوز با عطر باران در جدال است. کتابی نیمهباز بر میز رها شده، اما نه کلمات آن و نه لطافت باران، قادر نیستند مرا از جادوی این لحظه بیرون بکشند.
عصر این جمعه گویا بخشی از یک داستان نانوشته است، داستانی که باران، نور لرزان لپتاپ، و زمزمههای انیمیشن با هم آن را میسرایند. هر لحظهاش چون برگهای پاییزی در باد، گمشده اما پر از معناست.
گل بابونه را به طرز عجیبی دوست دارم، گلی که در عین سادگی، چنان بیصدا اما عمیق در روح و جان آدمی نفوذ میکند که انگار ازلیترین رازهای طبیعت را در دل خود نهفته دارد. امشب باز هم قلمم به سوی او رفت، بیاختیار، انگار این گل ظریف و بیادعا برای بار چندم الهامبخش واژههایم شده بود. اما ناگهان دریافتم، چقدر در دام بابونه غرق شدهام، چقدر از او نوشتهام، تا آنجا که گویا تمامی تخیلاتم را به تسخیر درآورده است.
بابونه، در تمام کوچکیاش، چیزی دارد که نمیتوان از آن گریخت؛ لطافتی بیانتها، زیباییای که فریاد نمیزند اما در سکوتش غوغایی از معنا نهفته است. شاید همین تضاد میان ظرافت و جاودانگیاش است که مرا وا میدارد بارها و بارها از او بنویسم. اما آیا میتوان تا ابد در یک گل خلاصه شد؟ آیا میتوان تمامی عشق، اندوه، و شوق زندگی را تنها به سپیدی و زردی کوچک این گل سپرد؟ امشب، در میانهی نوشتنم، به خود آمدم. نه از بابونه خسته شدم، نه از نوشتن برایش، بلکه از این فکر که مبادا تمامی جهانم در این گل محدود شود. شاید دیگر باید قلمم را به سوی افقهای دیگر روانه کنم، به سوی گلهایی که در عطر و رنگشان آتشی زبانه میکشد، یا شاید به سوی چیزهایی فراتر از گلها.
اما با همهی اینها، میدانم که بابونه برایم فقط یک گل نیست؛ او خاطرهای است، آرامشی است، و شاید گوشهای از خودِ گمشدهام. و اگرچه تصمیم گرفتهام به سوی دیگر سوژهها بروم، اما یقین دارم که روزی، باز هم به او بازخواهم گشت؛ چرا که گاهی، در سادگی یک بابونه، تمام پیچیدگیهای جهان نهفته است.
آسمان امروز، بوم نقاشی بیکرانیست که دست طبیعت آن را با رنگهای لطیف خیالآلود آراسته است. ابرهای سپید، همچون پرندگانی بیوزن، در گسترهی بیپایان آسمان به رقص آمدهاند و گرداگرد آفتاب حلقه زدهاند. نور زرین خورشید از لابهلای این پردههای نازک عبور میکند، گویا میخواهد جهان را در آغوش گرم خود بگیرد.
هر پرتو نوری که از پس ابرها بر زمین میتابد، داستانی از زندگی و امید را زمزمه میکند. ابرها، آرام و بیشتاب، در مسیر باد حرکت میکنند و سایهای نرم و دلفریب بر زمین میافکنند.
در این آسمان، سکوتی شاعرانه جاریست؛ طبیعت به نجواهای عاشقانه مشغول است. آفتاب، با لطافت و مهربانی، میان ابرها پنهان و پیدا میشود، همانند عشقی که در پس نگاهها پنهان است اما در هر لحظه حضوری پررنگ دارد. این آسمان، دعوتیست برای گمشدن در رویاها، برای اندیشیدن به آنچه فراتر از زمین است، و برای یافتن آرامشی که در قلب طبیعت نهفته است.
در کافهای دنج و کمنور، فنجانی قهوه در دست، چشمهایش را آرام بسته بود تا کمی از فشار روزمره رهایی یابد. هوای بیرون بارانی بود و قطرات باران روی شیشه پنجره میرقصیدند. صدای همهمهی آرام مردم در گوشش میپیچید، اما ناگهان صدای آشنا به گوش رسید. صدای خاصی که روزی در دل شبها برایش همچون آهنگ مینواخت، صدایی که خاطراتش را زنده میکرد. برای لحظهای، فکر کرد که شاید در توهم است، شاید ذهنش دوباره بازی میکند، اما نه... صدای او بود. نگاه از فنجان قهوه جدا شد و به آرامی به اطراف نگاه کرد. چشمانش به کسی برخورد کرد که برای چند لحظه دلش از تپیدن ایستاد. همان چهره آشنا، همان چهره که سالها پیش تمام قلبش را تسخیر کرده بود. او که در روزهای گذشته بیشتر از خود برایش زندگی میکرد، همان کسی که به یادش میآورد که چه معنایی داشت بودن در کنار کسی که همهچیز بود.
اما حالا همهچیز فرق کرده بود. نگاههایشان که روزی پر از حرارت و عشق بود، این بار سرد و بیروح بودند. نگاههایشان دیگر هیچچیز از آن احساسات پرشور گذشته را بازتاب نمیکردند. هیچ حرفی بینشان نبود، تنها سکوتی سنگین میانشان کشیده شده بود. او، همان کسی که همیشه به دنبال بازگشتش بود، اکنون تنها یک غریبه در زندگیاش شده بود. فاصلهای میان آنها ایجاد شده بود که هیچکدام نتواسته بودند آن را پر کنند. سرش پایین افتاد و با انگشتانش فنجان قهوه را در دست چرخاند. در دلش یک درد عمیق نشسته بود، چیزی که سالها از آن فرار کرده بود، حالا به شدت در قلبش میلرزید. نگاههایشان دیگر نمیتوانستند یکدیگر را پیدا کنند، آن چیزی که زمانی در میان چشمها گم میشد، دیگر در این لحظه وجود نداشت. او دیگر آن معشوق رویایی نبود، بلکه تنها یک یادگاری از گذشته بود، یک یادگاری که گویی زمان از آن جدا شده بود. نگاهش به چهرهاش افتاد، اما نمیتوانست به هیچوجه آن فردی که روزی در دلش زندگی میکرد را پیدا کند. او، همان چهره آشنا، دیگر در دنیای او جایی نداشت. حالا، فقط خاطرات بودند که در دلش میسوختند.
تنهایش را میپسندید، گویا در آن سکوت، جز خود چیزی نمیخواست. کنج اتاقش امنترین مکان برایش بود، جایی که دیوارها همچون حصاری نامرئی او را از جهان بیرون جدا کرده بودند. قهوهاش را مینوشید و انگشتانش به آرامی بر کلیدهای لپتاپ میرقصید. موزیک بیکلامی که از بلندگوها به آرامی به گوش میرسید، همچون اکوهایی از درونش بود، صدای بیصدایی که تنها در سکوت وجودش قابل درک بود. کتابش باز بود، ولی بیشتر از آنچه که نوشته بود، صفحهها در سکوت خود حرف میزدند. «تنهایی، جایی است که خودم را در آن مییابم»، آن جملهای بود که در حاشیه نوشته بود، در همان لحظههایی که کلمات دیگر به اندازه کافی قدرت بیان احساساتش را نداشتند.
اشیای سادهی اتاقش، هیچ تقاضایی از او نداشتند، بیکلام و بینیاز. همانطور که کلمات در کتابش پراکنده میشدند، در دنیای بیرون هم چیزی جز بیصدایی برایش باقی نمانده بود. او از انسانها خسته شده بود؛ از آنها که در تلاش برای فهمیدن او بودند، بیآنکه بدانند حقیقت هیچگاه در نگاههای سطحی گنجانده نمیشود. در این دنیای آرام و ساده، تنها در میان اشیای بیصدا بود که احساس میکرد دوباره خود را یافته است. دستانش در میان این سادگی، همانطور که در کلماتش غرق میشد، آرامش و صلحی بیپایان را تجربه میکرد.
آزاد و رهایم، مانند روحی که از بند تن گریخته باشد، همچون آوایی بیمرز که در پهنهی هستی طنین میاندازد. در این گیتی بیکرانه، دیگر قیدی بر پای جانم نیست، دیگر زنجیر وهم و اسارت اندیشه را گسستهام. من، بسان کبوتری سپید، در هوای بیکران معلقم؛ گم میان ابرها، دور از سنگینی زمین، سبک بال و فارغ از هراس، آمادهی ادغام در گسترهی ابدیت.
این رهایی نه فقط از زندان خاک، که از هر بند پنهان در تاریکی ذهن است، از هر صدای خاموش که روزگاری مرا در حصار نگه داشته بود. اکنون، در این بیکرانگی محو شدهام؛ هر دمی سرشار از آرامشی ژرف، هر نفسی شوقی به سوی بینهایت.
من نه تنها پرواز میکنم، که خود پروازم، خود جریانیام در گسترهی بیکران نور و روشنی. این آزادی، شکوهی است بیوصف، همانند شعری بیپایان که هر واژهاش از جنس نور است.