View in Telegram
باغِ متروک قسمت اول در روستای پوتسدام، پشت خانه‌ای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت. سال‌ها بود که کسی به آن سر نزده بود. درختان بلند سرو با تنه‌های تنومند و برگ‌های بی‌جان و لرزان، کنار هم ایستاده بودند. تنها هم‌دم باغ، ابرهایی بود که هر وقت دلشان می‌گرفت، اشکِ زندگی بر سر درختان و زمینِ خشکیده می‌ریختند. سال‌ها بود بوته‌های گل سرخ و علف‌های بی‌نام و هرز، قصه‌ی تنهایی برای هم می‌سرودند. هیچ باغبانی دل به عشقِ باغ متروک نداده بود. هیچ کودکی به تنه‌های درختانش طنابی نبسته بود تا صدای خنده‌اش درد درختان را به شادی تبدیل کند. میوه‌های به بار ننشسته، روی ترکه‌های خشکیده‌، آن‌قدر می‌ماندند تا با ضربه‌های باد به زمین بیفتند. تنها کسی‌که گاهی از پشت پنجره‌ی چوبی، نگاهی به باغ می‌انداخت و آه می‌کشید آلبرتِ ۵۰ ساله بود. او مدت‌ها بود که تاب و توان و قوای بدنی خود را از دست داده بود. به اجبار، ته‌مانده‌ای از نیروی بدنش را، صرف جمع آوری هیزم‌ها برای فروش می‌کرد. روزها کُنده‌هایی که سبک‌تر بودند را به گاری فرسوده‌اش می‌بست و به نزدیک‌ترین کلبه‌های اطراف می‌برد و زندگی را با کمترین درآمد می‌گذراند. آلبرت هر روز صبح بعد از بیدار شدن، به قابِ عکس روبروی تختش نگاه می‌کرد. چشمانش را می‌بست و زیر لب دعا می‌کرد. سپس با دست، علامت صلیبی روی سینه‌اش می‌کشید و لبخند ریزی می‌زد. در تمام این سال‌ها درون کلبه‌اش غرقِ تنهایی شده بود. اما امید خود را از دست نداده بود. حتی وقتی که برای رسیدن به حقش، تلاشش ‌بی‌فایده مانده بود. ادامه دارد... #داستانِ کوتاه مریم گل مکانی @yaddashthayemaryamgoli
Telegram Center
Telegram Center
Channel