سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت #30
.
🌷ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند
😔،
#این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودند
🌹🌹#بعد از#شهادت حمید آقا،زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند، بعد از چهلم رفتم اهواز،ماه بعد که سرش خلوت شد،گفت:"بریم به فاطمه و بچه هاش سر بزنیم"
فاطمه با خانم
همت تصمیم گرفته بودند بروند قم زندگی کنند و درس بخوانند،
#حاج همت،عملیات خیبر با فاصله ی چند روز از حمید آقا شهید شده بود
😔#اما نه خانواده ی خودش و ن باکری ها زیاد موافق نبودند با رفتن او،میگفتند با دوتا بچه چه کار میخواهد بکند توی شهر غریب،آخر فاطمه گفته بود:"هر چه آقا مهدی بگه،همون کار رو میکنم"
#مهدی گفت:" بذارید هر جا او راحت تره و اونجا میتونه بچه ها را خوب تربیت کنه،بره؛ما باید کمکش کنیم نه اینکه دست و پاش رو ببندیم"
#آقای زین الدین قمی بود ولی خونوادش را آورده بود اهواز،مثل ما.
سه ماه نشد که زین الدین شهید شد و خانمش برگشت قم،
گفتم:"وای مهدی،شدند سه خونواده"
گفت:"همین روز ها یکی دیگه هم بهشون اضافه میشه"
خودش را میگفت؛زیاد طول نکشید،
#آبان این حرف را زد،اسفند خودش شهید شد
😭..
#ادامه_دارد#شهدا@rahian_nur@bakeri_channel