در جهان واژهها، معانی نهفته را میجویم و روایتها را چون رشتهای نامرئی به هم میبافم. هر خط، پژواکی است از ذهنی که در سکوت، جهانی دیگر را میسازد.
عصر جمعه است، و پائیز با تمام شکوهش بر شهر سایه افکنده. قطرات باران نرم و آهسته بر شیشه پنجره میبارند و با هر لغزش، ردپایی از خنکای بیپایان این فصل بر جای میگذارند. هوای اتاق سنگین از عطر خاک بارانخورده است و نسیم ملایمی که از پنجره نیمهباز میوزد، با سکوت فضا درآمیخته.
در گوشه اتاق، انیمیشن بر صفحه لپتاپ روشن است، نوری ملایم و متحرک که سایهی لرزان بر دیوارها نقش میزند. صدای آرام گفتوگوها و موسیقیهای ظریف پسزمینه، با زمزمه باران ترکیب شده و حالتی از خیال را در اتاق میپراکند. انگار هر صحنه از انیمیشن، تکهی از جان پائیز را بازگو میکند؛ یک زندگی در سکوت و یک نمایش در میان غبار های خیال. فنجان قهوهای که دیگر گرمایش را از دست داده، کنار دستم قرار دارد، بوی تلخش هنوز با عطر باران در جدال است. کتابی نیمهباز بر میز رها شده، اما نه کلمات آن و نه لطافت باران، قادر نیستند مرا از جادوی این لحظه بیرون بکشند.
عصر این جمعه گویا بخشی از یک داستان نانوشته است، داستانی که باران، نور لرزان لپتاپ، و زمزمههای انیمیشن با هم آن را میسرایند. هر لحظهاش چون برگهای پاییزی در باد، گمشده اما پر از معناست.
گل بابونه را به طرز عجیبی دوست دارم، گلی که در عین سادگی، چنان بیصدا اما عمیق در روح و جان آدمی نفوذ میکند که انگار ازلیترین رازهای طبیعت را در دل خود نهفته دارد. امشب باز هم قلمم به سوی او رفت، بیاختیار، انگار این گل ظریف و بیادعا برای بار چندم الهامبخش واژههایم شده بود. اما ناگهان دریافتم، چقدر در دام بابونه غرق شدهام، چقدر از او نوشتهام، تا آنجا که گویا تمامی تخیلاتم را به تسخیر درآورده است.
بابونه، در تمام کوچکیاش، چیزی دارد که نمیتوان از آن گریخت؛ لطافتی بیانتها، زیباییای که فریاد نمیزند اما در سکوتش غوغایی از معنا نهفته است. شاید همین تضاد میان ظرافت و جاودانگیاش است که مرا وا میدارد بارها و بارها از او بنویسم. اما آیا میتوان تا ابد در یک گل خلاصه شد؟ آیا میتوان تمامی عشق، اندوه، و شوق زندگی را تنها به سپیدی و زردی کوچک این گل سپرد؟ امشب، در میانهی نوشتنم، به خود آمدم. نه از بابونه خسته شدم، نه از نوشتن برایش، بلکه از این فکر که مبادا تمامی جهانم در این گل محدود شود. شاید دیگر باید قلمم را به سوی افقهای دیگر روانه کنم، به سوی گلهایی که در عطر و رنگشان آتشی زبانه میکشد، یا شاید به سوی چیزهایی فراتر از گلها.
اما با همهی اینها، میدانم که بابونه برایم فقط یک گل نیست؛ او خاطرهای است، آرامشی است، و شاید گوشهای از خودِ گمشدهام. و اگرچه تصمیم گرفتهام به سوی دیگر سوژهها بروم، اما یقین دارم که روزی، باز هم به او بازخواهم گشت؛ چرا که گاهی، در سادگی یک بابونه، تمام پیچیدگیهای جهان نهفته است.
آسمان امروز، بوم نقاشی بیکرانیست که دست طبیعت آن را با رنگهای لطیف خیالآلود آراسته است. ابرهای سپید، همچون پرندگانی بیوزن، در گسترهی بیپایان آسمان به رقص آمدهاند و گرداگرد آفتاب حلقه زدهاند. نور زرین خورشید از لابهلای این پردههای نازک عبور میکند، گویا میخواهد جهان را در آغوش گرم خود بگیرد.
هر پرتو نوری که از پس ابرها بر زمین میتابد، داستانی از زندگی و امید را زمزمه میکند. ابرها، آرام و بیشتاب، در مسیر باد حرکت میکنند و سایهای نرم و دلفریب بر زمین میافکنند.
در این آسمان، سکوتی شاعرانه جاریست؛ طبیعت به نجواهای عاشقانه مشغول است. آفتاب، با لطافت و مهربانی، میان ابرها پنهان و پیدا میشود، همانند عشقی که در پس نگاهها پنهان است اما در هر لحظه حضوری پررنگ دارد. این آسمان، دعوتیست برای گمشدن در رویاها، برای اندیشیدن به آنچه فراتر از زمین است، و برای یافتن آرامشی که در قلب طبیعت نهفته است.
در کافهای دنج و کمنور، فنجانی قهوه در دست، چشمهایش را آرام بسته بود تا کمی از فشار روزمره رهایی یابد. هوای بیرون بارانی بود و قطرات باران روی شیشه پنجره میرقصیدند. صدای همهمهی آرام مردم در گوشش میپیچید، اما ناگهان صدای آشنا به گوش رسید. صدای خاصی که روزی در دل شبها برایش همچون آهنگ مینواخت، صدایی که خاطراتش را زنده میکرد. برای لحظهای، فکر کرد که شاید در توهم است، شاید ذهنش دوباره بازی میکند، اما نه... صدای او بود. نگاه از فنجان قهوه جدا شد و به آرامی به اطراف نگاه کرد. چشمانش به کسی برخورد کرد که برای چند لحظه دلش از تپیدن ایستاد. همان چهره آشنا، همان چهره که سالها پیش تمام قلبش را تسخیر کرده بود. او که در روزهای گذشته بیشتر از خود برایش زندگی میکرد، همان کسی که به یادش میآورد که چه معنایی داشت بودن در کنار کسی که همهچیز بود.
اما حالا همهچیز فرق کرده بود. نگاههایشان که روزی پر از حرارت و عشق بود، این بار سرد و بیروح بودند. نگاههایشان دیگر هیچچیز از آن احساسات پرشور گذشته را بازتاب نمیکردند. هیچ حرفی بینشان نبود، تنها سکوتی سنگین میانشان کشیده شده بود. او، همان کسی که همیشه به دنبال بازگشتش بود، اکنون تنها یک غریبه در زندگیاش شده بود. فاصلهای میان آنها ایجاد شده بود که هیچکدام نتواسته بودند آن را پر کنند. سرش پایین افتاد و با انگشتانش فنجان قهوه را در دست چرخاند. در دلش یک درد عمیق نشسته بود، چیزی که سالها از آن فرار کرده بود، حالا به شدت در قلبش میلرزید. نگاههایشان دیگر نمیتوانستند یکدیگر را پیدا کنند، آن چیزی که زمانی در میان چشمها گم میشد، دیگر در این لحظه وجود نداشت. او دیگر آن معشوق رویایی نبود، بلکه تنها یک یادگاری از گذشته بود، یک یادگاری که گویی زمان از آن جدا شده بود. نگاهش به چهرهاش افتاد، اما نمیتوانست به هیچوجه آن فردی که روزی در دلش زندگی میکرد را پیدا کند. او، همان چهره آشنا، دیگر در دنیای او جایی نداشت. حالا، فقط خاطرات بودند که در دلش میسوختند.
تنهایش را میپسندید، گویا در آن سکوت، جز خود چیزی نمیخواست. کنج اتاقش امنترین مکان برایش بود، جایی که دیوارها همچون حصاری نامرئی او را از جهان بیرون جدا کرده بودند. قهوهاش را مینوشید و انگشتانش به آرامی بر کلیدهای لپتاپ میرقصید. موزیک بیکلامی که از بلندگوها به آرامی به گوش میرسید، همچون اکوهایی از درونش بود، صدای بیصدایی که تنها در سکوت وجودش قابل درک بود. کتابش باز بود، ولی بیشتر از آنچه که نوشته بود، صفحهها در سکوت خود حرف میزدند. «تنهایی، جایی است که خودم را در آن مییابم»، آن جملهای بود که در حاشیه نوشته بود، در همان لحظههایی که کلمات دیگر به اندازه کافی قدرت بیان احساساتش را نداشتند.
اشیای سادهی اتاقش، هیچ تقاضایی از او نداشتند، بیکلام و بینیاز. همانطور که کلمات در کتابش پراکنده میشدند، در دنیای بیرون هم چیزی جز بیصدایی برایش باقی نمانده بود. او از انسانها خسته شده بود؛ از آنها که در تلاش برای فهمیدن او بودند، بیآنکه بدانند حقیقت هیچگاه در نگاههای سطحی گنجانده نمیشود. در این دنیای آرام و ساده، تنها در میان اشیای بیصدا بود که احساس میکرد دوباره خود را یافته است. دستانش در میان این سادگی، همانطور که در کلماتش غرق میشد، آرامش و صلحی بیپایان را تجربه میکرد.
آزاد و رهایم، مانند روحی که از بند تن گریخته باشد، همچون آوایی بیمرز که در پهنهی هستی طنین میاندازد. در این گیتی بیکرانه، دیگر قیدی بر پای جانم نیست، دیگر زنجیر وهم و اسارت اندیشه را گسستهام. من، بسان کبوتری سپید، در هوای بیکران معلقم؛ گم میان ابرها، دور از سنگینی زمین، سبک بال و فارغ از هراس، آمادهی ادغام در گسترهی ابدیت.
این رهایی نه فقط از زندان خاک، که از هر بند پنهان در تاریکی ذهن است، از هر صدای خاموش که روزگاری مرا در حصار نگه داشته بود. اکنون، در این بیکرانگی محو شدهام؛ هر دمی سرشار از آرامشی ژرف، هر نفسی شوقی به سوی بینهایت.
من نه تنها پرواز میکنم، که خود پروازم، خود جریانیام در گسترهی بیکران نور و روشنی. این آزادی، شکوهی است بیوصف، همانند شعری بیپایان که هر واژهاش از جنس نور است.
تصمیم داشتم مثل هر شب، قلم را بردارم و در دل کلمات گم شوم، به امید آنکه در این شب خاموش، بتوانم دوباره آن آرامش درونی را بیابم که نوشتن همیشه برایم به ارمغان میآورد. اما این بار، هرچه تلاش میکردم، هیچ واژهای شکل نمیگرفت، گویا ذهنم دیگر توان بیان را نداشت. مانند لحظهای که در آستانهی تصمیمی قرار میگیری و هیچ راهی به نظر نمیرسد، هیچ کلمهای قادر نبود آن پیچیدگیهای درونم را ترجمه کند.
در همان لحظه، به این فکر کردم که شاید امروز نیازی به نوشتن نباشد، شاید این سکوت، خود گویای همه چیز باشد. اما در دل این بیحرکتی، به یاد نوشتههای گذشتهام افتادم، به کلمات و جملاتی که در روزگاری نهچندان دور، از لابهلای ذهنم به دنیای بیرون سرازیر شده بودند. نوشتههایی که نه از روی عمد، بلکه به دلیل فوران یک احساس ناخودآگاه از درون، به صفحه میرسیدند. رفتم به سراغ آنها و یک به یک، کلمهها را مرور کردم. در آن لحظه، حس کردم که در این واژهها چیزی پنهان است که خودم از آن غافل بودم. انگار در هر کلمه، تصویری از خودم نقش بسته بود که در آن لحظه، من قادر به دیدنش نبودم. به خود گفتم: «این کسی که روزی از نوشتن بیزار بود، کسی که تصور نمیکرد به کلمات پناه ببرد، حالا خود را در میان آنها پیدا کرده است. کسی که هیچگاه به خود اجازه نمیداد نویسنده باشد، امروز در دل نوشتههایش، هویت خود را جستجو میکند.»
نوشتن، دیگر تنها یک فعالیت ذهنی و ادبی برایم نبود. آنچه که اکنون در دل کلمات میجستم، چیزی بود فراتر از بیان عواطف، چیزی که به معنای عمیقتری از وجود خودم میپرداخت. نوشتن برایم به نوعی مواجهه با خود تبدیل شده بود، مواجههای که در آن، هر جمله همچون آیینهای از درونم بود که مرا وادار به تفکر میکرد، به کشف و شناخت آنچه که در اعماق ذهنم پنهان بود. این تغییر، این دگرگونی فکری و احساسی، بیشتر از آنکه به نوشتن وابسته باشد، به یک نوع خودشناسی مربوط میشد که در پی هر کلمه و جمله به تدریج آشکار میشد. گویا نوشتن برای من به مسیری بدل شده بود که باید طی میکردم، مسیری که هرگز به پایان نمیرسید، چرا که در هر واژه، در هر جمله، لایههای جدیدی از خودم پیدا میشد که قبلاً از آنها بیخبر بودم.
این سخنانِ او مانند سوالی پیچیده و چالشبرانگیز در ذهنم پیچید.
چرا جامعه هنوز بر این باور است که دختران باید در سن خاصی به خانه بخت بروند؟ چرا هیچکس از خود نمیپرسد که آیا فردی که وارد زندگی مشترک میشود، باید واقعاً به بلوغ عاطفی و اجتماعی رسیده باشد؟ آیا ازدواج تنها یک اتفاق تصادفی است که باید در یک سن خاص رخ دهد یا این که باید نتیجه سالها تفکر، تجربه و رشد فردی باشد؟
اما آنچه که بیشتر از همه ذهنم را مشغول میکرد، استقلال و خودکفایی دختران بود. چرا باید تنها بر اساس سن، از دختران خواسته شود که وارد مرحلهای از زندگی شوند که شاید هنوز آماده آن نباشند؟ چرا هیچگاه به تحصیل، رشد فردی و خودکفایی دختران به اندازه ازدواج اهمیت داده نمیشود؟ چرا هیچکس از دختران نمیپرسد که آیا واقعاً از لحاظ عاطفی، اقتصادی و اجتماعی آمادگی دارند که وارد یک زندگی مشترک شوند؟
برای من، اینکه به کسی فشار آورده شود که در سن خاصی باید تصمیمی بگیرد، به هیچ عنوان منطقی نبود. دختران باید فرصت داشته باشند تا خود را بشناسند، تحصیلاتشان را به اتمام برسانند و برای آیندهشان از لحاظ اقتصادی و عاطفی آماده شوند. تحصیل و خودکفایی دختران نه تنها به آنها این امکان را میدهد که استقلال مالی پیدا کنند، بلکه به آنها اعتماد به نفس میدهد تا در انتخاب شریک زندگی خود نیز آگاهانه و با دلگرمی بیشتری تصمیم بگیرند. چرا باید از دختران خواسته شود که به خاطر سنشان وارد مرحلهای از زندگی شوند که شاید هنوز به طور کامل به خودشناسی نرسیدهاند؟
اینکه یک دختر به تحصیلات و خودکفایی خود بپردازد، نه تنها به معنای تحقق آرزوهای شخصی اوست، بلکه به او این قدرت را میدهد که در آینده، زندگی مشترک را بر اساس خواستهها و نیازهای خود بسازد، نه به خاطر فشارهای بیرونی یا استانداردهای اجتماعی. زمانی که دختران خودشان را از لحاظ درونی و بیرونی آماده میبینند، آنگاه خواهند توانست به شکلی واقعی و بدون ترس از مشکلات آینده، تصمیمی درست برای ورود به زندگی مشترک بگیرند.
یک روز پرمشغلهای بود، شب قرار بود بیش از پنجاه نفر مهمان بیایند و تمام مسئولیتهای آشپزی به دوش من افتاده بود. تمام روز در آشپزخانه گذشت و ساعتها مشغول درست کردن غذا و آمادهسازی میزها بودم. از شدت خستگی دیگر نمیتوانستم درست تمرکز کنم. وقتی که تا حدی از کارهای آشپزی فارغ شدم، آهی از ته دل کشیدم و به خودم گفتم: «دیگر وقت آن رسیده که کمی به خودم برسم.» تصمیم گرفتم لباسهایی که تازه خودم طراحی کرده بودم و خیاط با دقت و مهارت دوخته بود را بپوشم؛ وقتی در آینه به خود نگاه کردم، لبخندی به چهرهام نشست. حقیقتاً زیبا شده بودم.
غذای گرم و خوشمزه میل شد و همه از طعم غذاها لذت بردند. من هم آرامش نسبی پیدا کرده بودم و به نظر میرسید که شب به خوبی پیش میرود.، فضای جمع به یک دنیای گرم و صمیمی تبدیل شد. لبخندهای دلنشین و نگاههای پر محبت در هر گوشه از اتاق پرتو میافکند. گفتگوهای دوستانه در فضا پیچید و صدای خندهها همچون نوای موسیقی در محیط طنینانداز شد. در این فضای پر از آرامش و محبت، احساس کردم که همه چیز به یک هماهنگی کامل دست یافته است و این لحظه، با تمام جزئیاتش، برایم بینظیر و دلپذیر بود.
در میان جمع، یک خانم با موهای سفید و چهرهای پر از تجربه، به مادرم نگاه کرد و پرسید: «دخترت که بزرگ شده، چرا هنوز به خانه بخت نفرستادیاش؟» مادرم با لبخندی آرام و دلنشین پاسخ داد: «دخترکم هنوز به سن ازدواج نرسیده و مهمتر از همه، خودش هنوز این مسیر را نپذیرفته است.» اما خانم با نگاه کنجکاو و کمی پرسشگر ادامه داد: «خوب کی به حرف دختر گوش داده، خانوادهها همیشه دخترشان را برای ازدواج راضی میکنند و پشت بختش میفرستند » مادرم در حالی که لبخند میزد، تنها به آرامی جواب داد: «زمان مناسب برای هر فرد متفاوت است، و من همیشه منتظر بودم تا دخترم خودش تصمیم بگیرد.»
هر گاه دلتنگم شدی بابونه بکار گلی که شاهد حالِ دلِ شکستهی من است، گلی که در هر برگش، قصهی از اشکهای بیصدا را به دوش میکشد. گلی که نگاهش، همچون امیدی ناتمام، در دلِ شب روشن است. به آن گل گفتم از تو، از آن که هر لحظه در قلبم جا گرفته و هر گلبرگش، گویی یادآوریست از روزهایی که دیگر باز نخواهند گشت. بابونه، گلی ساده و بیادعا، اما در دلش هزاران حکایت از دلِ پر درد من دارد. نگاهش، همان نگاهِ نگرانِ من است که در چشمان تو گم شد. و در آن لحظهها، که در دلم چیزی جز سکوت نمیماند، به آن گل گفتم از تو؛ از تو که بیآنکه بدانی چگونه قلبم را در میانِ لبخندهای سرد تو گم کرده بود.
این گل، همچون من، در جستوجوی چیزی گمشده است و هر بار که به آن نگاه میکنم، احساس میکنم که در دنیای کوچک و پر از دلتنگیاش، آنچه را که در دلِ من باقی مانده، در خود پنهان دارد. گل بابونه، گلی که به هر نگاهش رنگِ یادِ تو را میبخشد و در هر لحظه، گویی بخشی از قلبم را در میان گلبرگهایش دفن میکند.
تمام شب را در خیابانهای بیچراغ دنبال تو گشتم، هر قدمم سنگینیاش را از یاد برده بود، فقط صدای نفسهایت را میشنیدم که در باد میرقصید و در دل شب حس میکردم که تو هنوز در جایی نزدیک هستی.
چشمانت دریچهای به عمق رازهاست در دل تاریکی میدرخشد چون ستارهای تنها.
روزی را به یاد میآورم که سایهها را کنار زد نور چهرهات همیشه در آغوشم بود.
چقدر زیباست که در میانه این شبها به یاد تو باشم و غرق شوم در درخشش نگاهت که هیچگاه نمیتواند پنهان شود.
آیا میدانی؟ هر واژهای که در سکوت بینمان گم میشود مانند معماست که هیچوقت پایان نمییابد. و من همچنان در این میان انتظاری دارم که شاید هرگز نرسد. اما همین انتظار تمام جهانم است که از آن عبور نخواهم کرد.