در تاریکی روز نه از سوار خبری بود که از سیاهی که می پوشد میان لجاجت ابدی انسان که گمان خلیفه الهی داشت تمام روز عصا به دست بودم خورشید چشمانم را با خود برده برد.
عطر پیراهنت باد را برد تا حوالی مادرانهها چه گستاخانه راه تو را پیمود و باز ماند از تو که تاول های عطرین پاهایت رفتنها را میبارند در چاه اشکی که دروغی صنوبرین است میدانی؟ ارکیده ی سرخ بیحوصلهترین یادمان توست
شبیه معجزهام که باران بیدعا میبارد شبیه لبخند منتظر کز کرده گوشهی تنهایی شبیه قطرهی اشکی ز شوق خسبیده گوشهی چشمخانه شبیه ماهی بیدریا که در رودخانهی ستاره خوابیده یک آیینه شکست و خویش هزار تکه شد یک تکهاش لبخندی بی لب یک تکهاش، فردا، که در تقویم نوشته نخواهد شد یک تکهاش ماه میلهها یک گردن آغشته به کبود یه تکهاش از شب بیزار است به ماه هم سنگ پرتاب میکند یک تکهاش نوزادیست که از فردا میآید و آفتاب از او در شرم کنار سنگ قبرش نماز میخواند یک تکهاش دریاست بی موج بی موج بی موج تختهپارهای درباد
بی واژه مینویسم برای تو که باد را در تور بیشانه حمل میکنی بر دوش و رفتن را بدون آمدن فاش میکنم ناگفتنیهایی از آتش سرد سینه آرامم چون آتشفشانی که بر میگردد به درون تر میشوم در فصلی سترون و بارور میشویم از ابرهای عقیم که خیس میکنند بابونههای وحشی احساسمان را
دیوارهای بیخشت پوتینها، کهنهی هزار آفتاب نپوشیدن می فشارد گلوی زن دار بیطناب که آویزان است از آن دستمالی که همیشه درد میکند از سر از پدر که مرگ از چشمانش عبور کرده و هی بالا میآورد سیب را که حجابی از خون پوشیده در حصاری بینرده در راهی که بر هیچ جادهای گذرش نمیافتد
قایق باد را به قلب خشکیدهٔ اقیانوس میوزد ماهیان، به دنبال تور دست در دست صیاد بی آنکه خیس شوند به ژرفا می روند و مرواریدها را بر گردن دختران هزار سال بعد به هم زنجیر میکنند
کبوتر درنگاە خیس کوجە بە رخ میکشد وحشت باران برگ را استکانهای لب زری بوسەهای سرخ را کل میکشند عبور خواب از چشمان زندگی پرتگاهی استخوان سوز آخرین تلهای برف، زیر شلاقهای بخت بلندتر از دیوار ما یک تبسّم مهر پروانەای بی...یی...ی پروا یک ٱغوش ما
ماه زمین را به آغوش میکشد و منعکس میشود میان حوض آبی آسمان و در بیکران چشمهای تو یک هم آغوشیست که تختهای آذین بسته به انزجار را همچون زنانِ پا به ماه رقت انگیز می بیند آه، چقدر اینجا جهان متفاوت است تو در کنار منی و من از فاصله ای دور در بر میکشمت...
می تابید گیسوان بلوند ماه را برکه آنگاه که کودک صبح زاده شد میان چشمان زن و از گیاه بالا رفته از دیوار تعشق توت فرنگی های سرخ را بچیند قبل از کاشته شدنشان در سالگرد عشقی آن جهانی
عبور میکند جاده از کنار ردپای خاطرههامان سوغاتی سفر یک جفت نگاه خوابآلود که انتظار پنجره را به پیشواز میآید آدم به آدم نمیرسد وقتی کوه پادرمیانی کرده به غربت سرسپردهی آغوش و...آنگاه عشق آواره میشود
می نویسم نامه ای برای تو بر بال کبوتری که تخم کوچکی ست در آشیانه ی درخت تعشق کنج دیوار امید تویی که هرگز دنیا نیامدی و در هیمنه چشمانت آهوها بریدن دستانشان را به ترنج ترجیح دادند.
ڕۈیا در من روئید گلدانهای پابە ماە حریصانە نور بی نور را در پگاە تسلّی و تسلیّت درآغوش پابە ماهانِ اهل خاک بە خاک افتاد جان تا اتفاق زایشِ انسان گوارا رۇیا بیدار اِن سان...
پرده کنار نمی رود برای بازی آهو و کلاغ و کبوتر گویا انسان هنوز به رسمیت نشناخته توهم خویش را تفنگ سه کلمه ی زخمی قطعا شکارچی روزی ماشه را خواهد چکاند پرده پر ..