آفتاب بر چهره ی زمین می دود و روز حریر آبی اش را بر تن آسمان می دوزد بر شاخه ی خشکیده ی شب ردی از زلال نور در اینه صبح رخساره ی خورشید را آفتابی می کند
سلام بر بانوی آرام که نجیبانه سرود می خواند درود می فرستد و آواز رودها را به گوش دودهای شهر های شلوغ با نوازش دستهای نسیمی به خیابان های جانهای نا آرام می رساند
هنوز کفشهایم مرا لنگه به لنگه می پوشند نمی دانم پای زمین لنگ می زند یا عصای چارلی را بابا لنگ دراز قورت داده است اما من قول می دهم جلوی هیچ کفشی جفت نشوم