راهیان نور

#آقای
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) :

چیزهایی که به درد شما
نمی خورد را نگویید.

آقای فلسفی در کتاب خود این مطلب را این گونه توضیح داده اند که مثلا در ماه رمضان شما به چه مناسبتی از دیگران سوال می کنید که روزه ای یا نه؟

این حرف بی خودی هست.
زیرا اگر آن شخص روزه باشد ، شاید دلش نخواهد ریا شود و اگر روزه نباشد ، شاید دلش نخواهد که شما متوجه بشوید❗️

شاید بدلیل بیماری روزه نیست ،
اما دلش نمی خواهد کسی بفهمد

خیلی حرفها هست که ما می زنیم و بخاطرش نامه عملمان را سنگین می کنیم. بعضی از سوالاتی که ما از افراد می پرسیم ، باعث می شود آنها یا مجبور به دروغگویی شوند یا وادار به ریاکاری بشوند.

حرف‌های بیهوده را ترک کنید.
به شنیده ها هم ترتیب اثر ندهید.

یک ساعت هم که پیش #آقای_بهجت می نشستید ، ایشان هیچ حرفی نمی زدند ، مگر زمانی که سوالی مطرح می شد.
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_بیست_ونهم . 🌷چقدر پیش می آمد که وقتی نبود،ذهنم پر از سوال میشد،با خودم میگفتم مهدی بیاید ازش میپرسم،تا میدیدمش و چشمم به چشمش می افتاد،جواب بود برایم،اصلا همین که نزدیکش بودم،قوت#قلبم بود😊 #ما همیشه خانه به…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت #30
.
🌷ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند😔، #این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودند🌹🌹
#بعد از#شهادت حمید آقا،زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند، بعد از چهلم رفتم اهواز،ماه بعد که سرش خلوت شد،گفت:"بریم به فاطمه و بچه هاش سر بزنیم"
فاطمه با خانم همت تصمیم گرفته بودند بروند قم زندگی کنند و درس بخوانند، #حاج همت،عملیات خیبر با فاصله ی چند روز از حمید آقا شهید شده بود😔
#اما نه خانواده ی خودش و ن باکری ها زیاد موافق نبودند با رفتن او،میگفتند با دوتا بچه چه کار میخواهد بکند توی شهر غریب،آخر فاطمه گفته بود:"هر چه آقا مهدی بگه،همون کار رو میکنم"
#مهدی گفت:" بذارید هر جا او راحت تره و اونجا میتونه بچه ها را خوب تربیت کنه،بره؛ما باید کمکش کنیم نه اینکه دست و پاش رو ببندیم"
#آقای زین الدین قمی بود ولی خونوادش را آورده بود اهواز،مثل ما.
سه ماه نشد که زین الدین شهید شد و خانمش برگشت قم،
گفتم:"وای مهدی،شدند سه خونواده"
گفت:"همین روز ها یکی دیگه هم بهشون اضافه میشه"
خودش را میگفت؛زیاد طول نکشید، #آبان این حرف را زد،اسفند خودش شهید شد😭..

#ادامه_دارد

#شهدا

@rahian_nur
@bakeri_channel
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_شانزدهم . همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد دو روز ماند پیشم. #موقع رفتنش گفتم:"اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو#تنها به امید خدا بذاری. #باید مرتب سر بزنی" اما تا بیست روز خبری نشد.…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هفدهم
.
#اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت میکردند یا یک شب می ماندند. 🌹فاطمه و پسرش احسان امده بودند پیشمان. #آقای آهن دوست و آقای طریقت هم خانواده هایشان را آوردند
عملیات #فتح_المبین شروع شده بود و خانه پر رفت وآمد بود.
🌸بیشتر#جمعه ها یک گروه از رزمنده ها با قابلمه ی ناهارشان می امدند.آشپز خانه هم پایین بود، #نمیتوانستیم راحت بالا و پایین بشویم.زنگ زدم به یکی از دوستانم که اهوازی بود و خانه ی بزرگی داشتند،من و فاطمه و احسان با خانم طریقت رفتیم پیش آنها
آخر های#عملیات خبر رسید برادر صاحب خانه#شهید شده،از این طرف حمید آقا و آقای طریقت آمدند وگفتند"ما میخواهیم بریم دزفول"
من تک و تنها میشدم.باهاشان رفتم مراسم برادر دوستم،مهدی آمد؛ #پیشانی ترکش خورده اش را بسته بود😢.با هم رفتیم ارومیه،شب توی راه بودیم، #از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد،نماز صبح بخوانیم🌸،میخواست به قهوه خانه ای جایی برسد.جاده بود وبیابان،تا میرسیدیم به خوی،نماز غذا میشد
مهدی جوش میزد😑،آخر بلند شد و به راننده گفت همانجا نگه دارد،کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواندم
#مهدی_آدم_مقیدی_بود☺️.از روشن فکر بازی هم خوشش نمی آمد. #من دوست نداشتم پشت سر پیش نماز مسجد محله مان نماز بخوانم، #زمان انقلاب توی راه پیمایی ها شرکت نمیکرد؛نه خودش،نه خانواده اش.اصلا کاری به این چیز ها نداشت.#با مهدی هر وقت میرفتیم خانه ی پدرم،نزدیک اذان با آقاجون تو حوض وضو میگرفتند می رفتند مسجد😊. #دفعه ی اول از مسجد که برگشت،بهش گفتم نمازش را دوباره بخواند"نماز خوندن پشت سر این امام جماعت اشکال دارد"پرسید:چرا؟😳دلیلم را گفتم.چقدر فکر میکردم روشن فکرانه است،مهدی اخم کرد،گفت:"اینهایی که گفتی قبول اما هیچ وقت سیاست و این چیزها ور قاطی دین و اعتقاداتت نکن"و او هم شروع کرد به دلیل و برهان آوردن برای من.
#یادم هست برای یکی از اشنایان که به خاطر دیدن عمل کردهای غلط بعضی از آدمهای به ظاهر مذهبی که دست اندر کار بودند،در نمازش کاهل شده بود،نامه نوشت📝. #برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به مسائل سیاسی و اجتماعی ندارد،در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد...🌺

#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿 #قسمت_چهارم . #من مهدی را از قبل نمی شناختم #برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا #حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان #کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام #من آموزش…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_پنجم
.
🌺بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکری ها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
🌺آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی،مهندسی مکانیک #دانشگاه تبریز درس خوانده بود😊.آن موقع شهردار ارومیه بود🌿، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.☺️
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:"مهدی باکری را میشناسی؟من رو فرستاده خواستگاری😌
#راستش آقای باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت.🌺🙃
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."😉🙈

#ادامه_دارد
@rahian_nur