حریمِ عزلتدر آپارتمان کوچکی زندگی میکرد که پسرش به او داده بود.
سادگی لوازم خانه، نشان از نگهداری وسایل پرخاطره و قدیمی بود.
تخت یکنفرهی چوبی، گوشهی سالن بود.
روتختیِ چهلتکه، روی پتوی پلنگی سُر خورده بود و از لبهی تخت آویزان شده بود.
دو تا کاناپه، یکی روبهروی تخت و دیگری کنارِ تخت،
با رویهی مخملِ قهوهایِِ رنگورورفته، به دیوارهای آبی زل زده بود.
گودی روی مبل، حاکی از شکستن فنرهای درون آن بود.
نسیم خنک از پنجره، پردههای حریر چرکمُرد شده را به سالن هُل میداد.
گلهای شمعدانیِ نشسته در گلدانِ پلاستیکی قرمز، درون خاکی خشک و ترکخورده، سربهزیر انداخته بودند.
کیسههای دارو روی میز کوچک چوبی، در کنار یک سبد پر از قرصهای رنگی، با یک پارچِ نیمهآب و یک لیوان کنار سبد، گذاشته شده بود.
عصای مشکی تکیه داده به دیوارِ کنار تخت، تکیهگاه پاهای پیرزن تا رفتن به آشپزخانه بود.
اندام استخوانی و باریکِ پیرزن، با لباس بافتنی بلند، تا دمِ پاهایی بدونِ جوراب، از رمق افتاده بود.
سماوربرقیِ استیل روی سنگ زرد شدهی آشپزخانه، مدتها بود که جوشوخروشی نداشت.
فرش دستبافتِ قرمزِ لاکی، با تاروپودهای ساییده و یک تکهی روشنتر که زیر نور آفتاب رنگ باخته بود، وسط سالن پهن بود.
جعبهی چوبی قهوهای بزرگ، روی قسمتی از سنگ اُپن آشپزخانه، با دو پیچ سفید بزرگ و دکمههای یکیدرمیان شکسته، صدای اذان را پخش میکرد.
پیرزن دو لبهی آویزان روسری را گره زد. از جا برخاست. دستش را دراز کرد.
با نگاهی پریشان عصا را در دست گرفت. به سمت شیر آب رفت.
مشاکبر با چشمانی غمبار از توی قابِ سیاهِ روی دیوار، نگاهش میکرد.
جلوی بدنش، شکم و سینه را به لبهی سنگ آشپزخانه تکیه داد.
عصا را به کابینت چسباند.
زیرِ لب زمزمهای کرد. با تنها چشم سالمش به سقف آشپزخانه نگاه کرد. وضو گرفت. پاهایش هنوز خیس نشده بود. میترسید خم شود.
عصا را برداشت. به سمت تختخوابش رفت. با احتیاط نشست. پای راست را بالا آورد و خیسی دستش را روی آن کشید. سپس پای چپ.
با گوشهی روسری چشمانش را خشک کرد. مُهرِ تربتِ کربلا را در دست گرفت.
یادش نیامد چه باید بگوید.
«الله، امیر، زهرا، خدا، خوشبخت، من، فکر، مشاکبر، آخ سَرم، یادم نیست. چی بود؟ آره. همون.»
حرفهایش تمام شد. مهرِ شکسته را به چشمانش مالید. آن را بوسید و زیر بالش گذاشت.
روی دیوار، ساعت چوبی قدیمی، از آن ساعتهایی که سر ساعتهای مشخص، پرندهای بیرون میآید و به تعدادِ ساعت میخواند، توجهش را جلب کرد.
عقربههای ساعت مثل سلولهای عصبی مغز او از کار افتاده بودند.
صدای زنگِ خانه، دوبار پشت هم او را از جا پراند.
«مش اکبر بیا تو در بازه.
نه. صبر کن خودم میام.»
عصا را برداشت. قدمها شمرده شمرده.
«چایی ندارم. الآن برات درست میکنم. صبر کن اومدم.»
در را باز کرد.
«چرا از توی حمام در میزنی؟
اینجا که کسی نیست. نه. در اون طرفه. یادم اومد.»
قدمها شمرده شمرده. در را باز کرد. چرا باز نمیشه؟
دوباره دستگیره را به پایین کشید.
«در قفله مش اکبر.»
عصا افتاد. نگاهش برگشت به عصا. دولا شد که برش دارد. پاها یاری نکرد. خودش افتاد.
چند ساعت روی زمین بود؟ نمیدانست.
نیم خیز شد. عصا را برداشت. به زمین فشار آورد. اتاق تاریک بود.
«تختم کجا بود؟»
اتاق دورش چرخید. تخت را پیدا کرد.
صدای کلید درون قفل را شنید. در باز شد.
نور به همراهِ شبحی از یک مرد داخل شد.
_مادر چرا تو تاریکی نشستی؟
چراغ را روشن کرد. مادر را در آغوش کشید. سرش را بوسید. قرصهای رنگی را از هم جدا کرد.
یک مشت قرص ریخت کف دستِ مادر.
یک لیوان آب داد دستش.
_بخور مادر. بخور خوبی؟
+آره مادر. مش اکبر اومده بود. چایی نداشتم. حتماً ناراحت شد که رفت.
#صحنهگویی✍مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli