دیوارهای بیخشت پوتینها، کهنهی هزار آفتاب نپوشیدن می فشارد گلوی زن دار بیطناب که آویزان است از آن دستمالی که همیشه درد میکند از سر از پدر که مرگ از چشمانش عبور کرده و هی بالا میآورد سیب را که حجابی از خون پوشیده در حصاری بینرده در راهی که بر هیچ جادهای گذرش نمیافتد
سنگی غلتان در تلاطم رودی خسته به قله میریزد بغض اشکها از کاسهی دل آشفتگی ها را کول در گذشته ای که سپری نشده و کوچ شد زادگاهی که هیچگاه کابینش نبوده.
شهر راه می رود در هیاهوی طبلی بی مغز که حنجره اش لانهی جغد و در گوشش موش ها فالگوش ایستاده اند. شهر راه می رود در دیوارهای بلند خار برسر. هیس! خاموش! اینجا طبل ها خوابیده اند! وقتی که خون، دخترک را می خورد و او قصهی زمین را به چشم ماه زمزمه می کند. اینجا شعرها فریادشان را حاشا می کنند و غصه می ترکد از واژهی ه ی س
چشم هایمان خوشه خوشه می چیند میوهی نفرت را از ریشهی درختان بی بته که شاخه های کینه توزش از دار بالا می رود و حجلهی سیاهی است کندهی سبک مغزش زیر پای کبوتران سپید که گلویشان دار را خفه کرده است
نمی کشم تصویر چشمان دریایی ات را بر ساحلی که شن هایش زیر پای دریا را خالی کرد . و ماسه هایش باد را به هرسو شلاق می کرد . تا ساحل چشمهایت را اسیر خود کند . و من می ترسم از کوچ چشمهایت افتادن را .
دلم اقیانوسی است تنها فتاده در جزیره ی نگاهت! چشم بگشا چشم! من اینجای دور نشسته بر قایقی که جوانه می زند بر درختی . جوانهء انتظار! از بعد از دیروزها. نفرین به انتظار که می میراند ثانیه هارا . بدان ! ایوب است که لبریز از صبر من شده .
تفنگی که ساخته نشده بود را مسلح نمیکنم و وسط پیشانی تو را هدف نمی گیرم . می خواهم روی سطرهای خاطره کمی با خون خویش بازی کنم. من که هنوز متولد نشده ام را بدست گلوله می سپارم تا هردو پرواز کنند به آسمانی که به زمین افتاده است
قلم را که بر سطر کشیدم زهرش را خالی کرد دلهره به جان کاغذ انداخت روغن از رویش می بارید دل کاغذ دم به دم نوش کرد تلخابهی لحظه ها را عشق ،، زهرآگین شد زباله بودکه کودکان را خورد زندگی مرگ را به بستر کشید و من سرگردان چشمهایم فانوس بدست شهر دهخدا را رژه می رفت شعرم گم شد دهانم که از دست های کتاب لبریز شد یافتم گمشدهی شهرم انسانیت بود پس دهان کتاب و قلم را دوختم
یک دو سه اسلحه دوش هایم زیر تفنگ رمز شب را ناخودآگاه بالا نمی آورم از بس که از رویش دوره نکرده بودم برایم کسی هم نگفته که دوره کنم که حفظ یا ناخود آگاه بالا بیاورم را مسلح می شوم اما و رو به هوا تا نزدیک گوسفند ها نشود مرز خوابهایم تلخی انفجار را می فهمد دشمنی که هست اما گرسنه بیقراری واژه ها قدم زدم طول شب را تا بوسهی صبح بر گهوارهی خیال روی زیر آسمان انتظاررا سپردم به ماه آه یک دو سه سنجاق می کنم چشمان خیسم را به انتها قطب نمای نگاهم دوخته بر بابونه های وحشی بهار تا زمستان تمام نمی شود روزها و گرگ زوزه کشان مرا و بابونه را و گوسفندان را و می ترسیم.. ولی هنوز دم برنو گرم است 🌫 نشسته ام به انتظار یامگر خواب یا مگرش اضطراب یک آن دفع خواهم کرد گرسنگی را از این وامانده روزی من است حداقل یکی از اینها می خواهد چکار تیر بعدی را که شلیک کرد ناگهان حمله ناگهان دندان تا گوسفندان همه هراسان تا چوپان نه نمی رسد زور گلوله به این شکم وارفته به بچه هایم گرسنگان امروز که برای شب چشم گذاشته اند یک گوسفند را
🌫 چوپان که هست گرگ هم جرات نمی کند گلوله است دیگر او را به زباله دانی در دل دشت خواهد فرستاد آتشی که متن را برایم سرخ نگه داشته است وای نه اگرم افتاد یک آن زیر پوستم وای نه زنده زنده کباب شدنم را در دردی که با گرگ می کشم درد می کشم دردی که با چوپان درد دندان و گلوله و رفتن 🌫 قطره های خون یک لاشه رقص بچه گرگ ها