پرسه در واژه‌ها| مریم گل‌مکانی

Канал
Логотип телеграм канала پرسه در واژه‌ها| مریم گل‌مکانی
@yaddashthayemaryamgoliПродвигать
284
подписчика
معلم،کارشناس ارشد فیزیک کاربردی،، مدرس توسعه فردی، اهل نوشتن وب سایت 🌐 maryamgolmakani .ir
باغِ متروک
قسمت ششم


_برتای نازنینم، پس الان چطور تنها به پوتسدام آمدی؟
+ماه گذشته پدربزرگ در بیمارستان فوت کرد.
چند ماهی بود از بیماری طاعون رنج می‌برد.
بینایی خود را از دست داده بود.
دیگر امیدی به زنده‌ماندن نداشت.
یک روز با حضور وکیل و مباشر خود، تمام ثروتش را که بخش اعظمی از آن زمین‌های منطقه‌ی براندنبورگ و روستای پروتسدام بود، طبق سند قانونی به نام من کرد.
_خوب تو به‌هرحال تنها وارث او بودی، چرا این کار را کرد؟
+پدربزرگ یک خواهر ناتنی داشت.
او نمی‌خواست ثروتش که به مادرم تعلق می‌گرفت و حالا که مادرم نیست، اندکی به خواهرش برسد.
تمام اسناد و مدارک زمین‌ها را آورده‌ام.
همه را می‌فروشیم و با هم به آمریکا می‌رویم.
دوران دوری و تنهایی ما تمام شده پدر.
دیگر تا آخر عمر تو را تنها نخواهم گذاشت.
آلبرت فنجان‌های قهوه را روی میز گذاشت.
گویی از خواب سنگینی برخاسته.
دیدن این صحنه‌ها را بارها در خیالش تجسم کرده بود.
دست برتا را گرفت و با هم به باغِ متروک رفتند.
_دخترم پس به من زمان بده.
بگذار شکوفه‌های بی‌جان درختانِ باغ با حضور تو به بار بنشیند.
با دست‌های تو بار دیگر، گل‌ها و بوته‌های شادابِ باغ را زنده کنیم.
پس از آن، هر کجا که بگویی با تو خواهم آمد.
دیگر به هیچ قیمتی تو را از دست نخواهم داد.
پایان
#داستانِ کوتاه
✍️مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
باغِ متروک
قسمت پنجم


لحظه‌ی اشک بود و وصال.
_برتا کوچولوی من چقدر زیبا شده‌ای.
یا عیسی مسیح. باور نمی‌کنم.
دخترم را می‌بینم. همین‌جاست، در کنارم.

خدایا صبر من نتیجه داشت.
دخترم تعریف کن برایم.
طی این سال‌ها چه کردی؟ کجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟ چرا پیکی، نامه‌ای، چیزی نفرستادی؟
تمام این سال‌ها انتظار روزی را می‌کشیدم که دوباره تو را ببینم و در آغوشت بگیرم.

اشک شوق، حسرت، دلتنگی و بازگویی روزهای تنهایی و سخت، او را از ادامه‌ی سخن ناتوان کرد.

+پدر من‌ هم اوایل خیلی بی‌قرار بودم. چیزی نمی‌خوردم و فقط گریه می‌کردم.

اما پدربزرگ با هر ترفندی که می‌توانست یک کودک را آرام و شاد کند، مرا سرگرم می‌کرد تا دوریِ تو را فراموش کنم.
بعد از پایان دبیرستان و کالج، سه سال پیش، در رشته‌ی پزشکی پذیرفته شدم.

پدربزرگ تمام هزینه‌های تحصیل و زندگی مرا بیش از حد نیازم برآورده می‌کرد.
اما همیشه درد بزرگی در وجودم با من بود.
درد دوری از تو و غصه نداشتن مادرم.
او همیشه مراقب رفت‌وآمدها و ارتباط من با دیگران بود.

بارها خواستم فرار کنم اما با وجود همراهان رنگارنگی که شب و روز، مثل زندان‌بان از من چشم بر نمی‌داشتند، امکان‌پذیر نبود.

وانگهی، پدربزرگ همیشه می‌گفت، شنیده است که تو در آتش سوزی کلبه‌مان مرده‌ای.
من باور نمی‌کردم. چون صدایی از درونم به بودنِ تو گواهی می‌داد.

آلبرت در تمام دقایقی که برتا حرف می‌زد، به چشمان دخترش نگاه می‌کرد. چقدر شبیه آلیس شده است.
همان‌قدر جذاب. همان‌قدر آرام و با هیبت.

ادامه دارد......

#داستانِ کوتاه
✍️مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
نوشتار درمانی

گاهی چند دقیقه نوشتنِ حرف‌های درونِ خود،
جبرانِ هزاران دقیقه خواندنِ کتاب‌های خودشناسی‌ست.

#ازنوشتن
مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
خودنگری

گاهی در میان همه‌ی سختی‌ها،

در میان همه‌ی چالش‌ها،

در میان همه‌ی تلاش‌ها برای رسیدن به هدف
و در میان همه‌ی آدم‌های زندگی،

باید به یک نفر بیشتر از همه فکر کنی و بیشتر از همه دوستش داشته باشی.

آن یک نفر خودِ تو هستی.

#حرف‌های خودمونی
✍️مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
باغِ متروک
قسمت چهارم


آلبرت موضوع ربودن دخترش را گفت.
مأموران به او اطمینان دادند که اگر خبری شد او را در جریان خواهند گذاشت.
اما او مطمئن بود که ادموند با قدرت نفوذ و ثروتی که دارد، مأموران را خریده و آن‌ها فقط برای سرگرم کردنش امید واهی می‌دهند.
روزها می‌گذشت. تلاش و رفت‌وآمد آلبرت برای پیدا کردنِ نشان از دخترش بی‌فایده بود.

در جایی خوانده بود، «وقتی انسان تنهاست، ناقص است. ناقص در هوش. ناقص در ذهن. ناقص در تن و قلب.»
تنهایی آلبرت جسم او را پیر کرده بود.
اما امید، پاهایش را در آینده‌ای روشن کاشته بود. بدون هیچ نقصی.

دیدنِ جای خالی دختر و همسرش، دلش را چنگ می‌زد.
گاهی به باغِ پشت کلبه می‌رفت و فریادش هوای غم‌بار درختانِ رو به نابودی را، پاره می‌کرد.

گاهی روی تخت برتا دراز می‌کشید. نفس دخترش را روی پوست صورتش حس می‌کرد و برای او که یک دنیا دورتر از اسمش بود، قصه می‌گفت.

گاهی روزها را به انتظاری وهم‌آلود می‌گذراند.
مبارزه‌ای سخت، او را به خیالی شوق انگیز می‌خواند.

در یک صبح بهاری، وقتی کُنده‌های قطعه‌قطعه شده را می‌بست، صدایی او را به خود آورد.

صدایی که اسم و فامیل کاملش را با نسیم صبح درآمیخت.
_آقای آلبرت گارتنر؟
آلبرت برگشت.
دختری بود زیبا، قدبلند، با موهای مشکی مجعد.
در پیراهنِ سبزِ خالدار بلند، نمایی از پرنسس‌های مد را داشت.
+بله خودم هستم.
دختر جلوتر آمد. به چشم‌های آلبرت نگاه کرد و خود را در آغوش پدر انداخت.
ادامه دارد.....

#داستانِ کوتاه
✍️مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
عشق

مَرکَبِ سخنم، می‌تاخت روی کاغذ برای صید این جمله از دلم:
«نوشتن دنیای من است.»

#ازنوشتن
✍️مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
باغِ متروک
قسمت سوم


اما آلبرت نمی‌توانست دخترش، تنها دلخوشی زندگی‌اش را به پدربزرگش بسپارد.
با صدایی پرسوز و گداز گفت:
خودم می‌توانم از دخترم مراقبت کنم. کافی‌ست کمی بیشتر کار کنم تا بتوانم برای برتا پرستار بگیرم.
اصلاً او را با خود به باغ می‌برم و خودم به همه کارهایش رسیدگی می‌کنم.

ادموند با غضب گفت: روزی پشیمان خواهی شد که به پیشنهادم جواب رد دادی.
بعد از فوت آلیس، هر روز آلبرت و برتا به باغ پشت کلبه می‌رفتند.
دختر کوچولو به یاد مادرش روی تخته‌سنگی شمع روشن می‌کرد.
سپس به درختان و گل‌ها و گیاهان رسیدگی می‌کردند.
گاهی میوه‌های رسیده را برای فروش روی گاری می‌گذاشتند به شهر می‌رفتند.
شب‌ها آلبرت برای دخترش قصه می‌گفت.
موهای او را نوازش می‌کرد و می‌بوسید تا به خواب رود.
اواخر پاییز بود. همه جا سفید بود. سفیدی درندشتی که روی درخت‌ها راه رفته بود و خود را روی باغ پهن کرده بود.
آلبرت به اتاق برتا رفت تا بیدارش کند و سفیدی پر از برف باغ را به او نشان دهد. ناگهان نامه‌ای روی تخت دخترش دید.
«اگر زندگی و آینده‌ی برتا را دوست داری، هرگز به سراغش نیا.
خوشبختی او در کلبه‌ی تو نیست.
آنقدر نفوذ و آدم دارم که در مقابل کوچک‌ترین اقدام تو، مرگ را پیشکشت کنند.» (ادموند)

یک لحظه گویی همه‌ی جهان ایستاد.
سیگاری روشن کرد. جهنمی به اندازه‌ی شعله‌ی کبریت در مغزش روشن شد. مانند دیوانگان شده بود. چندباره نامه را خواند.
برتا کوچولوی من. چطور از تو دست بکشم.
پریشان به سراغ گاری رفت.
خود را به نزدیک‌ترین پاسگاه پوتسدام رساند.
ادامه دارد...

#داستانِ کوتاه
✍️مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
باغِ متروک
قسمت دوم

به‌ظاهر در مقابل سرنوشت تسلیم شده بود اما، در لحظه‌های دل‌آزار و گنگِ یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، از ادامه‌ی زندگی و پیدا کردن گمشده‌اش ناامید نشده بود.

گاهی کرختیِ قالب بر روح و جانش او را شبیه مومیایی بی‌جان زمین‌گیر می‌کرد.

از موهای پرپشت و مشکی، خنده‌های از تهِ دل و هیکل تنومندش خبری نبود.
اما با دیدن چهره‌ی خندانِ همسر و دخترش، در قابِ عکس، گرمای زندگی در وجودش تازه می‌شد.

آلبرت فقط با این امید زنده بود.
یک روز سرد پاییزی بر بالین آلیس شسته بود و به چهره زیبای همسرش که هر روز رنگ‌پریده‌تر و لاغرتر می‌شد نگاه می‌کرد.

_من دیگر امید به زنده بودن ندارم.
_آلیس عزیزم، تو خوب میشی. ما دوباره زندگی شاد و پرنشاطی خواهیم داشت. به چشمان برتا کوچولو نگاه کن. دخترمان هنوز ۵ سال بیشتر ندارد. او به تو احتیاج دارد. من به تو احتیاج دارم. قوی باش.
آلیس که بدنش از تب می‌سوخت، سرفه‌های ممتدی کرد و ساکت شد.
دو روز بعد ذات‌الریه جانش را گرفت.

پدر آلیس، مردی خودخواه قوی هیکل قد بلند با سبیل چخماقی سفید بود. او تملک اکثر روستاهای اطراف را داشت. زمین‌هایی که با نازترین قیمت از مردم خریده بود، سرمایه خوبی برای مهاجرت به آمریکا کرده بود.

روز بعد از خاکسپاری آلیس، پدرش از آلبرت خواست که برتا تنها نوه‌اش، و تنها یادگار دخترش را به او بسپارد تا با مهاجرت زندگی جدید و مدرنی برای او بسازد.
ادامه دارد......

#داستانِ کوتاه
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
اگر خدا نبود

وقتی به پشت سرم می‌نگرم، روزهایی را می‌بینم که،
اگر خدا نبود، هرگز توانِ گذر از آن را نداشتم.

دست‌اندازهایی در مسیرم بود که،
اگر خدا نبود، همه‌ی راه‌ها بن‌بست بود.

تیشه‌ی تقدیر ضربه‌هایی زد که،
اگر خدا نبود، فروریخته می‌شدم و هرگز از جا بلند نمی‌شدم.

مصیبت‌های استخوان‌سوزی بر سرم آوار شد که،
اگر خدا نبود، چون برگ‌های پاییزی زیرِ پاهای زمان، از بین می‌رفتم.

وای که اگر خدا نبود.....

#شکرگزاری
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
باغِ متروک
قسمت اول

در روستای پوتسدام، پشت خانه‌ای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت.
سال‌ها بود که کسی به آن سر نزده بود.
درختان بلند سرو با تنه‌های تنومند و برگ‌های بی‌جان و لرزان، کنار هم ایستاده بودند.

تنها هم‌دم باغ، ابرهایی بود که هر وقت دلشان می‌گرفت، اشکِ زندگی بر سر درختان و زمینِ خشکیده می‌ریختند.
سال‌ها بود بوته‌های گل سرخ و علف‌های بی‌نام و هرز، قصه‌ی تنهایی برای هم می‌سرودند.
هیچ باغبانی دل به عشقِ باغ متروک نداده بود.
هیچ کودکی به تنه‌های درختانش طنابی نبسته بود تا صدای خنده‌اش درد درختان را به شادی تبدیل کند.
میوه‌های به بار ننشسته، روی ترکه‌های خشکیده‌، آن‌قدر می‌ماندند تا با ضربه‌های باد به زمین بیفتند.
تنها کسی‌که گاهی از پشت پنجره‌ی چوبی، نگاهی به باغ می‌انداخت و آه می‌کشید آلبرتِ ۵۰ ساله بود.
او مدت‌ها بود که تاب و توان و قوای بدنی خود را از دست داده بود.
به اجبار، ته‌مانده‌ای از نیروی بدنش را، صرف جمع آوری هیزم‌ها برای فروش می‌کرد.

روزها کُنده‌هایی که سبک‌تر بودند را به گاری فرسوده‌اش می‌بست و به نزدیک‌ترین کلبه‌های اطراف می‌برد و زندگی را با کمترین درآمد می‌گذراند.
آلبرت هر روز صبح بعد از بیدار شدن، به قابِ عکس روبروی تختش نگاه می‌کرد.
چشمانش را می‌بست و زیر لب دعا می‌کرد.
سپس با دست، علامت صلیبی روی سینه‌اش می‌کشید و لبخند ریزی می‌زد.
در تمام این سال‌ها درون کلبه‌اش غرقِ تنهایی شده بود.
اما امید خود را از دست نداده بود.
حتی وقتی که برای رسیدن به حقش، تلاشش ‌بی‌فایده مانده بود.
ادامه دارد...

#داستانِ کوتاه
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
داستانِ دختری پویا

بعد از چند سال فعالیت در سیستم آموزشی، مدتی به این فکر بودم که عملکرد شغلی‌ام را گسترش دهم.

تا این که در یک صبح آفتاب‌زده‌ی پاییزی، از طریق یکی از دوستانم با شرکت پالایشگاه نفت آفتاب آشنا شدم.

حس عجیبی داشتم.
هیچ شناختی از شرکت نداشتم.
قرار شد رزومه‌ی کاری‌ام را برای شرکت بفرستم.
بعد از چند روز، برای مصاحبه دعوت شدم.
قدم گذاشتن به دنیای جدید، همیشه سایه‌ای از ابهام و استرس به دنبال دارد.

اما ناخودآگاه، آن‌قدر به راهی که پیش گرفته بودم اطمینان داشتم که گرمای امید را در جانم احساس کردم.

قبولی در مصاحبه‌ی اول، نیروی انگیزه و پشتکارم را دوچندان کرد.

دیدن فضای شرکت، کارمندانِ خوش‌ظاهر و متحدالشکل، با چهره‌های مصمم و صمیمی، اعتمادِ به انتخابم را بیشتر کرد.
شرکتی بزرگ، با شیشه‌هایی به وسعت آفتاب، که مؤسس آن، مردِ جوانی حدود ۴۰ ساله بود.
او علی‌رغم همه‌ی مشکلاتی که سر راهش بود، توانسته بود با خلق ایده‌ای ناب، به خدمت‌رسانی در طیفی وسیع، معنا ببخشد.

«آقای مهدی دوستی»، با ابداع نظریه‌ی MTA، و با به‌کارگیری تکنولوژی پیشرفته، سیستم هوشمندی را طراحی کرده بود.
او کارآیی و بهره‌وری هدفمندی را، توسط ایده‌ی خود به مرحله‌ی اجرا رسانده بود.
در نتیجه توانسته بود با هوشمندی و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی خود، به‌ یکی از برجسته‌ترین برندهای صنعت نفت تبدیل شود.

باورهای من زمانی محکم‌تر شد که، از سابقه‌ی کاری شرکت بیشتر مطلع شدم.

هم‌کاری شرکت با سازمان‌های محلی در نقاط محروم کشور، ساخت مدرسه و مراکز درمانی در مناطق جنوبی، حداقل اطلاعاتی بود که در زمانی کوتاه کسب کردم.

وقتی چند بار جهت امور اداری و استخدام به شرکت رفت‌و‌آمد کردم، روحیه‌ی هم‌دلی و هم‌کاری بینِ تیم قدرتمند و حرفه‌ایِ آن، به شناختم از شرکت آفتاب، افزود.
بی شک، اقتدار و مدیریتِ بی‌نظیر «آقای مهدی دوستی»، برای رسیدن به این دستاوردهای چشمگیر، بی‌تأثیر نبوده است.
امروز که آخرین مرحله‌ی روالِ اداری برای استخدام را می‌گذرانم، عطر گل‌های خیررسانی را به گونه‌ای متفاوت احساس می‌کنم.

صدای آشوب و ناآرامیِ درونم، با صدای برگ‌های کم‌جون پاییزی درآمیخته.
اما، نوایی دل‌پذیر در گوشم زمزمه می‌کند:
«تو نیز، یکی از مهره‌های کارساز و نتیجه‌بخش، در نهادِ خیررسانی به کشور خود خواهی شد.
تو  نیز، دمیدنِ آفتابِ پالایشگاه نفت را، به تماشا خواهی نشست.»

#داستانِ آفتاب
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
پرواز

کاش کبوتر بودم
جاودانه در هوای کوی تو پَر می‌زدم
از دمِ سحرگاه تا نارنجیِ غروب
پشتِ بامِ ابرها
به دلت سر می‌زدم

کاش سایه‌ی بلندت بر سرِ جانم بود
در همان روزی که پاییز خانه را پر کرده بود
در اتاقی که طعمِ باران و صدای اذان
بر سرم ریخته بود

کاش پنجره‌ی باز اتاق
عطر تو را به باغِ جاوید بهشت
پیشکش نکرده بود

کاش زمینِ سرد و‌ بی‌نَفَس
هرگز تو را در آغوش نگرفته بود

#دردواره
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
یك امتحان ساده برای ارزیابیِ ذهن

جای ساعت دیواری خانه یا محل کارتان را عوض کنید.
مي‌بینید که تا هفته‌ها هنوز روی همان دیوار، ناخودآگاه دنبالش مي‌گردید.
ذهن برای قبول و پردازش تغییرِ جای یك ساعتِ ساده و بی احساس، نیاز به چند هفته زمان دارد.
پس انتظار نداشته باشیم تغییرات بزرگ‌تر را در زمان کوتاه و بدون مشکل انجام دهیم.

در انجام کارهای بزرگ به خودمان وقت بدهیم و از شکست زود مأیوس نشویم.

#ذهن
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
📓 آرامش

بدترین تصمیمات را هنگامی می‌گیریم که آرامشمان را از دست داده‌ایم، یا دچار اضطراب و آشفتگی شده‌ایم.
آرام‌تر بودن اصلا به این معنا نیست که فکر کنیم همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد، بلکه صرفا بدین معناست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالش‌های حقیقی زندگیِ‌مان روبه‌رو خواهیم شد.

✍🏻آلن دوباتن
@yaddashthayemaryamgoli
حریمِ عزلت

در آپارتمان کوچکی زندگی می‌کرد که پسرش به او داده بود.
سادگی لوازم خانه، نشان از نگهداری وسایل پرخاطره و قدیمی بود.
تخت یک‌نفره‌ی چوبی، گوشه‌ی سالن بود.
روتختیِ چهل‌تکه، روی پتوی پلنگی سُر خورده بود و از لبه‌ی تخت آویزان شده بود.
دو تا کاناپه، یکی روبه‌روی تخت و دیگری کنارِ تخت،
با رویه‌ی مخملِ قهوه‌ای‌ِِ رنگ‌ورورفته، به دیوارهای آبی زل زده بود.
گودی روی مبل، حاکی از شکستن فنرهای درون آن بود.
نسیم خنک از پنجره، پرده‌های حریر چرک‌مُرد شده را به سالن هُل می‌داد.
گل‌های شمعدانیِ نشسته در گلدانِ پلاستیکی قرمز، درون خاکی خشک و ترک‌خورده، سربه‌زیر انداخته بودند.
کیسه‌های دارو روی میز کوچک چوبی، در کنار یک سبد پر از قرص‌های رنگی، با یک پارچِ نیمه‌آب و یک لیوان کنار سبد، گذاشته شده بود.
عصای مشکی تکیه داده به دیوارِ کنار تخت، تکیه‌گاه پاهای پیرزن تا رفتن به آشپزخانه بود.
اندام استخوانی و باریکِ پیرزن، با لباس بافتنی بلند، تا دمِ پاهایی بدونِ جوراب، از رمق افتاده بود.
سماوربرقیِ استیل روی سنگ زرد شده‌ی آشپزخانه، مدت‌ها بود که جوش‌وخروشی نداشت.
فرش دستبافتِ قرمزِ لاکی، با تاروپودهای ساییده و یک تکه‌ی روشن‌تر که زیر نور آفتاب رنگ باخته بود، وسط سالن پهن بود.
جعبه‌ی چوبی قهوه‌ای بزرگ، روی قسمتی از سنگ اُپن آشپزخانه، با دو پیچ سفید بزرگ و دکمه‌های یکی‌درمیان شکسته، صدای اذان را پخش می‌کرد.

پیرزن دو لبه‌ی آویزان روسری را گره زد. از جا برخاست. دستش را دراز کرد.
با نگاهی پریشان عصا را در دست گرفت. به سمت شیر آب رفت.
مش‌اکبر با چشمانی غم‌بار از توی قابِ سیاهِ روی دیوار، نگاهش می‌کرد.
جلوی بدنش، شکم و سینه را به لبه‌ی سنگ آشپزخانه تکیه داد.
عصا را به کابینت چسباند.
زیرِ لب زمزمه‌ای کرد. با تنها چشم سالمش به سقف آشپزخانه نگاه کرد. وضو گرفت. پاهایش هنوز خیس نشده بود. می‌ترسید خم شود.
عصا را برداشت. به سمت تخت‌خوابش رفت. با احتیاط نشست. پای راست را بالا آورد و خیسی دستش را روی آن کشید. سپس پای چپ.
با گوشه‌ی روسری چشمانش را خشک کرد. مُهرِ تربتِ کربلا را در دست گرفت.
یادش نیامد چه باید بگوید.
«الله، امیر، زهرا، خدا، خوشبخت، من، فکر، مش‌اکبر، آخ سَرم، یادم نیست. چی بود؟ آره. همون.»
حرف‌هایش تمام شد. مهرِ شکسته را به چشمانش مالید. آن را بوسید و زیر بالش گذاشت.
روی دیوار، ساعت چوبی قدیمی، از آن ساعت‌هایی که سر ساعت‌های مشخص، پرنده‌ای بیرون می‌آید و به تعدادِ ساعت می‌خواند، توجهش را جلب کرد.
عقربه‌های ساعت مثل سلول‌های عصبی مغز او از کار افتاده بودند.
صدای زنگِ خانه، دوبار پشت هم او را از جا پراند.
«مش اکبر بیا تو در بازه.
نه. صبر کن خودم میام.»
عصا را برداشت. قدم‌ها شمرده شمرده.
«چایی ندارم. الآن برات درست می‌کنم. صبر کن اومدم.»
در را باز کرد.
«چرا از توی حمام در می‌زنی؟
این‌جا که کسی نیست. نه. در اون طرفه. یادم اومد.»
قدم‌ها شمرده شمرده. در را باز کرد. چرا باز نمی‌شه؟
دوباره دستگیره را به پایین کشید.
«در قفله مش اکبر.»
عصا افتاد. نگاهش برگشت به عصا. دولا شد که برش دارد. پاها یاری نکرد. خودش افتاد.
چند ساعت روی زمین بود؟ نمی‌دانست.
نیم خیز شد. عصا را برداشت. به زمین فشار آورد. اتاق تاریک بود.
«تختم کجا بود؟»
اتاق دورش چرخید. تخت را پیدا کرد.
صدای کلید درون قفل را شنید. در باز شد.
نور به‌ همراهِ شبحی از یک مرد داخل شد.
_مادر چرا تو تاریکی نشستی؟
چراغ را روشن کرد. مادر را در آغوش کشید. سرش را بوسید. قرص‌های رنگی را از هم جدا کرد.
یک مشت قرص ریخت کف دستِ مادر.
یک لیوان آب داد دستش.
_بخور مادر. بخور خوبی؟
+آره مادر. مش اکبر اومده بود. چایی نداشتم. حتماً ناراحت شد که رفت.

#صحنه‌گویی
مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
ذهن‌آگاهی در عشق

حتما بارها شنیده‌ایم که، «به دیگران عشق بدهید.»
اما به‌نظر من عشق دادنی نیست.
بلکه،
وقتی منیّت را دنیای خود بر‌می‌داریم و با خودِ واقعی زندگی می‌کنیم،
عشقِ نهفته در وجودمان نمایان می‌شود.
خودِ واقعی که از جنس عشق است.
از جنس خدایی که سراسر عشق است.
الماس درخشانِ درونِ ما، که از جنس عشق است.
وقتی منیّت را کنار می‌زنیم، نورانیتِ درون‌مان، همه‌ی اطراف‌مان را می‌گیرد.
پس به هر کس می‌رسیم، عشق را ملاقات می‌کنیم.
چون در خودمان هم عشق را ملاقات کرده‌ایم.
دیگر از ظاهرِ خود و زندگی خود گله‌مند نیستیم.
درونِ آینه، سراسر زیبایی و عشق را می‌بینیم.
از جسم خود قدردانی می‌کنیم و لذت می‌بریم.
مهم نیست چه سن‌و‌سالی داشته باشیم.
مهم این است که عاشق خود هستیم.
آن‌قدر عاشق که، انرژی نورانی آن، به دیگران هم ساطع می‌شود.
حالِ دیگران هم از با ما بودن خوب می‌شود و احساس امنیت می‌کنند.
دیگر هیچ کینه‌ای نیست. ترس را دور زده و نگرانی را خاک کرده‌ایم.
در نهایت از فرشتگان هم بالاتر می‌رویم.
غرق در عشق هستیم و منیّتی در کار نیست.
همه اوست. همه عشق است. همه خداست.

#عشق
مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
درختان برگ‌های خویش را
به پاییز پیشکش کردند
مهر، عاشقانه سکوت کرد و رفت
آبان، لبخندی زد و
رنگِ تکرارِ زمین را
بر سرِ هستی کشید



#شعر
✍️مریم گل مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
خاطره‌ای که مردنی نیست

وقتی رو‌به‌روی آینه، به چشمانت نگاه می‌کنی،
وقتی به ظاهرت، به خودت،
به توانمندی‌هایت فکر می‌کنی،
وقتی به خلاقیتت در آفرینش یک اثر هنری و زیبا، به نام زندگی،
باور داری،
بی‌شک همه‌ی آن‌ها را چندین برابر می‌افزایی.
حسِ خوب تو به خودت،
به ارزشمند بودنت، به یگانه بودنت،
استرس تو را می‌کاهد.

نگرانی‌هایت رنگ می‌بازد.
پرتوهای امید و شادی، از قلبت بیرون می‌جهند.
و تو تبدیل می‌شوی به یک انسانِ اثرگذار.
کسی‌که نور‌ شده. عشق شده.
خویشتن‌دار و صبور شده.
یک دریا، آرامش شده.
یک آسمان، هیبت و قرار شده.

آن‌دم، تو تجلی خدا می‌شوی.
تو خاطره می‌شوی.

خاطره‌ای که مردنی نیست.

#اندکی‌تفکر
مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
خلق اثر هنری

می‌دانید ماهیتِ ذهن چیست؟
می‌دانید این ذهنِ بی‌درو‌پیکر انسان، چه‌قدر قدرتمند است؟
در نظر بگیرید ذهن یک عمارت بزرگِ ثابت و ساکن است.
یک کالبدِ اطلاعاتی ثابت.

این عمارت، اتاق‌های بزرگ و بی‌شماری دارد.
اگر آگاهی خود را به یک گویِ درخشان تشبیه کنیم، آن‌چه که در حرکت است، آگاهی ماست.

حال اگر درِ هر اتاقی از این عمارت را باز کنیم، گویِ آگاهی ما، تجربه‌ای خاص را ملاقات می‌کند.
اتاق‌ها متعدد و مختصِ خود هستند.
هریک مستقل و خودگردان، که انباشتی از داده‌ها و مفروضات، در خود ذخیره دارند.

عمارت، دارای اتاق خشم، اتاق غم، اتاق شادی، اتاق ترس و هر احساس دیگری است.

با باز شدن درِ هر اتاق، گویِ آگاهی حرکت می‌کند و وارد آن می‌شود.
با دیدن تجربیات آن اتاق، حس‌وحال آن را به خود می‌گیرد.

برای مثال، وقتی وارد اتاق شادی می‌شویم، تجربیات شاد را ملاقات می‌کنیم و شاد می‌شویم.
سپس انرژی خود را خرجِ آن می‌کنیم.
انرژی جاری شده از این آگاهی صرف خلق افکار و آینده‌ی ما می‌شود.

گویِ آگاهی ما به هر اتاقی از ذهن سر بزند، به خلقِ افکاری از همان جنس می‌پردازد.

حالا تصور کنید دائم به اتاقِ غم، خشم، گذشته‌ی تلخ و شکست سر بزنیم، انرژیِ آگاهی ما نیز، دائم صرفِ خلق یک زندگیِ پر از غم، خشم و شکست خواهد شد.
پس ما مانند یک هنرمندِ خلاق می‌توانیم آگاهی خود را، در جهت خلقِ افکار منفی یا افکار مثبت به کار بگیریم.
ما خالق هرگونه افکارِ خود هستیم.

در نهایت، این قدرت شگفت‌انگیز، سازنده‌ی احساسات، رفتار و عادت‌های ما هستند.

خالقِ اثر هنریِ بی‌نظیر زندگیِ خود باشیم.

#آموزه‌نویس
مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
دردِدل

_ببین روحیه‌ی تلاشتو از دست ندیا. خُب هرکس یه جوره دیگه.
گیرمم که جواب سوالتو کوبنده و توفنده داده باشه، لابد این مدلیه دیگه.
+نه بابا. دل‌گیری کیلو چنده؟
تازشم، همیشه هم این‌مدلی جواب نمی‌ده.
گاهی وقتا.
اصلن من انقدر ازش چیزای خوب یاد گرفتم که نامردیه بخوام همه رو زیر پام بذارم و دل‌گیر بشم.
واقعن با دل‌سوزی و حوصله، وقت می‌ذاره و یاد می‌ده.
این همه معلومات و سواد، فوق‌العاده‌س.
می‌دونستی از نوید منم کوچیک‌تره؟
_جدی میگی؟
+باور کن.
حالا بگذریم. راستش جرأت نمی‌کنم دیگه ازش هیچ سوالی بپرسم.
_خوب دقیق بگو ببینم مگه چی پرسیدی؟
+هیچی بابا. من چند وقت پیش تو یه کتاب یادم نیس اسمش چی بود، خونده بودم که داستان، حتی اگه کوتاه باشه، باید علاوه بر موضوع، پیامم داشته باشه.
در غیراین‌صورت تبدیل می‌شه به یک گزارش. یا تعریفِ یه خاطره.
یا مثلن بازگو کردن یه اتفاق.
این تو ذهنم داشت پرسه می‌زد تا این که پرسیدم:
«استاد پیام این داستان چی بود؟»
_خُب اون چی جواب داد.
+هیچی چشمت روز بد نبینه. اول، آروم و زیرپوستی، بعد یواش‌یواش گفت: «اگه پیام می‌خواید برید کتاب روانشناسی بخرید.
به قولِ نه بیلیم‌کی‌کی، پیام داری برو پست‌خونه.
داستانِ پیام‌دار می‌شه کلید اسرار.
اگه بحثمون ادبیاته، این حرف سخیفه که پیامش کجاست.»
باور کن کله‌م داغ شد از این همه جواب متنوع.
اصلن احساسِ لِه‌شدگی و به قول خودش، سخیف بودن بهم دست داد.
راستش پشیمون شدم از پرسیدن سوالم.
_خُب بنده‌خدا جوابتو داده. دیگه کجاش له شدن داره؟
+ببین تو فازش نبودی، نمی‌دونی.
اون لحظه اگه خودتم بودی، می‌فهمیدی که غلط کردم رو گذاشتن واسه این روزا.
تازه اون‌جاش تیرِ خلاصی‌م بود که گفت:
«پیام مال حکایته. اصلِ پیام تو پندواندرزه. اگه نگاهمون سنتیه باید همین توقع رو از داستانمونم داشته باشیم.»

_بابا ما سنتی و اهل قَجر.
شما پیش‌رفته و مدرن.

+ تروخدا این جوری نگو. حالا چرا ریسه رفتی از خنده لعنتی؟
_وااای جواباش خیلی بامزه بود آخه.
+ببند اون نیش گنده‌تو.
زیر بلدوزر، پخش آسفالت شدم بازم می‌خندی؟
_خُب بیچاره، داره آگاهت می‌کنه. داره یادت می‌ده پیام داستان کجاها کاربرد داره.
+آره بابا می‌دونم.
منم شیرفهم شدم حسابی.
اما احساسِ یه آدم کودن، هیچی‌ندون و زبون‌نفهم بهم دست داد.
خدایی‌ش من هیچ‌وقت این‌جوری جوابِ درست رو، تو صورتِ شاگردام نزدم.
_حالا دل‌زده شدی یا بازم می‌خوای ادامه بدی به راهت؟
+نه بابا دل‌زده کجا بود؟
مگه بچه‌ام. اما دروغ چرا؟ یه کوچولو ناراحت شدم.
از خودم بیشتر که چرا اطلاعاتم کمه.
آخه شنیدی که میگن، خوب سوال‌کردن، نیمی از عِلمه.
-حق داری اگه منم بودم شاید ناراحت می‌شدم.
+ بیخیال بابا. گفتم که، انصافم خوب چیزیه.
هرچی باشه، طی ماه‌های گذشته کلی چیزهای جدید و به‌دردبخور ازش یاد گرفتم. دمشم گرم.
واقعن وجودش برکته و باعث افتخاره.
اصلن اندازه‌ی پسرم دوستش دارم باور می‌کنی؟
_دمت گرم خوشم می‌آد که ظرفیتت بالاست.
+آرّه بابا کجاشو دیدی.😊
بریم آشپزخونه که الان مهمونا میان.

#حرف‌های خودمونی
✍️مریم گل مکانی

@yaddashthayemaryamgoli
Telegram Center
Telegram Center
Канал