راهیان نور

#قسمت_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_چهارم دلواپسی پدرت را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادرت و فرزندانش می تپید. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی می کردم اورا آرام کنم: نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته…
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_پنجم

دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق می کردند. بعضی وقت ها هو می کشیدند و بعضی وقت ها هورا. توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که می گفتند پسرا شیرن مثل شمشیرنف دخترا موشن مثل خرگوشن)) هیچ چیز نمی توانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن، آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هرچه نزدیک تر می شدم بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره می کردند ثابت کنم می تونم، به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگه ای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم. خیلی دلم می خواست کلید توی جیبم باشداما جیبم خالی بود. صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن. کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کارو زندگی دارن.
نمی توانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که می تونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم. دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم درامده بود. ننه بند انداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می توانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم: کلید را گم کرده ام. برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا چلفتی بود آمد جلو و دسته ی در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله ! همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی; در قفله ، کلیدش هم گم شده. با شنیدن این حرف، با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید : اینجا اومدی چه کار؟ میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده. خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمی شد. اکبر آقاکه قلدر محله بود و فقط از تکان های سبیل پر پشتش می شد فهمید حرف می زند و اگر زیر لب چیزی می گفت شنیده نمی شد، به حرف آمده بود و می گفت حالا همه تون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی می گن زن ها یه تخته کم دارن دروغ نمیگن.
از پسر بچه های کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو می کرد تا زبانه ی آن را عقب بکشد و کارگشا شود.بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچ گوشتی و بابای صفر سیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچ کس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زن های همسایه که وقتی ننه بندانداز می آمد، رو می گرفتند و مراقب بودند کسی آن ها را سفید آب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه ی همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زن های همسایه از در خانه ما که رد می شدند بیشتر رو می گرفتند و پای ننه بندانداز از خانه ما بریده شد. بعد از آن دیگه، هر وقت ننه بندانداز را تو کوچه می دیدم توی باغچه قایم می شدم. باغچه ی حیاطمان پر از گل و گیاه بود. هرکس به سلیقه خودش در باغچه ی حیاط خانه اش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
#کتاب_همسفرشهدا
#قسمت_پنجم
#سید_علیرضا_مصطفوی



برای بازی بجای ماشین و توپ و... کلی آدمک خریده بود. اینها را منظم در دو ردیف کنار هم می‌چید و بازی می‌کرد. پرسیدم: چیکار می‌کنی داداش!؟ گفت: اینها دسته محرم هستند. من هم براشون مداحی می‌کنم.

چند وقتی بود که توی کوچه می‌رفت و با بچه‌ها بازی می‌کرد. خیلی برای روحیه‌اش خوب بود. شب اول محرم با بچه‌ها قرار گذاشتند که هیئت برپا کنند.

آمد خانه یکی از چادر مشکی‌های کهنه مادر را گرفت. بچه‌های دیگر هم همینطور، بالاخره هیئت آنها راه افتاد.

فردا شب آمد و دو تا درِ قابلمه برداشت. یک سربند یاحسین از زمان جنگ داشتیم آن را هم بست و رفت. دسته عزادار بچه‌ها همان شب راه افتاد. یاحسین‌ یاحسین می‌گفتند و حرکت می‌کردند. هر کس کاری می‌کرد. علیرضا با در قابلمه سنج می‌زد. دیگری طبل می‌زد و...





هر شب می‌رفت هیئت. با بچه‌های کوچه خیلی دوست شده بود. ما هم خوشحال بودیم. دیگر مثل قبل خجالتی نبود.

تا اینکه یک شب با عجله و ناراحتی وارد خانه شد و گفت: دیگه هیئت نمی‌رم! باتعجب پرسیدم: چی‌شده، چرا؟!

حرف نمی‌زد. فقط نشسته بود یک گوشه و بغض کرده بود. بعد از کلی اصرار کردن و سؤال کردن گفت: با بچه‌ها توی هیئت می‌خواستیم نماز بخوانیم. به من گفتند: چون توسید هستی پیش نماز باش.

من هم اشتباهی نماز رو پنج رکعتی خوندم! بچه‌ها خندیدند. من هم خجالت کشیدم و آمدم خانه. خنده ام گرفته بود. اما خودم را کنترل کردم.

گفتم: اینکه چیزی نیست، آدم بزرگا هم اشتباه می‌کنند. خلاصه کلی صحبت کردم تا راضی شد برگرده هیئت.





آن ایام کلاس دوم دبستان بود. مدرسه شهید آیت‌ الله سعیدی. یک شب گفت: می‌تونی پاگرد پله‌ها رو برام تمیزکنی!؟ با تعجب پرسیدم برا چی می‌خوای؟! گفت: می‌خوام کتابهام رو اونجا بچینم. آخه خیلی کتاب دارم.

فردا عصر کتابخانه علیرضا راه افتاد. روز بعد چند کاغذ را به اندازه‌های کوچک برید و کارت کتابخانه درست کرد! بعد هم به همان دوستانش در هیئت بچه‌ها داد و آنها را عضو کتابخانه کرد.

بچه‌ها می‌آمدند و کارت کتابخانه را نشان می‌دادند و کتاب می‌گرفتند. ارتباط علیرضا با بچه‌ها خیلی خوب شده بود. مدتی بعد نوارکاست هم آورد. نوارهای مداحی و چندتایی هم موسیقی سنتی افتخاری

بچه‌ها با نشان دادن کارت نوار هم می‌گرفتند و روز بعد برمی‌گرداندند. این اولین بار بود که سیدعلی کار فرهنگی می‌کرد. در هشت سالگی.

ادامه دارد۰۰۰۰


@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_پنجم 5⃣

@rahian_nur 🕊

شاید پانزده یا شانزده سالم بود که مرحوم «نواب صفوی» به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوی برای من، خیلی جاذبه داشت و به کلی مرا مجذوب خودش کرد. هر کسی هم که آن وقت در حدود سنین ما بود، مجذوب ابواب صفوی میشد. از بس این آدم، پرشور و با اخلاص، پر از صدق وصفا و ضمنا شجاع و صریح و گویا بود. من می‌توانم بگویم که آن‌جا به طور جدی به مسائل مبارزاتی و به آن‌چه که به آن مبارزه سیاسی می گوییم. علاقه‌مند شد. یادم است که دوستی از دوستان ما از پاکستان آمده بود، برای ما نقل می‌کرد که بله، من در داخل پارک، فلان کس را دیدم که اعلامیه‌ای را به فلانی داد. من تعجب کردم که مگر در پارک کسی می‌تواند به کسی اعلامیه بدهد! او از تعجب من تعجب کرد و گفت: «چرا نشود؟! پارک است. دیگر، انسان اعلامیه را درمی‌اورد و به آن طرف میدهد.» گفتم: «چنین چیزی می شود؟!» این مربوط به دوران مبارزات ما بود که من دوره نوجوانی را هم گذرانده بودم. یعنی اختناق در ایران آن‌قدر زیاد بود که اصلا تصور نمی‌کردیم ممکن است کسی بتواند به زبان صریح، روشن، روز روشن، جلوِ چشم مردم، حرف سیاسی به کسی یا به دوستی بزند، یا کاغذی را به او بدهد، یا کاغذی را از او بگیرد. از بس فشار و خفقان بود، به کوچک ترین سوء ظن، افراد را می‌گرفتند و به خانه‌های مردم می‌ریختند. بارها به منزل ما ریختند و منزل ما را گشتند _منزل پدرم، منزل خودم_ کاغذها و نوشته‌های مرا بارها بردند. خیلی از نوشته‌ها و یادداشت‌های علمی و غیرعلمی من از بین رفته و غارت شده است، بردند، جمع کردند و بعد دیگر ندادند. یا وقتی دادند، همه اش را ندادند.
من بارها بازداشت شدم. مرا شش مرتبه بازداشت کردند. یک بار هم زندان بردند، یک بار هم تبعید شدم. مجموعا این دوران‌ها نزدیک به سه سال طول کشیده است. دوره زندگی ما در آن زمان‌ها، برای ایرانی‌ها دوران بسیار بدی بود.

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
راهیان نور
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 @rahian_nur 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #قسمت_چهارم نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کردهایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر مزه ی دهان ما «بله»…
#قسمت_پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
منطقه را بررسی میکرد. دوباره فردا عراقیها هنوز به فکر استتار و این حرفها نبودند. تانک هایشان را راحت می شمرد. خودشان را د ید میزد. توی خاک ما بودند و سر راهشان همه شی روستایی های اطراف فرار کرده بودند. هم شناسایی بود، هم گردشی. شناسایی هوش می خواهد و جسارت. آدم وارد را که بفرستند شناسایی، حتی می گوید نیروهایی که دیده شیعه بودهاند یا سنی، و
او همه این ها را داشت.
اما این جوان خوش رو با خنده ای که دائم در صورتش شکفته بود، می دانست که جنگ حالا حالاها ادامه دارد. جنگ روی دیگر
سکه ی زندگی او بود. آدمهای دیگر می توانستند در خانههایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند، ولی او مرد
عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد. کسی چه میدانست فردا چه میشود. او نمیخواست وقتی
می رود مثل الان مجرد باشد.
چند روز بعد خودش آمد. ساعت شش بعدازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار، اسمش را دورادور در همان کلاسهای آموزشی اسلحه شنیده بودم ولی ندیده بودمش. آمد و رفت تنها توی اتاق نشست. خواهرزاده ام هنوز بچه بود. پنج شش سالش بود. از سوراخ کلید نگاه می کرد. گفت «خاله این پاسداره کیه آمده این جا؟» رفتم تو. از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد. با چند متر فاصله کنارشی نشستم. هر دو سرمان را زیر انداخته بودیم. بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانوادهاش قبلا گفته بودند. گفت «برنامه ام این نیست که از جبهه برگردم. حتی ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین. یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد.» بعد از هر دری حرفی زد. گفت «به نظر شما اصلا لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند؟» حتی حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است، یا بهتر است برود بیرون سر کار. این هم گفت که «من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود، لازم بود که این
نکته را حتما بگویم.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
راهیان نور
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿 #قسمت_چهارم . #من مهدی را از قبل نمی شناختم #برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا #حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان #کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام #من آموزش…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_پنجم
.
🌺بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکری ها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
🌺آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی،مهندسی مکانیک #دانشگاه تبریز درس خوانده بود😊.آن موقع شهردار ارومیه بود🌿، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.☺️
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:"مهدی باکری را میشناسی؟من رو فرستاده خواستگاری😌
#راستش آقای باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت.🌺🙃
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."😉🙈

#ادامه_دارد
@rahian_nur
#علائم_ظهور

⭕️ قیام‌ یمانی‌ (از علائم‌ حتمی‌ ظهور)


☝️🏻احادیث‌ شریف‌ ما جنبش‌ یمانی‌ را به‌ عنوان‌ پرچم‌ هدایت‌ معرفی‌ می‌کنند که‌ همزمان‌ با شورش‌ سفیانی‌ در شام‌، او هم‌ در یمن‌ قیام‌ کرده‌ و مردم‌ را به‌ حق‌ و حقیقت‌ دعوت‌ می‌کند و اجابت‌ دعوتش‌ واجب‌ است‌. پس‌ از حرکت‌ به‌ سمت‌ عراق‌ و شام‌ و ملاقاتش‌ با سیّد خراسانی‌، در جنگ‌ با سفیانی‌ او را یاری‌ می‌رساند. یمانی‌ از فرزندان‌ زیدبن‌ علی ‌بن ‌الحسین ‌(عليه السلام‌) است‌.

🌸از امام‌ باقر(عليه السلام‌) روایت‌ شده‌ که‌ فرمودند:
«خروج‌ سفیانی‌ و یمانی‌ و سید خراسانی‌ در یک‌ سال‌ و یک‌ ماه‌ و یک‌ روز است‌ که‌ مانند دانه‌های‌ تسبیح‌ به‌ دنبال‌ هم‌ می‌آیند و جنگ‌ همه‌جانبه‌ای‌ رخ‌ می‌دهد. وای‌ بر کسی‌ که‌ در مقابل‌ آنها بایستد! در میان‌ این‌ پرچم‌ها هیچ‌ کدام‌ به‌ اندازه‌ پرچم‌ یمانی‌ بر حق‌ نیست‌؛ چرا که‌ شما را (به‌ تبعیت‌ از) امامتان‌ دعوت‌ می‌کند. پس‌ از قیام‌ یمانی‌ خرید و فروش‌ اسلحه‌ برای‌ مردم‌ و به‌ خصوص‌ مسلمانان‌ ممنوع‌ می‌شود و هرگاه‌ (یمانی‌) قیام‌ کرد به‌ سوی‌ او حرکت‌ کن‌ و بشتاب‌ که‌ آن‌ را پرچم‌ هدایت‌ خواهی‌ یافت‌. احدی‌ از مسلمانان‌ اجازه‌ ندارد با او مقابله‌ کند و هر کس‌ چنین‌ کند، جهنمی‌ است‌؛ چرا که‌ یمانی‌ به‌ حق‌ و صراط‌ مستقیم‌ دعوت‌ می‌کند.


📚 الغیبة‌، نعمانی‌، ص‌ ١٧١

#قسمت_پنجم_علائم_ظهور

#ادامه_دارد

#کپی_باذکر_صلوات_جهت_تعجیل_درفرج_و_سلامتی_امام_زمان_عج

🌤 الـلَّـھُــــمَــ ؏ َـجـِّـلْ لِوَلــــیِـڪْ ألــفــَـرَج 🌍

🌍 کانال تشنگان وصال مهدی(عج)🌎

👇🏻👇🏻👇🏻
@rahian_nur

___________________________