شعر دره‌شهر

#عشق
Канал
Логотип телеграм канала شعر دره‌شهر
@shaeraneDareshahrПродвигать
241
подписчик
618
фото
150
видео
137
ссылок
این کانال جهت درج اشعار #شاعران_دره_شهر ساخته شده ودر خدمت این عزیزان خواهد بود. هدف آن آشنایی هرچه بیشتر شاعران این دیار با اشعار دوستان خود و شناسایی چهره های جدید است لطفا اشعار خودرابه آیدی زیر ارسال تا درکانال درج شود با تشکر ادمین👇🏻👇🏻 @shirin0021
#عشق_و_تفنگ_اشرف ۲

اشرف ، همیشه می گفت : اَبٓد خُواردٍمٓه ، ابد...
از سالارٍ شهرک نفت کرمانشاه و عشوه گریهای اش شکوه ها داشت ، می گفت که محبوس است در زندانی از آب و اتش و فراق ...
در یکی از شب های سرد زمستان با آن پالتوی زیبای کرم رنگ و شال و کلاه ست آمده بود برای خوردن ساندویچ همبرگر ، به محض ورود به سالن تمام سالن محو تماشا شده بودن ، اشرف می گفت : نمی تانستم ، سفارش خانِمٓهٓ ببرم براش ، پاهام بَهَ جُور سست شده بود ، با بدبختی ساندویچٓهَ براش بردم ، وختی به خودم آمدم ساندویچ شٰدَهَ بودم لای موهاش ، می گفت : سالار بود ، سالار ... و قند دل اش آب می شد .
بعضی شب ها که نقشه هایش برای تاسیس سوپر همبرگری با علیشاه و چگونه بدست اوردن شیوا را برای یار غار و نوچه اش علیشاه تکرار میکرد ؟ همه چهل و هشت سرباز وظیفه ی خوایگاه ساکت می شدیم ، و مثه کودک های عاشق متل به داستانهای حاهل عاشق گوش می کردیم .
اشرف هر وقت از شیوا سخن می گفت ادم دیگری می شد ، لحن و کلامش قشنگ تر و شنیدنی تر می شد ، از قلعه ی لاتی و ضمخت اش بیرون می امد و لطیف تر و فلسفی سخن می گفت ، نه خبری از تق تق کفش های قیصری و موهای دم اسبی ، در کلام شیرین اش بود .نه طرق و طورقٍ دستمال جاهلی اش گوش اسمان را کر میکرد .
دستمال جاهلی اش را دور گردن می انداخت و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش رفیق ساقی بوده و عربده می کشید .
فلسفی سخن می گفت و ادب را منطقی تدریس میکرد . سینه ی کفتری اش تو میرفت و دستهای به عقب رانده اش ، گدای گیسوان شیوا می شد . در آنی از واحد ، تبدیل میشد به رفیق خدا و می گفت : همه چی رو میسپارم دست خودش ...
باید مثل او عاشق میشدی تا حرف هایش را درک میکردی ، باید شاگرد ساندویچ فروشی بوده باشی و عاشق یک زیباروی پول دار شده باشی ، باید از ایرج قاطر بزرگترین لات کرمانشاه ، بخاطر شیوا قمه خورده باشی ، و در اخر باید تکه های ساندویچ شده لای موهای شیوا ی ات را پدر پولدار شیوا زیر کفش های براقش له کرده باشد وووو ...
هی علیشاه می گفت : به مولا هٍنٍهٍ خُوٓدًعهٓ ، هی اشرف نفس اش راسینه ی ستبرش حبس می کرد و اشگ هایش بی اختیار بر صورت مردانه اش جاری می شد . تا کمی انطرف تر رضا که اشگش دم مشگش بود ، صدای هق هق اش برای مادر بیمارش بلند شود . فضای خوابگاه که در ان نیمه های شب ابری و سنگین می شد ، صدای زیبا و رمزالود سیاوش طنین انداز می شد و هر سرباز وظیفه ای روی تختخواب اش میخکوب میشد . سیاوش فوتبالیستی بی نظیر از پایتخت فوتبال ایران ، خوزستان بود که با صدایش جادو میکرد ، جادو ...
ادم وقتی محو تماشای رضا بلنده میشد حیف اش می امد ان چشم های سبز و زیبا و دخترانه را گریان ببیند .
همه ی این افکار در آن لحظه که می خواستم اسم اشرف را از تیم فوتبال گردان خط بزنم در ذهنم خطور می کرد . تا نتوانم از کنار اسم اشرف به سادگی غبور کنم .
هیچ بازیکن مربی یی توان خط زدن همچین اشرفی را نداشت ...


#حسین_غلامی



@shaeraneDareshahr
#عشق_و_تفنگ_اشرف۱


اّشٍه رٓف ( اشرف ) و علیشاه ، برای عضو شدن در تیم فوتبال گردان پدافند ، باهم آمدن .  داش مشتی حرف میزدند و عشق لاتی از سرتاپای هیکل هاشان نمودار بود ، مثل خودشان و شبیه خودشان بودند ، مانند ادم های مست تلو تلو راه میرفتن ، سینه هاشان کفتری بود و هنگام راه رفتن دستها را به عقب پرتاپ میکردن ، دو دکمه ی آخر پیرهن سربازی را نمی بستند ، جواب سلام دادن شان با همه ی گردان فرق میکرد ، چون همراه با سلام تا کمر برای طرف مقابل تعظیم لاتی میکردن ، به اشرف سلام می کردی ، علیشاه : تا کمر خم میشد و کلاهش را با احترام در اسمان چرخی میداد و با آن لهجه ی فارسی کرمانشاهی می گفت : سالاری به مولا ، خاکه تم .
دستمال یزدی های دور گردن شان با هم ست بود ، لهجه شان خاص و شبیه هم ، حرفها شان به دل می نشست ، شیرین زبان بودند ، ولی گوشت تلخ ، از دیار خسرو و شیرین امده بودند و فارسی کرمانشاهی را به سبک خودشان ، با قشنگی خاصی صحبت میکردن ، از اشرف سوال می پرسیدی ، یا علیشاه جواب لاتی امیخته با طنز میداد یا هردو با هم یک جمله را بلغور میکردند ، دو قلو بودند ولی غیر همسان ، اشرف گندم گون بود و علیشاه بور ، اشرف ریش ستاری به صورت استخوانی اش داشت و علیشاه هر روز صبح باتیخ مکینه ریش سبیل اش را شیش تیغ می کرد . اشرف مراد بود و علیشاه مرید .
قسم به گیس دالگ ورد زبان علیشاه بود ،   قسمِ مولا ، فصل الخطاب اشرف ، مکمل هم بودن نه متضاد ، همدیگر را پوشش می دادن ،
اشرف و علیشاه ، لاله و لادنی بودن برای خودشان ، سرهاشان جدا بود ولی دلهاشان نه ، مکمل هم بودن و مترادف حرف میزدند ، بعد از هر جمله به مولا قسم می خوردند ، دستمال یزدی دور گردنشان بود و با دستمال هاش مرتب ، طرق طروق میکردن .
اشرف دستمال لاتی اش را دور گردن انداخت و گفت : فوتبالی برات بازی بوکونم  که مو به تن ات  سیخ بشه .
علشیاه گفت : راس میگه بمولا !  اشرف هِداش معروفه ؟؟!! دو متر درجا می پره به آسمان ؟؟!!  بمولا یارکوبیه که نگو ؟؟؟
مرحوم بهروز که عشق اش ناصر رزازی بود و  تار به تار سبیل های باشکوه ناصر رزازی را می پرستید به کردی ایلامی گفت : گمان نیکم فلانی ؟
علیشاه از اینکه به عشق اش ، اشرف بی احترامی شده  ، رگ گردنش باد کرد و با عصبانیت خطاب به بهروز گفت : خدات صلوات ، بی روز ؟  تو اراااا؟؟ نفس سردی کشید و خشم اش را با تمام وجود سرکشید و با دست میزد به گردنش و میگفت : استایلِ شه ببین عین بُتونه ؟ هی کوفِ سرد می کشید و هی قدم میزد و هی میگفت : خدات صلوات بی روز ؟
گفتم : اشرف ، فواردایِ گردان 505 سرعت شان بالاس ، می تانی ؟
اشرف که تمام این مدت سکوت کرده بود و علیشاه بجاش مدیریت بحران میکرد ، گفت : نگران نباش قی بور می کنم ؟
گردان رفت رو هوا ...

#حسین_غلامی



@shaeraneDareshahr
Forwarded from کانال اشعار ونوشتە های احمد زینی وندایلامی(تکا)
🍂🌸🍂🌸
🍂🌸
🍂
🌺 #نقد_متن_ادبی
(#جنگ
#ادبیات
#عشق)

🌼#نویسندە:
#استاد_سعید_دارایی

🌾 #نقد:
#احمد_زینی_وند_ایلامی

🍃 " #جهانی_پیچیده_در
#قنداقه‌ای_رنگی"🍃

چه چیز به این متن قدرت می‌دهد؟ .قدرتی که از آن بر جان روایت‌گرش غم و تردید و بر چشم خواننده‌اش حیرت و اشک می‌نشاند. متنی که بُرنده گی‌اش را از پشت خاکریز تلویح و استعاره و نقاب زیبایی، نه از بوی باروت و شلیک و آتش و پرچم فتح وام گرفته باشد، نه برعکس، این متن به اندازه‌ی بزرگی و سخاوت مردی است که زندگی‌اش را بخشید و از تمام آن فقط به قدر دستمالی برای خود گذاشت که خیسی نم چشمانش را بگیرد و در مقابل دهان‌اش، نفسش را برای باقی روز ها خوشبو کند. از این متن بوی عطر و عنبر می‌آید. بوی شجاعت و صدای مخفی آواز مردهایی که آنقدر در جهان بیرون رو برگرداندند و به عزم کاووش در تو در توی درون سکنی کرده اند که دیگر در مقابل آینه یک خود شده‌اند و یک دیگری.
نه، این فقط زبان نیست که این‌چنین برج و بارویی عظیم از معنی و شکل می‌سازد. این وارونگی جهانی است که در چند خط مثل زلزله روح را می‌لرزاند. هر کلمه که می‌شناختی‌اش، در این متن در ذات و معنی از خود دور می‌شود و به دیگری بدل می‌شود.
مثلا این معامله را ببین که این روز‌ها چه ارزش افزوده‌ی کثیفی از چهار طرف می‌زاید و در این متن که از نوع پایاپای است، چقدر چهره‌اش به دست سعید دارائی مطهر شده. معامله بر سر مالکیت معنا، در محضر ثبت اسناد کلمه. این‌که که کلمه‌ی "کشتن" مصداق و معنی خودش را به ثمن بخل به نام "زندگی" می‌کند و ویرانی از روز چهارده سالگی و به شهادت نگاه و قلب او، ثروت‌اش را به نام مهر، به "آبادانی" می‌بخشد. و آبادانی انسان، که دیگر زمانی به اوج سرسبزی و شکوه و کمال می‌رسد که جان را به مرتبه‌ی مرگی این‌چنین برساند.

ما همه فیلم‌ها و عکس‌های حلبچه را دیده‌ایم.در گیر و دار همان روزها. تقریبا همان موقع‌ها که بوی شیمیایی تا مشام تمام ایران می‌رسید. و خیلی از ما آنقدر خود را از مهلکه دور می دیدم که از پوست‌انداختن آدم‌ها و نگاه‌شان شرمنده می‌شدیم و قادر نبودیم از این پوست‌ریزی ماسکی بسازیم روی صورت کودکی تا نفسی شود برایش. آن روز ها در فاصله بودن از آتش عین ناتوانی بود.
عجیب است امروز هم در مقابل این سطرهای که قبل از آنکه چیزی بگویند، فقط گوشه‌ای از نگفتنی‌ها را بر ملا می‌کنند، همان‌قدر احساس عجز می‌کنیم که آن روز ها.
بگذار در میان این همه ورق‌هایی که این روزها به بطالت یا هرزگی و یا به قصد سود‌آوری سیاه می‌شود، این کلمه‌ها که جهانی را که این روز‌ها از جنگ به خود می‌پیچد را در قنداقه‌ای رنگی بپوشاند. بگذار این "وه که چه رفتنی" بنا به قاعده‌ی "خودی" که این نوشته را آفریده به ضد خود بدل شود و روایت رفتن هم‌چنان ماندگار بماند. بگذار میان این‌همه دفترهای توسری خورده و بد قواره، این متن به زیبایی نقش جهانی شود که ما سوار بر کالسکه‌ای بسته به اسبی نجیب گه‌گاهی برای سیاحت به طواف‌اش بیاییم.

🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸