کبوتر درنگاە خیس کوجە بە رخ میکشد وحشت باران برگ را استکانهای لب زری بوسەهای سرخ را کل میکشند عبور خواب از چشمان زندگی پرتگاهی استخوان سوز آخرین تلهای برف، زیر شلاقهای بخت بلندتر از دیوار ما یک تبسّم مهر پروانەای بی...یی...ی پروا یک ٱغوش ما
قلم مرا نوشت گاهی کە آسمان حوض کوچک حیاط را بغل کرد شمع دانی ها آویزان گوشوارەهای خورشید مچ اندازی درخت و گربە رقص ماهیها در هوا بە گلی کە زنبور را نیش میزد حسودی اش شد قرصهایی کە مادر بزرگ را میبوسید ولبخند زمان را موٲخذە ومن بە حسودیم حسودیم شد