گریه در گورحامد ابراهیمپور
درختانِ جوان را در خیابان دفن میکردیم
برادرهایمان را زیرِ باران دفن میکردیم
زمین از اضطرابِ کفشهامان باخبر میشد
هوا تاریک میشد، بعد ازآن تاریکتر میشد
درختانِ بریده زیرِ باران گریه میکردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه میکردند
هوا دم داشت، با تکرارِ خسخس بازدم میشد
صدای جیغ میآمد... دو کفش از جمع کم میشد
- هزاران سایه پشت سایه پنهانند (کم گفتیم!)
- صدایت را ببُر (با پچپچی در گوش هم گفتیم!)
میان شهرِ خالی میدویدیم و هوا بد بود
صدای تیر، سهمِ هر کسی که حرف میزد بود
به نوبت زخمهایی گوشۀ تصویر میخوردیم
به نوبت گریه میکردیم و در صف تیر میخوردیم
کسی هر بار میافتاد و در خون دست و پا میزد
صدایی ناممان را پیش از افتادن صدا میزد...
نفس با هر دویدن تنگتر میشد، هدر میرفت
زمان تکرار میشد، خانههامان دورتر میرفت
زمان تکرار میشد، زیر پای ابرها بودیم
دوباره در مسیر نعشها و قبرها بودیم...
کسی میشست آن سو دستهای سرخرنگش را
کسی آن گوشه پر میکرد با نفرت تفنگش را
کسی را دیگران سمتِ طنابِ دار میبردند
کسی را چشمبسته سینۀ دیوار میبردند...
درختانِ جوان را زیرِ باران دفن میکردند
جوان بودیم و ما را در خیابان دفن میکردند
@roshananemehr