#غوغای_سکوت
بازهم دلتنگی، این مهمان همیشگی، سراغم را گرفته
گویی در سینهام کوهی از غم جا خوش کرده است
چشمانم نمیتوانند سنگینی این درد را پنهان کنند
قطرهقطره، اشکها راه خود را مییابند
و بر گونههایم جاری میشوند
بیپرسش، بیدرنگ، بیانتظار آرامش.
کاش جایی بود برای رفتن
جایی که در آن بتوانم این درد را به باد بسپارم
جایی که سکوتش، آغوشی برای آرامش باشد
و یا شاید، جایی که توان فریاد زدن باشد
یک چیغ، از عمق جان
آنقدر بلند که تمام سنگینی دنیا را از شانههایم بردارد
آنقدر رسا که غمهایم را به فراموشی بسپارد.
اما اینجا، همه چیز بسته است
راهها، زبانها، و حتی آغوشها
و من تنها ماندهام، با کوهی از حسرت
و قلبی که نمیداند چطور دوباره تپیدن را بیاموزد.
#رخسار_امینی