یک روز پرمشغلهای بود، شب قرار بود بیش از پنجاه نفر مهمان بیایند و تمام مسئولیتهای آشپزی به دوش من افتاده بود. تمام روز در آشپزخانه گذشت و ساعتها مشغول درست کردن غذا و آمادهسازی میزها بودم. از شدت خستگی دیگر نمیتوانستم درست تمرکز کنم. وقتی که تا حدی از کارهای آشپزی فارغ شدم، آهی از ته دل کشیدم و به خودم گفتم: «دیگر وقت آن رسیده که کمی به خودم برسم.» تصمیم گرفتم لباسهایی که تازه خودم طراحی کرده بودم و خیاط با دقت و مهارت دوخته بود را بپوشم؛ وقتی در آینه به خود نگاه کردم، لبخندی به چهرهام نشست. حقیقتاً زیبا شده بودم.
غذای گرم و خوشمزه میل شد و همه از طعم غذاها لذت بردند. من هم آرامش نسبی پیدا کرده بودم و به نظر میرسید که شب به خوبی پیش میرود.، فضای جمع به یک دنیای گرم و صمیمی تبدیل شد. لبخندهای دلنشین و نگاههای پر محبت در هر گوشه از اتاق پرتو میافکند. گفتگوهای دوستانه در فضا پیچید و صدای خندهها همچون نوای موسیقی در محیط طنینانداز شد. در این فضای پر از آرامش و محبت، احساس کردم که همه چیز به یک هماهنگی کامل دست یافته است و این لحظه، با تمام جزئیاتش، برایم بینظیر و دلپذیر بود.
در میان جمع، یک خانم با موهای سفید و چهرهای پر از تجربه، به مادرم نگاه کرد و پرسید: «دخترت که بزرگ شده، چرا هنوز به خانه بخت نفرستادیاش؟» مادرم با لبخندی آرام و دلنشین پاسخ داد: «دخترکم هنوز به سن ازدواج نرسیده و مهمتر از همه، خودش هنوز این مسیر را نپذیرفته است.» اما خانم با نگاه کنجکاو و کمی پرسشگر ادامه داد: «خوب کی به حرف دختر گوش داده، خانوادهها همیشه دخترشان را برای ازدواج راضی میکنند و پشت بختش میفرستند » مادرم در حالی که لبخند میزد، تنها به آرامی جواب داد: «زمان مناسب برای هر فرد متفاوت است، و من همیشه منتظر بودم تا دخترم خودش تصمیم بگیرد.»