اقامتگاه آدمی
آسمانی نیست تا بالهایت در آن گشوده شود..
میبینی:
آبی خاکستری بر ایوان.
شب است، اگرچه در آستانهی ظهری.
درختان خشکیدهی زمخت به سنگهایی شبیه شدهاند که شکل درختان را دارند. حیرانم چگونه هوایی را که اوج نمیگیرد نام نهم. این تویی که اینجا ساکنی؟
آسمانی نیست تا بالهایت در آن گشوده شود....
میشنوی:
چیزی نیست. نه بال زدن کبوتری وحشی، و نه تکان شاخساری.
انگار آدمها بستهای قرص را بلعیدهاند وُ به خوابی ابدی فرو رفتهاند.
و آنچه میدان دهکدهات بود، به زمانی بسیار دور بازگشته است، زمانی که هیچ دهکدهای وجود نداشت.
ای ساکن اینجا!
آسمانی نیست تا بالهایت در آن گشوده شود...
**
این بوی خوش از کجا میآید؟
نان تازهای که همچنان بوی آتش در آن مانده است.
تورهایی از رودخانه کشیده میشود.
پل چوبی کوچکی که پایههایش پوسیده است. عرق پیراهن پدرت. عطر هندی جدت. و شیرهی خرما که از انبار خرما میچکد. کیست که آتش افروخته است؟ کیست که مرا گفت:
آسمانی نیست تا بالهایت در آن گشوده شود... کیست؟
#سعدی_یوسفترجمه:
#محمد_حمادی@sherarabimoaser