🍂🌸🍂🌸🍂🍂🌸🍂✅ #جنگ_ادبیات_عشق✅ اين روزها در خود به كاوشم. خودی كه گاه غرور بخشيده، و گاه تا مرزهای نوميدی تحقير كرده است.
اينكه سرانجام هر انسانی بايد خود را در برابر خود قرار دهد و بعد در برابر جهان، جهانی كه هر خودی را به چالش گرفته است.
من بشخصه طالب سه چيز بودهام:
جنگ، ادبيات، و عشق.
از نشاندن
جنگ بر تارك طلبهام معذورم، كه تعريف من از آن بسيار متفاوت با برداشت نامباركی است كه ناگزير به دنبال میآيد.
- چطور میشود در بطن «ويرانی» «آبادانی» جان خويش را جشن گرفت؟
اين خود معرفتی عظيم بر خويشتنی است كه در آغاز اين سطور از آن نالیدم.
من در چه جايگاهی از اين طلب نشستهام؟
در چهاردهسالگیِ آذرخشواری كه تا ابد مرا در برق خود گرفت و خرمنهايم را همه شعلهور كرد.
كجای
جنگ با خودم رو در رو شدم تا به محكی جانانه از خود دست برآورم؟
اينكه ترس از بنياد در من فرو ريخت؟
اينكه غريزهی كشتن پاياپای با غريزهی حيات بخشيدن در من تجلی كرد؟
اينكه بس بسيار دوشادوش مرگ در ميدانهای مين دويدم و هر بار پيش افتادم و مستانه قاه قاه سردادم؟
اما اينها بسنده نيست اگر به روايتی ديگر بنشينم. روايتی از يك من ِ«ديگر»:
كسي را میشناختم كه مصر مملكتی بود – خراب شد – اين خراب را من به نام «آبادی» ممهور میكنم. در بمباران حلبچه بیدرنگ ماسكش را بر صورت پسربچهای كشيد و خود نشست با دستمالی جلو دهان، ساعتها بر رنج بشر گريست. ده سال رنج را مثل صلیب بر جان پاک خود تحمل كرد. شکایتی نکرد. خنديد. رفت.
وه که چه رفتني!
ترديد من به خوديتام اينجا اندوهبار میشود. من اگر بودم؟ اطميناني نيست!
آن ساقی ِ تمامی ِ ساقیها كه جام به دست سربريدهگان همی دهد.
سربريدهگان!
اينجاست كه اين «خود» از مرتبتی پوشالی به ژرفنای دروغ میغلتد.
میغلتم؟
#استاد_سعید_دارایی🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸