پنج شنبه|سرما باعث میشه لرز خفیفی رو احساس کنم اما اینکه این سرمای اون بیرونه یا سرمایی که حاکی از یخ بستن احساساتمه،نمیدونم. چشم هامو باز میکنم،اما حتی وقتی چشم هام بازه هم تاریکی از بین نمیره،هیچکس اینجا نیست،حتی من!دقایق و یا شاید ساعت های زیادیه که توی این حالتم،روی تخت دراز کشیدم و جسمم بقدری برام سنگین به نظر میرسه که جز باز و بسته کردن پلک هام کاری از دستم برنمیاد ولی هنوز هم خستم،انگار وقتی خواب بودم روحم کیلومتر ها ازم فاصله گرفته و الان جز یه پوسته ی خالی چیزی وجود نداره؛اما چطور یک جای خالی میتونه درد بکنه؟صدای شهر،صدای شلوغی،صدای زندگی به شیشه های پنجرم مشت میزنه اما برای شروع کردن امروز هنوز آماده نیستم،هرچند به نظر میرسه زندگی از ساعت ها قبل،بدون اینکه برای آمادگی من منتظر بمونه شروع شده.خودمو به سمت در میکشم و یا بهتر بگم،جسمم رو شبیه یه بار اضافه حمل میکنم.کوله ی تنهایی من به اندازه ی کافی برای شونه هام سنگین شده و به نظر میرسه امروز هم دوباره قراره بخش دیگه ای از وجودمو اون بیرون به جا بزارم و ضعیف تر بشم،اما باید بالاخره پیداش کنم،یکی از همین روزهای سرد و خسته کننده،باید از بین آدم هایی که حضورشون باعث میشه تنهایی رو بیشتر حس کنم،تورو پیدا کنم
خاطرات منجمد شده ی درون ذهنم آهسته ذوب میشن و از چشم هام شروع به چکیدن میکنن،جسمم شبیه یه تابوت پوسیده برای روحی شده که حتی به وهم هم تعلقی نداره،هربار که چشم هامو به نور عادت میدم متوجه میشم قلبم بیشتر متورم شده و حالا این کالبد برای وجودم شبیه یه لباس قدیمی و کوچیکه که توش احساس خفگی میکنم،شدت وحدت این احساسات بیگانه دوباره احیا میشه و همه چیز بیگانه به نظر میرسه.من هنوزم نتونستم خونه رو پیدا کنم،وقتی دستم رو روی سینم میزارم قلبم یادآوری میکنه هنوز هم زندم ولی این چیزی نیست که دنبالش میگردم،بخار گرم نفس ها،هارمونی از تپش ها و یا حیات خالی از زندگی.حالا حتی نوازش ها هم من رو غمگین میکنن اما من فقط دنبال محل اختفای این زخم های سرباز و کهنم،یه مکان امن،میشه من رو به خونه برگردونی؟..
از اینکه اینطور به نظر برسم متنفرم،انگار اون توی هر شادی کوچکی پنهان میشه تا یادآوری کنه چند دقیقه ی دیگه همه ی این لبخند ها جاشونو به یه پوچی آزار دهنده میدن،انگار وقتی میخوام حرف بزنم دهنمو میپوشونه و کاری میکنه کلمه های جدید به جزوی از کلاف افکارم تبدیل بشن،انگار از آدما دورم میکنه و با منطق مسخرش احساساتمو حبس میکنه،منِ حبس شده درونِ من،چطور میتونم از ت فرار کنم؟
الهه ی شکسته ی من،نگران نباش چون من به جای هردومون زندگی میکنم،به اندازه ی هردومون بهت عشق میدم و جای خالی خاطرات آینده ای که براش خیالپردازی میکردیمو در گذشته دفن میکنم
چرا عاشق میشن؟این به طبیعت اجتماعی آدما برمیگرده؟جزوی از سرنوشت از پیش تعیین شدشونه؟یه نوع راه فراره یا یه دست که برای نجات به سمتشون دراز میشه؟ برام عجیب بود که یک احساس بتونه همزمان زیبایی رو خلق کنه و به درد بکشونه،چرا کسایی که عاشق میشدن بیشتر تنها بودن؟و حالا بهتر درکش میکنم.عشق در درد متولد میشه و این پیوند بین دوتا روحه،بخشی از وجودت که همیشه پنهانش میکردی رو میتونی توی وجود دیگری ببینی،غم هات توی اشک های شخص دیگری حل میشه و شادی هات توی لبخند های اون خلاصه،آدما وقتی عاشق میشن که تسکینی برای درد هاشون پیدا کنن و تبدیل به مرحمی برای دیگری بشن! سادست: تو زخم هاتو روی روح معشوقت میبینی و نمیخوای اجازه بدی اونهم تجربشون کنه
ممنونم که براش وقت گذاشتی و اینکه قلمت جزو بهترین قلمایی هس که تابحال دیدم،طوری که با واژه ها و کلمه ها بازی میکنی و انقدر ظریف احساساتتو بیان میکنی خیلی قشنگه.امیدوارم احساسی که پشت بعضی از کلماتت پنهان شده رو بتونی فراموش کنی و راحت تر لبخند بزنی🫶🏻
بخشی از وجود ما هنوز آسیب دیدست و چیزی که پیچیدش میکنه اینه که هیچ منشاء خاصی براش وجود نداره.بی اختیار آسمون،خورشید،موسیقی،زیبایی ها،مردم و شلوغی شهر غمگینت میکنه.مردم میگن زمان زخم هارو التیام میبخشه،ولی همیشه اینطور نیست که یک زخم قدیمی رو فقط با بستن تسکین بدی. این درد شبیه یه هموفیله.خون میره و میره و میره...
با خودم فکر میکردم شاید اگر میتونستم آرزو میکردم تورو فراموش کنم،آرزو میکردم چشم هام بقدری خیس باشه تا هیچوقت نتونه قاب لبخند های زیبای تو بشه،آرزو میکردم سرمای دست هام قلبم رو منجمد کنه تا با هر کلمه ی تو اینطور شرم آور ذوب نشه.میبینی؟هنوز هم دوست دارم کارهایی رو انجام بدم که تو انجام میدی ولی،اشتباه میکردم.حتی اگر همه ی حقیقت مقابل چشمام باشه من هنوزم پلک هامو میبندم تا دروغ های قشنگ تورو ببینم
میگن برای احساس کردن عشق به قلبی نیازه که هم زمان عشق بورزه و دوست داشته بشه.اما این همیشه درسته؟اولین باری که دیدمت،آسمونی که درون چشم هات دفن کرده بودی با وجود اون غم یخ زده هنوزم زیبا به نظر میرسید.تو غم کوچیکتو درست شبیه به یک الهه در آغوش میگرفتی و نوازشش میکردی،انگار دلیلی که باعث میشد رز های آبی روی گونه هات شکوفه بزنن برات پرستیدنی بود،شبیه خنجری که توی وجودت فرو رفته بود و تو هنوز هم زیبایی و درخشندگیشو تحسین میکردی.با خودم تصمیم گرفتم هرطور شده لبخندی که مدت ها پیش از خاطر برده بودی رو بهت برگردونم،برام مهم نبود توهم متقابلا دوستم داری یا نه،تنها چیزی که احساس میکردم نیاز به خوشحال کردن تو بود.اما حق با توعه،آدما همیشه دلیل زخم هاشونو بخاطر میارن نه لبخند هاشونو