راهیان نور

#ادامه_
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃 🍃 #من_زنده_ام #قسمت_صدوبیست_و_دوم🌷 درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در نگه داشتند.به عقب نگاه کردم و دیدم حلیمه را به فاصله چند سلول جلوتر پشت در دیگری نگه داشتند .اولین بار بود که از هم جدا می شدیم.منتظر باز شدن در صندوقچه ای…
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐
🍀
💐
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوبیست_و_سوم🌷

مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود. به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز شود. ناگاه رهبر ارکستر همه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تاره کردند و همه از جا بلند شدند. نگران شدم نکنه همگی با هم به طرف دستشویی هجوم ببرند. ضعف آنقدر بر ما غالب شده بود که با کوچک ترین اشارہ ای فرش زمین می شدیم.
میخواستم فریاد بزنم نه الان نروید، صبر کنید خواهرم آنجاست اما نمی توانستم صدا یا فریاد بزنم، در عین حال اضطراب و نگرانی آنچنان در رفتار و ظاهرم نمایان بود که مثل فیلم سینمایی همه ایستادند، من و مریم را تماشا کردند که چطور تلوتلو خوران راه میرویم، اتاق دور سرمان می چرخد و نقش زمین می شویم اما غذا را که می بینیم صورتمان را برمیگردانیم، جالب تر از همه لحظاتی بود که بعد از: سوروسات روسری هایشان را از گوشه و کناری برداشتند و به نماز ایستادند. وقتی نگهبان سینی های غذا را داخل فرستاد آنهایی : که نمازشان تمام شده بود یا نماز نمی خواندند به سمت سینی ها هجوم بردند تا جایی که یادشان رفت دوستانشان راکه در حال نماز خواندن بودند صدا بزنند،یا منتظرشان بمانند.
آنقدر انرژی مصرف کرده بودند و با حرص و ولع می خوردند که دلم به حال گرسنگی آنها سوخت.
بعد از اینکه خوب سیر شدند و آروغشان را زدند از ماپرسیدند شما چراغذانمی خورید. ہوی تمن و مُرگہ(پلو و خورش) هصه ی اتاق را پر کرده بود امادیگه هیج غذایی ذائقه ی ما را تحریک نمی کرد.
یکی از آنها گفت: میخواهید ما سهمتان را بگیریم ؟
در بین خودشان بحث پیش آمده بود ولی نمی دانستیم چه میگویند. آنچه روشن بود این بود که ما نمی خواستیم غذایی از آنها بگیریم و قصد داشتیم اعتصاب غذای ما اثر خود را نشان دهد تا تکلیف ما روشن شود.
بعدازظهر که صدای خرو پف همه شان بلند شده بود و هرکدامشان در گوشه ای افتاده بودند سلیمه آرام آرام همراه با قرآنش خودش را به ما رساند و در کنار مریم نشست و بی مقدمه و دست و پا شکسته با ته لهجه ی عربی به فارسی پرسید.
- ایرانی هستید؟
هم خوشحال شدیم که فارسی صحبت می کند و هم ناراحت از اینکه چرا فارسی صحبت می کند.
دوباره ادامه داد:
من و همه ی اینها ایرانی هستیم.
خیلی تعجب کردیم. اصلا اینها هیج شباهتی به ایرانی ها نداشتند حتی زبان فارسی را نمی دانستند. تعجب ما را که دید اشاره کرد به دختر پانزده ساله ای که کنار مادرش دراز کشیده بود و گفته روژین در زندان به دنیا آمده و کرد ایرانی است. با تکان خوردن ساحره که از این پهلو به آن پهلو شد سریع سر جایش پرید و سرش را دوباره روی قرآن انداخت. معمای جدیدی برای
| محل کردن بود. اما قرار بود که ما فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و انرژی اضافی برای هیچ موضوع دیگری صرف نکنیم تا بتوانیم روزهای بیشتری را دوام بیاوریم. حرف نزنیم، فعالیت نکنیم، فکر نکنیم، اشک نریزیم تا با هم باشیم. اما چطور این همه زن و دختر ایرانی اینجایند ولی ما از آنها بی خبریم، روژین پانزده ساله در زندان به دنیا آمده یعنی چه؟ یعنی اینها از کی اینجا هستند و از کجا آمده اند؟ پس همسران ، پدران و مردان اینها کجا هستند .
نه، من میخواهم با آنها حرف بزنم.
گفتم: مریم همه خواب هستند، اینها اینقدر زدند و رقصیدند که بیهوش شدند، میخواهم بقیه ی داستان را بدانم.

ادامه دارد...✒️

#ادامه_دارد
@rahian_nur
#حاجت_روا...
.
اولین و آخرین اعزام صادقم...
۹ اسفند ۹۴ بود...
دلم میخواست ساعتای آخر جدایی تنها باشیم...💕
ولی شدنی نبود...
خونه‌مون پره مهمون بود...
لحظه های آخر...
سینی آب و قرآنو دادم دست مادرشوهرم و...
بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا...
تحمل دیدن حركت ماشینشو نداشتم...😔
بعد۱ساعت رفتم تو اتاق خواب و دیدم...
بخشی از وسایلشو جا گذاشته...
بهش زنگ زدم...
گفت...تا۱ربع دیگه میاد...
خییییلی خوشحال شدم...😊
گفت...
"بذارشون در آسانسور برمیدارم..."
قبول نكردم و گفتم...
"حالا بیا بالا..."
یادم رفته بود واسش میوه بذارم...
همین كه گفت دارم میام...
هر چی خیار داشتیمو گذاشتم واسه توی راهشون...
با كیكهای دوقلوی شكلاتی...
كه فقط با صادق میتونستم بخورم...💕
منتظرش نشستم تا رسید...
وسایلو دادم بهش و دوباره باهاش وداع كردم...😔
مثه جون كندن بود برام...😢
.
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_كه_جانم_میرود...
.
صادقم...
حتی‌الامكان هر روز...
یا یكی۲روز در میون تماس میگرفت...
آخرین بار كه با هم حرف زدیم...
۳ اردیبهشت۹۵ بود...
روزای آخر بهش میگفتم...
"وقت اومدن زنگ نزنی به دوستت كه بیاد دنبالت...
تا از تهران بخوای با ماشین بیای،من میمیرم...💕"
همش شوخی میکرد و میگفت...
"نههه...پول هواپیما ندارم...😅"
میگفتم...
"من واست میخرم..."
تو آخرین تماسش گفتم...
"لطفاً خبر بده...
دوست دارم بیام استقبال مدافع حرم عمه جانم زینب(س)..."
قبول كرد...
این دفعه دیگه شوخی نكرد و گفت...
"میای جونم...!"
دیگه كم كم حرف برگشتنش بود...
از۹اسفند تا۴اردیبهشت...
قد یه عمر بهم گذشت...
ولی...
همین۵۷روز كافی بود...
تا صادقم به آرزوش برسه...
.
(همسر شهید صادق عدالت اکبری)
.
#ادامه_دارد...
.
#دل_نوشت:
یا بقیة الله(عج)
دیوونه ی این لقبِ...
صاحب صمصام تواَم...
آرزوم اینه ببینم...
سرباز گمنام تواَم...
این آخرین خواهشمه...
معلومه از حال چِشَم...
که الهی با تو آقا...
مدافع حرم بشم...😢
العجل...
ای منتقم خون شیعه ها...
امید همه ی مسلمونا...
الهی بیایی و با رهبرم...
با تو بریم حرم کربلا...
@rahian_nur
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))


يک روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم: «به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي!»چشم هايش درخشيد و پرسيد: «چرا؟» يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم. خواستم بگويم «ولش کن!» مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد. چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود. آهي کشيدم و گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته!»
📚راوے:همسرشهید

#شهیدهمت_رایادکنید_باذکرصلوات
#ادامه_دارد...


#الـلـه_اڪبـر
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))


پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر مي‌شد. بايد عقب نشيني مي‌كرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد مي‌شدند، چهره‌ي حاجي برافروخته‌تر مي‌شد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود.
آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي مي‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظه‌ي آخر، عجيب بود. حاجي نمي‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌دنبال بدن يكي از بچه‌ها مي‌گشت.

#شهیدهمت_رایادکنید_باذکرصلوات
#ادامه_دارد....
@rahian_nur
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))

رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور مي‌رفت. هر وقت از دستم ناراحت مي‌شد اين كار را مي‌كرد، يا جانماز پهن مي‌كرد و سر جانمازش مي‌نشست.
رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه‌هايي را كه بچه‌ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.
كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اين‌قدر بالياقتم. تو منو همون‌جوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»
توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كرده‌م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»

#شهیدهمت_رایادکنید_باذکرصلوات
#ادامه_دارد....
@rahian_nur
راهیان نور
قسمت دوازدهم 🍃🌺🍃🌾🌸🌾🌸🌾🌸 @rahian_nur 🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾 ۱۲ WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام چیزی که می توانستند برایش جان بدهند. دیدن جنگ از نزدیک یعنی همین، یعنی این که ببینی آدمها واقعا زخمی و شهید می شوند. شب که…
قسمت سیزدهم
🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
@rahian_nur
.
.
۱۳ WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
مرد در انتهای را ه بود. سالهای شناسایی تمام شده بود. ولی او هم مثل همه ی نیروهای شناسایی دیگر بود که
وقتی فرمانده می شدند هم، دوربین از دستشان نمی افتاد. از بس با همه ی آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام
شده بودند گرم می گرفت؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است قمی ها فکر می کردند قمی. تیپ علی بن ابیطالب (ع)
شده بود زن و بچه اش. اول ازدواج به زنش گفته بود «من قبل از توسعه تا تعلق دیگر دارم، سپاه، جبهه، شهادت.»
من که آدم بی احساسی نبودم. فاصله ی بینمان اذیتم می کرد، ولی این جوری برایم جا افتاده بود. فکر می کردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند که شوهرش می خواهد. وقتی او ابراز علاقه نمیکرد، طبیعی بود که من هم ابراز علاقه نکنم. یا طبیعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد، این چیز و آن چیز بخواهد، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی گذاشت که به او بگویم «حالا که آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخرم.» خودش که اهل چیز نو خریدن نبود، نه برای من نه برای خودش. یک بار من و خواهرش پیراهن و شلوار برایش خریدیم. توی خانه لباس ها را پوشید و رفت. وقتی برگشت دوباره لباسی سپاه تنش
بود گفت «یکی از دوستانم میخواست داماد شود، لباس نو می خواست. دادم به او.» گفت «شماها فکر می کنید من خیلی به این
چیزها وابسته ام؟»
سلیقه اش دستم آمده بود. این که از چه لباسی خوشش می آید یا نمیآید. به قول خودش لباسی اجق و جق دوست نداشت. لباس ساده و تمیز، کمی هم شیک. رنگهای آبی آسمانی و سبز. از قرمز بدش می آمد. می گفت «از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبلی قساوات.» قرمزی رژ لب ناراحتش می کرد. یک بار که زدم به شوخی گفت «این مرباها چیه خانمها به لب هاشون
میمالند!» می گفت «من تو را همان طوری که هستی میخواهم.»
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد. شبها کنار پنجره می نشستم و گوشهی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه میکردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود. خانه مان سر چهارراه بیست و
چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش. تویوتای لندکروزش را که می دیدم، بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری... .
#ادامه_دارد
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
راهیان نور
#قسمت_نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام چند روز اهواز ماندم. قبلا با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسهای درسی بدهم. با خواهرش برگشتم…

#قسمت_دهم
نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام WWW.SarbaZanei Slam.com به ۱
وقتی می رفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه، جمله هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می نوشت و میزد به دیوار اتاق، می گفت «دفعه ی بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی.» بعضی ها وقتی حرف میزنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساسی می کنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمی خواست در تنهایی فکرهای الکلی بکنم. بعضی وقتها می خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود. می گفت «بعضی بچهها برای این که از دست زنشان راحت باشند شبها پادگان می خوابند و نمیآیند.» می گفت «این ظرفیت را در تو می بینم، وگرنه من هم باید به تو برسم.» هندوانه زیر بغلم
میداد. اسم نمی آورد، ولی دلمان می خواست زندگیمان مثل حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ص) که نه، یک کم شبیه آنها
بشود. می گفت «بدم می آید از این مردهایی که می بینم می آیند و به زن هایشان می گویند دوستت داریم و فلان. آن وقت زن هم
میگوید خب اگر این طوری است پس مثلا فلان چیز را برایم بخرد» می گفت «یک چیزهایی را من از این بچه ها در جبهه
می بینم که زبانم بند می آید. دیروز یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم،
گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شده آم. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام کنی من برگه ی مرخصیت را می نویسم. تا برود کارش را تمام کند، یک خمپاره خورد کنارشی و شهید شد. من نمی توانم با
دیدن این چیزها خانوادهی خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»
این را فهمیده بودم که از ابراز مستقیم محبت خوشش نمی آید. از این که بگوید دوستت دارم و این حرفها، دوست هم نداشت این حرفها را بشنود. مثلا من شماره ی تلفن پایگاه انرژی اتمی را داشتم. بعضی وقتها هم دلم میخواست که زنگ بزنم. ولی چه طور
بگویم، یک کم می ترسیدم. شاید یک بار هم گفت «دلیلی نداره، کلی آدم دیگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برایشان
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من هنوز تو رودر باسی داشتم. حتی رویم نمی شد توی صورتش نگاه کنم.
یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباسهایشا را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش،
#ادامه_دارد..... .....
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_هشتم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام نگرفتیم خوش حال بودم. اصلا در ذهنم نبود که مثلا با یک آدم شیک و آن چنانی ازدواج کنم. دوست داشتم ازدواجم رنگی از ازدواج حصرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ص)…
#قسمت_نهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
چند روز اهواز ماندم. قبلا با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصله ام سر نرود آن جا در
مدرسهای درسی بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدار کم را بیاورم.
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و
خریدیم، گاز و یخچالی، مغازههای آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعدازظهرها باز می کردند. آمد و همه جای شهر را که
برایم ناآشنا بود نشانم داد. بازار میوه و سبزی، نمایشگاه فرهنگی سپاه، زینبیه. گفت «اگر بیکار بودی و حوصله ات سر رفت، این
جاها هست که بیایی.» آقا مهدی یک ماه اول تقریبا هر شب می آمد خانه.
اما من بی کار نبودم. اوایل مهر بود که کارم را در مدرسه شروع کردم. درسی دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زیر سر و صدای موشک هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته ایم، کار سرگرم کنندهای بود. احساس
میکردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه میکردم. ولی باز وقت زیاد میآوردم. آیا
مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند می شد و می رفت و شب بر می گشت.
کم کم با خانم توفیقی همسایهمان بیشتر آشنا شدم. آدم هم کلام می خواهد. تنهایی داشت برایم قابل تحمل می شد. با هم میرفتیم پشت خانه مان. یک جایی بود، زینبیه، که پایگاه تقویت پشت جبهه خانه مان. یک جایی بود، سری دوزی و سبزی پاک کردن، نمی شد آدم در اهواز باشد و برای جبهه کاری نکند. اهواز تقریبا نزدیک یک خط مقدم جنگ بود. هم برای پر کردن بیکاری و هم برای کار تدریسم عضو کتابخانهی مسجد شدم. کتاب می گرفتم و میبردم خانه. او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشد. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفته ام، باید همه چیز را حتی بر خلاف میلش تحمل کند. می دانشت تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانوادهاش بوده بعضی وقتها عذاب آور است. بعضی وقتها تا دو هفته می رفت شناسایی، ولی تلفن میزد و می گفت که فعلا نمیتواند بیاید. همین که نفسش می آمد برای من بس بود، همین که
بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس میکشد.

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ادامه_دارد.....
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_هفتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکه ی طلا عقد کردیم. مراسمی در کار نبود. لباس عقد را هم خواهرم…
#قسمت_هشتم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
نگرفتیم خوش حال بودم. اصلا در ذهنم نبود که مثلا با یک آدم شیک و آن چنانی ازدواج کنم. دوست داشتم ازدواجم رنگی از
ازدواج حصرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ص) داشته باشد.
بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت «اگر شما اهواز باشید، زودتر می توانم بیایم پیشتان. منطقه ی کاریم الان آن جاست. یکی از دوستانم تازه ازدواج کرده. یک خانه می گیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم میگوییم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند. میگفتند «هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد.» برای خودشان ناراحت نبودند، می گفتند «جواب مردم را هم باید داد.» همان حرف و حدیثهای همیشگی شهرهای کوچک، که باید برایشان یک گوشی را در کرد و یکی را دروازه. اما پدرم می گفت «من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم. تو هم دخترم، این نصیحت را از من داشته باشی و با شوهرت همیشه صادق باشی.» شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آنقدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود. من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانوادهام جدا شوم. دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود. ولی احساس می کردم اگر همراه او نروم
پشیمان می شوم. شاید آن موقع برای ما طبیعی بود.
اهواز برای من جای جدید و قشنگی بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. همه ی اثاثمان نصف جای بار وانت را هم نمی گرفت. خودمان هم نشستیم جلو، من و آقا مهدی و خواهرش، خیلی خوب شد که خواهرش همراهمان آمد. من هنوز رویم نمی شد با آقا مهدی تنها بمانم. از انوازع تا قم خواهرش هر موقع احساسی می کرد که سکوت بین من و آقای مهدی دیگر زیاد شده یکی حرفی می زد. مثلا «شما خیاطی هم بلدی؟» شب اول که رسیدیم، وارد خانه ای شدیم که تقریبا هیچ چیز نداشت.
توی آن گرمایی که به شی عادت نداشتم، حتی کولری هم برای خنک کردن نبود. شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم.
از همسایه ی طبقه ی پایین گرفتیم. با خواهر آقا مهدی می گفتیم مگر توی این گرما می شود زندگی کرد. ولی باید می شد. چون
اگرچه او مرا انتخاب کرده بود، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم.

💐💐💐💐💐💐💐
#ادامه_دارد.....
@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #قسمت_ششم WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام کم کم ترسم ریخت. بعد از این که حرفهای او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما میدانید که من فقط دو سال از شما کوچک ترم؟ مشکلی با این قضیه ندارید؟»…
#قسمت_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکه ی طلا عقد کردیم.
مراسمی در کار نبود. لباس عقد را هم خواهرم آورد.
بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهداء سر مزار دوستان شهیدش، یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم. سر مزار آیت الله مدنی گفت «من خیلی به ایشان مدیون م. خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم.» خانواده شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای
زندگیم بود. فردای همان روزی که عقد کردیم او رفت جبهه.
دو ماه و نیم عقد کرده در خانه پدرم ماندم. در این مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ می زد و می گفت مثلا «من ساعت نه جلسه دارم، می آیم قم. بعدازظهر هم یک سر به شما میزنم.» یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق دیدم که دور گردنشی پارچهای سفید شبیه باند بسته. توی اتاق که آمد بازش کرده بود. پرسیدم «خدای ناکرده مجروح شدید.» گفت «نه چیزی نیست، از این چیزها توی کار ما زیاده.» مادرم می گفت «آقا مهدی حالا شما یک مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند.» او هم میخندید و مثل همیشه می گفت «حاج خانم صلوات بفرستید، ما سرباز امام زمان هستیم.» این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود، ولی با قیافه اش بیشتر آشنا شده بودم. از فمیدن یک چیز هولی برم داشت. آن صورت نورانیای که در خواب دیده بودم، صورت خودش بود. آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم. ولی تازه داشتم می فهمیدم. باید با آدمی زندگی می کردم که اصلا نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم. احساس میکردم دارم به
شعارهایی که می دادم عمل می کنم. باید با یک شهید زنده زندگی میکردم. یکی از دوستان هم دبیرستانیم که دانشگاه قبول
شده بود به مادرم گفته بود «این منیر از همان اول میگفت من میخواهم به آدم ساده ای شوهر کنم. آخرش هم این کار را
کرد. رفت به یک پاسدار شوهر کرد.» گفته بود «مگر پاسداری هم شد شغلی؟» من هم برایش پیغام فرستادم «این ها با خدا
معامله کرده آند. کی از این ها بهتر؟» خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم.
.
.
#ادامه_دارد.....
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_چهارم 4⃣

@rahian_nur 🕊

آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه خیلی خوبی دارد. در دوره اوایل طلبگی _در همان سنین پانزده، شانزده سالگی_ به آن‌جا مراجعه می کردم. گاهی روزها آن‌جا می‌رفتم _نزدیک آستان قدس_ و مشغول مطالعه می‌شدم. صدای اذان با بلندگو پخش می‌شد، به قدری غرق مطالعه بودم که صدای اذان را نمی‌شنیدم. خیلی نزدیک بود و صدای خیلی شدید داخل قرائت‌خانه می‌آمد و ظهر می‌گذشت. بعد از مدتی میفهمیدیم که ظهر شده است. کتاب اُنس داشتم. البته الان هم که در سنین نزدیک شصت سالگی هستم _همان‌طور که گفتید بعضی از شما یا جای فرزند من هستید و بعضی مثل نوه من می‌مانید_ از خیلی از نوجوانان بیشتر مطالعه می‌کنم، این را هم بدانید.
هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را به جا آوردم، اعمال آن روز، طولانی هم هست _لابد اشنا هستید. خیلی از جوانان با آن اعمال آشنا هستند _چند ساعت طول میکشد. اعمال، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع میشود و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شاید تا نزدیک غروب _روزهای نه چندان بلند_ به طول می‌انجامد.
آن وقت من یادم است که با مادرم _چون مادرم هم خیلی اهل دعا و توجه و اعمال مستحبی بود_ می‌رفتیم یک گوشه حیاط که سایه بود _منزل ما حیاط کوچکی داشت_ آن‌جا فرش پهن میکردیم _چون مستحب است که زیر آسمان باشد_ هوا گرم بود. آن سال‌هایی که الان در ذهنم مانده، یا تابستان بود، یا شاید پاییز بود. روزها نسبت بلند بود. در آن سایه می‌نشستیم و ساعت‌های متمادی، اعمال روزعرفه را انجام میدادیم. هم دعا داشت، هم ذکر و هم نماز. مادرم میخواند، من و بعضی از برادران و خواهرها هم بودند، می‌خواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود.
دوره انس با معنویات و با دعا و نیایش.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur

🍃🍃💚🍃🍃
راهیان نور
#قسمت_پنجم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام منطقه را بررسی میکرد. دوباره فردا عراقیها هنوز به فکر استتار و این حرفها نبودند. تانک هایشان را راحت می شمرد. خودشان را د ید میزد. توی خاک…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #قسمت_ششم
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
کم کم ترسم ریخت. بعد از این که حرفهای او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما میدانید که من فقط دو سال از شما کوچک ترم؟ مشکلی با این قضیه ندارید؟» گفت «من همه چیز شما را از پسرعمه هایتان پرسیدم و می دانم. نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتی قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.»
حرفهایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.
از همان زمان کلاسیهای حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتینهایشان را میدیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمه ی تقوا و ایثار، آدمهایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود. جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصا که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهره ی گشادهاش هم میشد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همه ی جنبههای
زندگی را میبیند.
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبتهای جلسه ی دوم کوتاه تر بود. نیم ساعت بیشتر نشد. انی که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها، آقا مهدی اصلا موافق مراسم نبود. می گفت «من اصلا وقت ندارم و الان هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد.» گمانم عملیات رمضان بود. حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد، بقیه ی چیزها
فرع قضیه بود.
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولا در این کارها آسان گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را
هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد. مادرم میگفت «چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او
می گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش رفت. من و آقا
مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم، نه صد تومان؛ تنها خرید ازدواجمان، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود ک پدر خریده بود
#ادامه_دارد
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_سوم 3⃣

@rahian_nur 🕊

چشم من ضعیف بود. هیچ‌کس هم نمی‌دانست، خودم هم نمی‌دانستم.
فقط می‌فهمیدم که چیزهایی را درست نمی‌بینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشم‌هاییم ضعیف است. پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان _وقتی که من عینکی شدم_ گمان میکنم حدود سیزده سالم بود. لیکن در دوره اول مدرسه، این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمی‌دیدم، تخته سیاه را که روی آن می‌نوشتند، اصلا نمی‌دیدم و این، مشکلات زیادی را در کار تحصل من به وجود می‌آورد.
در همان دوره آخر دبستان _یعنی کلاس پنجم و ششم_ تازه منبر آقای «فلسفی» را از رادیو پخش می‌کردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را _در بچگی_ می‌کردم و به همان سبک، آن بخش‌های کتاب دینی را با صدای بلندی و خیلی شمرده، پشت سر هم می‌خواندم. معلمم و پدر و مادرم خیلی خوش‌شان می‌آمد. من را تشویق میکردند. بله! این درس‌هایی بود که آن زمان دوست می‌داشتم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم. یعنی دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم میخواندم. درس معمولی من طلبگی بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگی رفتم _یعنی از دوازده سالگی به بعد_ بنابراین از همان وقت‌ها، دیگر من به فکر آینده _به این معنا_ بودم. یعنی معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم. البته طلبگی و لباس طلبگی، به هیچ‌وجه مانع از کارهای کودکانه آن زمان نبود. یعنی هم عمامه سرمان میگذاشتیم، هم وقتی میخواستیم بازی کنیم، عمامه را در خانه می‌گذاشتیم، به کوچه می‌آمدیم و با همان قبا می‌دویدیم و بازی می‌کردیم _کارهایی که بچه‌ها می‌کنند_ وقتی میخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان میگذاشتیم و عبا را به دوش می‌انداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_دوم 2⃣

@rahian_nur 🕊

غرض، خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم _ البته مثل همهٔ مادران _ دوست می‌داشت و رعایت آن‌ها را میکرد.
پدرم عالم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلافت مادرم که خیلی گیرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم‌حرف می‌نمود، که این تاثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشه حجره بود. البته پدرم ترک زبان بود _ ما اصلا تبریزی هستیم، یعنی پدرم اهل خامنه تبریز است_ و مادرم فارسی زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه، محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود. منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طَبعا این ها، در وضع کار ما اثر می گذاشت. من همان وقت، معمّم بودم. یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی، من عمامه به سرم و قبا به تنم بود، قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستان‌ها با سرِ برهنه می رفتم. زمستان که می‌شد مادرم عمامه به سرم می‌پیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و
برادران روحانی هم داشت، لذا عامه پیچیدن را خوب بلد بود. سرِ ما عمامه می‌پیچید و به مدرسه می‌رفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچه‌ها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت‌نمایی و این‌ها بود. اما ما بازی و رفافت و شیطنت و این‌طور چیزها جبران می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم که در این زمینه‌ها خیلی سخت بگذرد. اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود. به خاطر این بود که پدرم با هر کاری کی «رضاخان پهلوی» کرده بود، مخالف بود _ از جمله، اتحاد شکل از لحاظ لباس _ و دوست نمی‌داشت همان لباسی را که رضاخان به زور می‌گوید، بپوشیم. میدانید که «رضاخان»، لباس فعلی مردم را که آن زمان لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانی‌ها لباس خاصی داشتند و همان لباس را می‌پوشیدند. او اجبار کرد که بایستی این طور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید. پدرم این را دوست نمی‌داشت، از این جهت بود که لباس ما را، همان لباس معمولی خودش، که لباس طلبگی بود، قرار داده بود. اما نیّت طلبه‌شدن و روحانی شدن من در ذهن‌شان بود. هم پدرم می‌خواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
راهیان نور
🌹هرشب بخشی از خاطرات شهید زین الدین از زبان همسر🌹 مهدی زین الدین @rahian_nur تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸ ورود به دانشگاه: ۱۳۵۶ ازدواج با منیره ارمغان: ۳۱ خرداد ۱۳۶۱ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۶۳ من آخرین بچه ی یک خانواده ی معمولی بودم. تا راهنمایی هم بچه ماندم. هنوز که…
نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
ارث بود و این چیزها برای آن که اسلام را دین کهنه ای نشان دهند. شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود. یعنی سعی می کردیم چیزهایی را که سر کلاس های آن جا بمان می گفتند در عمل پیاده کنیم. سعی می کردیم در کارهایمان، همین کارهای روزمره، بیش تر توجه کنیم، بیش تر دقت کنیم. در غذا خوردن، راه رفتن، برخورد با خانواده و دوستان. حتی مسواک زدن برایمان یک کاری شده بود. نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم. یادم هست می گفت «آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او می شود.» ما هم همین را می خواستیم، که شبیه آدم های بزرگ دینمان بشویم که ساده گیری و ساده زیستن را به ما یاد می دادند. مثلا یک لباس را کلی وقت می پوشیدیم. آن هم من که مادرم می گفت تا قبل از آن سختگیر ترین بچهاش راجع به لباس بوده ام. آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است، ولی ما میخواستیم با فدا کردن این
چیزها به چیزهای بهتر و متعالی تری برسیم. نه من، اکثیر جوان ها داشتند این طور می شدند.
یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند «زود خودتان را برسانید خانه، امشب خاموشی است.» جنگ شروع شده بود. عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود. جنگ که شروع شد نوع فعالیتهای حزب هم عوض شد. کلاسهای آموزش اسلحه و امدادگری گذاشتند. اسلحه می آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می دادند. فکر می کردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم
بکشد باید بلد باشیم تیراندازی کنیم. بعد از مدتی هم، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جبهه. آن کلاس های سابق کم رنگ تر
شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد. آن روزها به خوابم هم نمیآمد که این حزب
رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد. پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود. آدم بدی نبود، ولی خوشم نیامد
ازشی، لباس پوشیدنش به دلم ننشست.
خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود، کسی دیگر نمی تواند کاری کند. خرداد سال شصت و یک، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی، خانواده ی زین الدین، مادر ویکی از او امشان، به خانه ی ما آمدند. از یکی از معلم های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر
خوب به شان معرفی کند. پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند.
.
.
#ادامه_دارد.....
@rahian_nur
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_سوم
راهیان نور
راهیان نور: 🌷🌷بسم رب شهدا و صدیقین🌷🌷 قسمت اول 🌼خاطرات شهید زین الدین از زبان همسر🌼 . . WWW.SarbaZaneiSlam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام . نیمه پنهان ماه ۵ (شهید مهدی زین الدین) 🌹🌹🌹🌹🌹 در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به…
🌹هرشب بخشی از خاطرات شهید زین الدین از زبان همسر🌹
مهدی زین الدین
@rahian_nur
تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸
ورود به دانشگاه: ۱۳۵۶
ازدواج با منیره ارمغان: ۳۱ خرداد ۱۳۶۱
شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۶۳
من آخرین بچه ی یک خانواده ی معمولی بودم. تا راهنمایی هم بچه ماندم. هنوز که حیاط خانه ی چندان بزرگمان را محله ی با جک قم می بینم، یاد شیطنتهای خودم و خواهرم می افتم. یادم می آید که از انبار دوچرخه فروشی پدر دوچرخه بر می داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعدازظهر مدرسه مان بازی می کردیم. پدرم که سرش به کار خودش بود. ما هم مثل خیی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر. مادرم هوای بچه هایشی، مخصوصا راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان که تعداد کمی از دخترها دیپلم می گرفتند. این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که
من ته تغاری و عزیز کردهی مادر هم بودم. همیشه بهترین لباس هایی که می شد، برایم می خرید یا می دوخت. هر جا هم که
می رفت معمولا مرا همراه خودش می برد. جلسه ی قرآن را که خوب یادم هست، با هم می رفتیم. سوره های ریز و درشت قران
که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بود.
شروع جوانی من هم زمان با انقلاب شد. هفده ساله بودم. دوران تغییرات بزرگ، این تغییر برای من از حزب جمهوری به وجود آمد. دبیر زیستمان در حزب کار می کرد. به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد. جذب فعالیت ها و کلاس های آن جا شدم.
کلاس های احکام، معارف، اقتصاد اسلامی. قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسه ها از اسلام یاد بچه ها می دادند
#ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_سی_وششم . #فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت:"دایی آقا مهدی زنگ زد،گفت آماده باش میآد دنبالت"قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید😔،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛تا رسیدم،زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟" گفت:"رفته سر کار،کاری…
🌹🌹🌹🌹
🌹
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_وهفتم

🌷بعد از #شهادت مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭😭😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم🌹🌹،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم؟

#چهلم مهدی که گذشت،با فاطمه رفتیم قم،شدیم چهارتا.
#خانه ی بزرگی نبود،من هم رفته بودم،داییِ خانم زین الدین خانه ای ساخته بود،گفت:"برای شما خوبه برید اونجا"خانه ی بزرگ و مناسبی بود هر کداممان یک اتاق را انتخاب کردیم
سه ماه بعد،درس خواندن را شروع کردم،هم درس های مدرسه را میخواندم که دیپلم بگیرم و هم میرفتم حوزه،من تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بودم،قبل از انقلاب معلم مرد داشتیم،لباس فرم مدرسه سارافون توسی بود با پیراهن زرشکی و جوراب شلواری سفید،یک پاپیون هم به سرمان میزدیم،حجاب نداشتیم
پدرم نگذاشت بروم مدرسه،یک هفته لب به غذا نزدم،خیلی درس خواندن را دوست داشتم،مدیر مدرسه دنبالم فرستاد،با پدرم حرف زد که"صفیه حیفه،درسش خوبه"اما او
میگفت:"اول دین،بعد علم"
حتی #مهدی که علاقه من را ادامه بدهم،اما من راضی نمیشدم،اگر قم میرفتم،سه چهار ماه یکبار هم نمی تواستم ببینمش،بعد از شهادتش این کار را کردم،امتحان درس های سوم را که دادم،کنکور آزمایشی قبول شدم؛ #ادبیات عرب،ثبت نام کردم و سال بعد دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه.

#در آن مدت با کمک داییِ خانم زین الدین و بنیاد،زمینی خریدیم و یک آپارتمان دو طبقه که هر طبقه دو واحد داشت،ساختیم،دو واحد پایین را خانم همت و فاطمه خانم نشستند و دوتای بالا را من و خانم زین الدین،همه مشغول درس و #حوزه و #زندگی بودیم،من میرفتم دانشگاه و درسِ حوزه را گذاشته بودم کنار....


#ادامه_دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: ‌#قسمت_سی_وپنجم . 🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد😔 #مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست…
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_وششم
.

#فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت:"دایی آقا مهدی زنگ زد،گفت آماده باش میآد دنبالت"قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید😔،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛تا رسیدم،زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار،کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
#از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم:"من زنگ زدم خونه ی دایی،او که تهران است،پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭😔 همان جا فهمیدم چه شده،برگشتم توی اتاق؛نمیدانستم باید چکار کنم،گیج بودم،باورم نمیشد، #هر چه عکس از #مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق،مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم😭،انگار ذهنم خالی شده بود،تا اینکه همه آمدند،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش #مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم،تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این؟
🌹مهدی دیگر کاری نداشت،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس"
#نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢
#فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های #سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکه ی راه را با مهدی بروم،دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود😔،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و🌹 گلهایش را بیشتر🌹،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین.😢 آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانه ی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و #آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم. .😞😞

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_سی_و #چهارم . 🌹تا اسم #امام_حسین می آمد،شانه هاش می لرزید،اما من برای مهدی بی تابی میکردم،برای خودم هم گریه میکردم،برای روزی که او دیگر نیست..... روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد،ما که از قبل هم را نمی شناختیم،هر روزی که میگذشت،توی زندگی علاقه…
سفیـرعشق:
‌#قسمت_سی_وپنجم
.
🌹مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد😔
#مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...🌹🌹
.
#وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سرریز میشد😭؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت😔،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...
#صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
#پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند مهدی شهید شده😭😭😭😭😭 ( #یاحسین) ، #احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته ند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهده ی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
.
.
#ادامه_دارد....

#شهدا
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_سی_و_سوم . 🌷وقتی میرفت،تا سه چهار روز شارژ بودم،یاد حرف ها و کارهاش می افتادم،لباس هاش را که می شستم،جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید،وظیفه ی خودش میدانست،مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با زبان روزه اینکار را بکنم😊،لباسهاش…
#قسمت_سی_و #چهارم
.
🌹تا اسم #امام_حسین می آمد،شانه هاش می لرزید،اما من برای مهدی بی تابی میکردم،برای خودم هم گریه میکردم،برای روزی که او دیگر نیست.....
روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد،ما که از قبل هم را نمی شناختیم،هر روزی که میگذشت،توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت💞
🌟میگفتم:"مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی"
#اما دلم را چکار میکردم؟"میری از ستاد بیرون،به من خبر بده،از این بالا،از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم"میخندید😊و چَشم میگفت...
دستِ خودم نبود،همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم،حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد😔،صدای اذان می پیچید،انگار همه ی غم های عالم روی دلم می نشست؛
#آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم #مهدی_شهید شده و من بچه به بغل،تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم،شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم،مثل زندگی های دیگر،برای هم عادی میشدیم،اما همه ی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار
مهدی صبوری میکرد،اگر اوقات تلخی هم بود،از جانب من بود؛آن هم از روی دل تنگی،میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم#مشهد
گفت: "خاک بر سر من اگه ی لحظه ی زندگیم برای خودم باشه"😔
🌺همه ی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند.

🌸چند روز قبل از عملیات بدر مهدی آمد،تعجب کردم😳،چه عجب که آمده،معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد،برای خودم سالاد درست کرده بودم،پا شدم غذا درست کنم،نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.😊
#میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری،روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند،دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند👌،موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:"#زن_جون ،خداحافظ"😔
#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این #بارآخری است که #میبینمش😢 😭

#ادامه_دارد

#شهدا
@rahian_nur
Ещё